تصمیم گرفتم که از این به بعد نترسم و هرچیزی که مینویسم رو بدون ترس از اشتباه بودن و مورد توجه دیگران واقع نشدن منتشر کنم، چون اینجا تنها جاییه که برام مونده و میتونم توش خودم باشم

سلام

اگر به هر دلیلی مشتاقین که منو بشناسین، یا اگر حوصلتون سر رفته و فقط میخواید ستارتون رو خاموش کنید، یا اگر از درس خوندن و امتحان دادن خسته شدید و میخواید یکم استراحت کنید، میتونید ادامه ی این پستو بخونید

نه صبر کنید. توی دوتا حالت دوم نخونید. برگردید عقب تا همینجاشم زیاد خوندین:|

 

*مانامی درمورد چیزایی که میترسید درموردشون به کسی بگه حرف میزنه*

1- من میترسم. خیلی میترسم. نمیتونید تصور کنید چقدر ترسو شدم. از حرف زدن میترسم. از اشتباه کردن میترسم. از گم شدن میترسم. از تنها موندن میترسم. و هزار تا چیز دیگه هست که ازشون میترسم و به جای رو به رو شدن باهاشون ازشون فرار میکنم، چون ترسو تر از اینم که بخوام با ترسام رو به رو بشم.

2- من چندین پست پیشنویس شده دارم که میشه گفت قشنگن، اما به خاطر ترسم پستشون نکردم. و بارها شده که از ترس ها و غمام نوشتم و میخواستم پستشون کنم، اما نکردم چون این خجالت آوره که به جای خاطرات زیبا خاطراتی رو توی وبلاگم منتشر کنم که نه تنها دیگرانو خسته و ناراحت میکنن بلکه بعدا به خودمم حس بدی میدن.

3- من با دیدن علامت یه کامت جدید یا یه پاسخ جدید به کامنتای خودم از اعماق وجودم خوشحال میشم، اما بهشون جواب نمیدم:| چون سخته یا نمیدونم... میترسم جوابی رو که دیگران دلشون میخواد بهشون ندم. با اینکه خیلی دلم میخواد مکالمه های جدیدیو شروع کنم و مکالمه های قدیمیم رو ادامه بدم. (این به این معنی نیست که کامنتاتون بی جواب میمونن. فقط منتظرم امتحانا تموم شن که بتونم به یه سریا همزمان جواب بدم...)

4- من از چیزای ایرانی حس خیلی خوبی میگیرم. از پاپ جدید ایرانی. از گروه بمرانی و رضا یزدانی. از آهنگ کلافه و پپرونی. و از سریالای قدیمی ای مثل زیر آسمان شهر و شخصیتاشون و ریلیتی شو هایی مثل جوکر که جدیدا میگن حتی ریلیتی شو هم نیست. بهشون میخندم و ازشون حس آرامش میگیرم و حتی روی خیلی هاشون کراش میزنم.

5- راستش نمیدونم دوران بلوغ دقیقا از چه سنی باید شروع بشه، اما احساس میکنم تازه وارد دوران بلوغم شدم. چون تا یکی دو سال پیش i was so fine and now im not. وقتی که همه ی همسنام افسرده بودن انقدر اوکی و شاد بودم که همه تعجب میکردن و همه از من امید و انرژی میگرفتن. خودمو خیلی دوست داشتم و به عنوان یه INFP رفتار خیلی خوبی با خودم داشتم اما الان اصلا اینطوری نیستم. دیگه شبیه یه بایسکشوال نیستم. احساسات عمیقم نسبت به جنس مخالف چند برابر شده که برام خیلی عجیبه و حس افتضاحی بهم میده چون انگار هر پسر جدیدیو هرجا میبینم میخوام روش کراش بزنم. از خودم خوشم نمیاد و مدام خودمو سرزنش میکنم. و نمیدونم صدای توی سرم با اونی که داره سرزنش میشه چه تفاوتی داره اما دست از سرش برنمیداره و باعث میشه فکر کنم جدیدا با خودم دشمن شدم... و از قضاوت و تمسخر مردم بیرون نیست که میترسم، بلکه از قضاوت و تمسخر خودمه.

