«خیلی ها به خاطر کار تو کشته شدن! خیلیا به خاطر فکرای مسخره و بی معنی تو مردن! به خاطر خودخواهی تو... همه ی دوستامو از دست دادم!!»

آه... درسته... خیلیا به خاطر من مردن!

خیلیا هم به خاطر خودخواهی من مجبور به ادامه ی زندگی شدن، درحالی که ازش خسته بودن.

خیلیا به خاطر من به اشتباه زنده موندن؛ با اینکه قرار نبود زنده بمونن.

بعد از همه ی این چیزا، فقط تونستم بفهمم که اگه قرار باشه کسی بمیره، هرچقدر هم که از مردنش بدم بیاد، نمیتونم جلوشو بگیرم. فرقی نمیکنه بقیه فکر کنن من میتونستم جلوش رو بگیرم یا نه، یا اینکه شاید واقعا میتونستم جلوش رو بگیرم. هیچ فرقی نمیکنه، که مرگش تقصیر منه، یا تقصیر خودش، یا تقصیر دوست بی عرضه و دست و پا چلفتیش که اون مجبور میشه خودشو به خاطرش فدا کنه.

خیلی بی معنی به نظر میرسه، اما تنها چیزی که میشد از اون اتفاقات فهمید، این بود که هرچقدرم از مرگش متنفر باشم، یا هرچقدر از مرگش بترسم و بخوام جلوشو بگیرم، نمیتونم هیچ کاری انجام بدم و فقط اوضاع رو خراب تر میکنم.

به خاطرشون عصبیم... فکر میکنم که مرگشون تقصیر منه... اما میدونم که نمیتونستم جلوشونو بگیرم... اما احساس میکنم باید یه کاری براشون انجام میدادم... حداقل برای اون آدمایی که کنار بدناشون مینشستن و شوک زده بهشون خیره میشدن و فکر میکردن که بعد از از دست دادن بهترین دوستاشون، خانوادشون یا مهم ترین افراد زندگیشون، قراره چجوری برای هدر ندادن خون اونا به زندگی دردناکشون ادامه بدن.

به خاطر همه ی اینا احساس گناه میکنم، اما نمیتونم جلوی هیچکدومشونو بگیرم.

همه ی این چیزا، همه چیزو برام پیچیده و سخت میکنه. مثل چند تا شاخه ی درخت که توی هم فرو رفتن و نمیشه از هم جداشون کرد. و من فقط میتونم به پیشروی شاخه ها و محکم تر پیچیده شدنشون توی همدیگه خیره بشم و هیچکاری نکنم، چون دربرابرش زیادی ضعیف به نظر میرسم.

اون موقعست که به دستای خودم خیره میشم و با خودم فکر میکنم... چطور دستایی که نمیتونن هیچ کمکی به باز شدن گره های این درخت تنومند بکنن تونستن جون این همه آدم بی گناهو ازشون بگیرن؟

و دوباره یادم میاد که من قاتل اونا نبودم، و دوباره به شاخه ها خیره میشم و میذارم انقدر پیش برن که همه ی این دنیا رو برام تاریک کنن.