پشت میزم نشستم، به صندلی نرم دایره ایم که دیگه از پوسته پوسته شدن گذشته و داره پورد میشه تکیه دادم، کتاب کار زبان، کتاب ریاضی و کلی خودکار و ماژیک و دفتر و جامدادی روی میزم پخش کردم. آهنگ Blue moon دونگهه رو گوش میکنم و پستای دیگرانو میخونم که درمورد اذیت شدنشون توی این روزا غر میزنن

آخرین پستو میخونم و یه جورایی از تموم شدنش ناامید میشم. با خودم فکر میکنم حتی منم این روزا خیلی به خودم فشار میارم، اما چشمم به میزم میخوره که با هدف درس خوندن روش نشستم و کتابامو روش مرتب کردم اما به جاش دارم پست میخونم. اندفعه فکر میکنم با این وضعیت واقعا هم نمیشه گفت دارم به خودم فشار میارم. فکر میکنم مسئله ی مثبت درمورد دیگران اینه که اذیت میشن چون سرشون شلوغه و برای انجام دادن کاراشون بهشون فشار میاد، درحالی که من به خودم فشار میارم، شبا از استرس نمیخوابم، روزا بی حوصلم و مدام خودمو سرزنش میکنم، اما واقعا کار خاصی انجام نمیدم

فقط میشینم پشت میزم و وقتی حوصلم از درس خوندن سر میره روی برگه های کوچیک چرک نویسم نقاشی میکشم

″مانگام کی میاد؟″

برمیگردم و به عروسک جدیدی که تازگی به انجمنم ااضافه کردم نگاه میکنم. کاملا این حسو داره که یه آدم دیگه روی تختم خوابیده. میرم و بغلش میکنم، جوری که انگار دارم یه سگ کوچولوی مهربون و نرمالو رو بغل میکنم. میارم و روی پای خودم میشونمش

به انیمه ای که جدیدا تموم کردم فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواست بیشتر ادامه داشته باشه. به پایانش فکر میکنم و اینکه چقدر بی معنی بود. به این فکر میکنم که چه شخصیت اصلی مودی داشت و اینکه چقدر همه ی شخصیتاش برعکس چیزی که فکر میکردم کراش بودن و اینکه بعد از اینکه مدتها دنبال یه انیمه طنز و مود مثل اون گشتم وقتی بالاخره پیداش کرده بودم و کلی از پیدا کردنش خوشحال بودم خیلی سریع تموم شد

قبل از اینکه بفهمم آهنگو جلو زده بودم و انقدر عوض شده بود که دیگه توی آلبوم دی اند ای نبود، اما برعکس وقتای دیگه اهمیتی نمیدم

میرم یه عکس جالب برای پستم پیدا کنم اما میبینم آخرین چیزایی که توی برد پینترستم سیو کردم همشون برچسبای بولت ژورنال و عکسای ادیت شده از شخصیتای مانگای توکیو ریونجرزن. یه جورایی خودمو سرزنش میکنم و فکر میکنم شاید باید چیزای جدید برای سیو کردن پیدا کنم، اما حوصلشو ندارم. اینجوری فقط پینترستمو شلوغ میکنم

آهنگ میره روی California Love و من یکم آروم میشم. منتظر این آهنگ بودم. یادم میفته وقتی میشنیدم دونگهه میگه Not today, but today یا We gonna go, but where we go? خندم میگرفت درحالی که جمله ی دوم رو فقط اشتباه میشنیدم

انگشتام به هم ساییده میشن و چسب زخمام رو روشون حس میکنم. دستم رو میارم بالا و بعد از برانداز کردنشون از اینکه دیروز موقع به شارژ زدن گوشیم زخمیشون کردم احساس خوشحالی میکنم. نمیدونم بار چندمه این کارو میکنم و فکر میکنم شاید یکم عجیب باشه که همچین حسی دارم اما بالاخره من این حسو دارم و از ته دلم فکر میکنم که این به هیچ کس ربط نداره و یکم احساس آرامش میکنم، چون این فکر درمورد دوتا چسب زخم کیوت روی دوتا انگشت کنار همم، دقیقا ویژگی اون منیه که یه سال پیش به خاطر کیوتی بیش از حد لقب خرگوش کوچولو و ماهی و دونگهه ی دو رو میگرفت و حالا تقریبا همه ی اثراتش توی وجودم از بین رفتن

یادم میاد که چقدر از اینکه انقدر عوض شم میترسیدم و احساس میکنم یه چیزی توی سینم خالی شده

آهنگ میره روی اندینگ انیمه ی میروکو چان

″خسته شدم.″

درحالی بهش فکر میکنم که هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری انجام ندادم و به کتابای زبان و ریاضی روی میزم نگاه میکنم

″باید انجامشون بدم. نوشتن هم خسته کنندس.″

مغزم پر از چیزای عجیب و غریب میشه. ″کائوری چان″ ″پیام دبیر علوم″ ″دستبندی که پوسته ی سیاه روی مهره هاشو کندم″ ″میروکو چان″ ″Be″ ″میس وانا دای″ ″دلم براش تنگ شده(منظورم آهنگه:|)″ ″پیج پینترستم که باید باز میکردم″ ″چیفویو″ ″تکلیفای انجام نشده ی زبان″ ″خستم″

″خستم″

″نوشتن هم خسته کنندس... نوشتن یه پست توی یه روز تقریبا برام غیرممکنه″

اینو میگم و پستو میبندم چون میدونم بیشتر از این نمیتونم و نباید چرت و پرت بنویسم