6- من توی دروغ گفتن افتضاحم و از دروغ گفتن متنفرم، اما مدام دروغ میگم. انقدر دروغ میگم که شخصیتی که درونمه رو با اون چیزی که بیرونه متفاوت کردم. حتی نمیفهمم چرا نمیتونم خودم باشم و خودم نیستم و آزار میبینم چون خودم نبودن باعث میشه یادم بره خودم چی بوده و کم کم چیزی بهم قالب میشه که من نمیخوامش.

7- هنوز به اسم مانامی عادت نکردم و از وقتی مانامی رو به عنوان پری و دوست خیالیم از دست دادم حتی بیشتر باهاش احساس غریبی میکنم. گاهی اوقات وقتی اینجوری صدام میکنید باید فکر کنم تا یادم بیاد با منید... و نمیتونم کاری باهاش کنم چون این اسمو میخوام اما دیگه حس نمیکنم که واقعا برای منه.

8- خودمو نویسنده صدا میزنم و یه جورایی منطقی هم هست، اما تاحالا هیچ داستانی رو تا آخرش ننوشتم. چه کوتاه و چه بلند. کاری که میکنم درواقع پرورش دادن یه داستان توی ذهنمه و هروقت شروع به نوشتن میکنم یا از سبکم متنفر میشم یا داستانو تغییر میدم و مجبور میشم ولش کنم.

9- سنپایم اسمش مریه. اون شش سال ازم بزرگتره اما هیچوقت تفاوتشو توی سرم نمیزنه. خیلی کار داره و دیر به دیرمیاد اما همیشه حرفامو میخونه با اینکه میدونه همشون چرت و پرتن. ضعف fe داره اما هیچوقت نادیدم نمیگیره یا رفتار احساسی منفی ای نشون نمیده. درعوض همیشه مهربونه و درکم میکنه و تنها کسیه که همیشه خوب بهم واکنش نشون میده، حتی اگه درمورد چیزی حرف بزنم که هیچی ازش نمیدونه. دوست دارم سنپای😂❤️ (نکته ی اصلی درواقع اینه که هر اتفاقی که میفته توی پینترست برای سنپای درموردش مینویسم و اون همیشه باید درموردشون بخونه•-•)

10- من بعضی وقتا از وقت گذروندن با دیگران احساس بدی بهم دست میده. ″باتری اجتماعی بودنم″ خیلی زود تموم میشه. وقتی که با بهترین دوستم حرف میزنم یدفعه احساس میکنم که ازش متنفرم چون حتی یه ثانیه بیشتر از حالت عادی وقت گذروندن با دیگران بهم حسیو میده که باعث میشه بخوام بمیرم. و اگه دوست صمیمیم توی دنیای واقعی خیلی اجتماعی باشه احتمالا هروقت بخواد ببرتم بیرون میپیچونمش:))

 

ببخشید اگه این پست حس بدی داره... متاسفانه یا خوشبختانه این بار منتشرش میکنم چون به خودم قول دادم که راحت باشم و حداقل اینجا یکم کمتر بترسم و بیشتر خودم باشم.

و اینکه اصلا برام مهم نیست که این پست ربطی به سنپای نداشت. من میخواستم اسم سنپای توش باشه که یه بار برای همیشه به بقیه بگم چقدر سنپایمو دوست دارم و چرا دوستش دارم. چون سنپای همیشه منو خیلی آدم حساب میکنه😭😂❤️

پ.ن: معذرت میخوام بابت طولانی بودن پست. میدونم خوندنشون اینجوری خیلی سخته:′)

پ.ن²: و معذرت میخوام بابت جواب ندادن به کامنتاتون با اینکه همشونو خوندم و امیدوارم بدونید اینکه اینجا کامنتی گذاشتید خیلی برام ارزشمنده و همه ی تلاشمو میکنم که زودتر این حس تنبلیمو بذارم کنار و به همه جواب بدم

پ.ن³: من این پستو برای خودم گذاشتم پس اشکالی نداره اگه واکنشی نگیرم.