_ اینجا اصلا جای خوبی برای قرار گذاشتن نیست.

دختر روی نیمکت با بی تفاوتی نگاهش میکند.

_ اینطوری فکر میکنی؟ اما من همه ی قرارامو اینجا میذارم.

نگاهش میکند و با دلخوری میگوید:

_ به خاطر اینه که جای دیگه ای رو بلد نیستی. سردمه M! بریم خونه!

دختر زبانش را بیرون میدهد و دوباره به جلو خیره میشود.

_ تقصیر خودته.

_ معذرت میخوام.

بازوی دختر را محکم میچسبد. با اینکه قدش کمی بلند تر از اوست، طوری خودش را جمع کرده که دختر روی نیمکت بزرگتر به نظر میرسد. با اینکه سن حقیقی اش باید از او بیشتر باشد، دختر اینطور فکر نمیکند. فضای بینشان کمی سرد شده. مانند هوای زمستانی و تاریک شهر.

_ همه چیز خوب پیش نمیره. شاید حتی منو یادت نمیاد. میدونم، معذرت میخوام. چاره ی دیگه ای نداشتم!

به دختر نگاه میکند و او با بیخیالی دستش را در بسته ی چیپسش میکند.

_ نگران نباش. من منتظر میمونم. برای کائوری چان و برای بقیه. میتونی هرچقدر که خواستی طولش بدی.

قلب او به درد می آید. میداند که دختر روی نیمکت دلخور است. از اینکه به او فکر نمیکند. از اینکه او را بدون خانه ای روی نیمکتش رها کرده. خودش هم از خودش دلخور است. اما چه کار میتواند بکند؟ ذهن خودش را نمیتواند کنترل کند. آدم ها می آیند و میروند و او کنترلی رویشان ندارد. همه هرکاری که دلشان میخواهد انجام میدهند و ذهن او شلوغ میشود و دختر همان طور بی صدا آنجا روی نیمکتش مینشیند و چیپس میخورد. به جمعیت نگاه میکند و منتظر است. منتظر اینکه برگردد. منتظر اینکه او دوباره به یادش بیفتد. شاید حالا خوشحال باشد. او نمیفهمد. شاید خودش بیشتر از خودش دلخور باشد تا دختر روی نیمکت از او.

_ متاسفم.

گفتن این تنها چیزی است که از پسش بر می آید.

 

جوری که آروم آروم داره همه چیزو درمورد مانامی یادم میره و جوری که خود مانامی داره از ذهنم محو میشه احساس اینو داره که خود اصلیم داره قطره قطره ازم کنده میشه و توی اقیانوس گم میشه...

پ.ن: و هیچ چیز دردناک تر از این نیست که دقیقا وقتی فکر کردم دیگه به اسم مانامی روی خودم‌ عادت کردم یه نفر مانامی صدام کنه و نفهمم درمورد کی داره حرف میزنه

پ.ن²: آره، باورش سخته ولی من ساختمون نارنجی رو بوسیدم کذاشتم کنار‌ و الان دارم یه داستان دیگه شروع میکنم:))

پ.ن³: وقتی نوشتن یه پست کوفتی مثل اینو سه روز طول میدی روشن کردن ستاره توی زمان مناسب کار سختیه