بعد مدتها، برای کسایی که خواسته بودن درمورد بارلاس بنویسم:

 

- آروم باش، رودیون، آروم باش. نترس. تو هر هفته چند بار این کارو انجام میدی.. نفس عمیق بکش... نفس عمیق.....

- استاد.. بارلاس؟

استاد با شنیدن صدای دانش آموزی که جلوی دیگران ایستاده بود و چهره ی نامطمئنی به خود گرفته بود با فریادی از جا پرید. از روی میز پایین افتاد و چند بار روی یک پایش پرید تا بتواند بدون افتادن بایستد.

- اوه، نه!

با وحشت گفت و شروع به قدم زدن در عرض کلاس کرد.

- این بدترین شروع ممکن بود. نمیتونم. نمیتونم... همه ی آرامشم از بین رفت... شما ها برای چی اونجا وایسادین؟

دانش آموزان که از حرف استاد برداشت اشتباهی کرده بودند، با عجله وارد کلاس شدند و هرکدام بدون فکر روی یک صندلی نشستند. آنها بعد از استاد به کلاس رسیده بودند و این باعث شده بود فکر کنند دیر کرده اند و تنبیه خواهند شد، اما دلیل اصلی عجله بیش از حد استاد بارلاس در ورود به کلاس بود. او باید قبل از شروع شدن کلاس خودش را به آنجا وقف میداد و خودش را آرام میکرد.

زمانی که استاد در سکوت و با دهان باز به آنها خیره شد، همان دانش آموز قبلی با تردید گفت:

- چند نفری هستن که هنوز نیومدن...

- نه نه!...

استاد بارلاس با دست پاچگی جواب داد و نگاهش را بار دیگری با سردرگمی در کلاس چرخاند. چیزی به یاد نیاورد، پس شروع به جویدن ناخن های سیاهش کرد و دوباره با حالتی عصبی و بی هدف عرض کلاس را طی کرد.

- نه، نه نه! این خوب نیست. این اصلا خوب نیست... آروم باش رودیون، آروم!

استاد بارلاس، کلمه ی آخر را با فریاد گفت و با حرکت سریعی خودش را چهارزانو روی زمین کلاس انداخت. کمرش را صاف کرد و دو دستش را روی زانوهایش به شکل دایره قرار داد. تمام کلاس با شگفتی به حرکات او نگاه میکردند. استاد چند جلمه ای به زبان روسی با خودش صحبت کرد و چند نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند. پس از چند لحظه نفسش را به آرامی بیرون داد و چشم هایش را باز کرد و دوباره با کنجکاوی نگاهش را در کلاس چرخاند. بالاخره بعد از حدود هفت دقیقه رفتار های عجیب، استاد آرام شد و مستقیم در چشم های دانش آموزی که اول با او حرف زده بود خیره شد.

- من باید چی درس میدادم؟

سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت. مدتی طول کشید تا دانش آموز این سوال را هضم کند. آب دهانش را قورت داد و با استرس پرسید:

- مگه شما... رودیون بارلاس، استاد پیشگویی نیستید؟...

استاد بارلاس دوباره ایستاد و پشتش را به کلاس کرد. نوک انگشت هایش را به هم چسباند و با لحن تند و سریعی شروع به حرف زدن کرد.

- درسته، درسته، پیشگویی. البته من علوم جادویی رو هم تدریس میکنم. بعضی وقتا به خاطر کمبود معلم توی مدرسه و زیاد بودن دانش آموزا مجبور میشم درسایی مثل زبان روسی و تصور و چیزایی مثل اونا رو هم درس بدم. از اولش هم نمیتونستم توقع داشته باشم بذارن بیام توی مدرسه و بعد اینکه یه سال فقط درسای فوق برنامه رو تدریس کردم برم...

استاد بارلاس برگشت و گلویش را با سرفه ی کوتاهی صاف کرد. نگاهی به دانش آموزان کرد و بعد لباس خودش را بر انداز کرد. چند بار اطرافش را بو کشید و با کنجکاوی از دانش آموزان پرسید:

- بو که نمیدم؟

بوی گلهای وحشی در کلاس پیچیده بود و کسی بوی دیگری حس نمیکرد. انگار استاد جنگل را با خودش به کلاس آورده بود.

یکی از دانش آموزان که شهامت پیدا کرده بود، چهره اش را کمی در هم کشید و با صدای بلند گفت:

- استاد، پیشگویی!

استاد دوباره قدم زدنش را شروع کرد، اما اینبار کمی آرام تر.

- درسته، درسته. اما شما گفتید چند تا از دانش آموزا جا موندن... باید قبل از اومدنشون فکر کنم! رودیونِ احمق!

استاد چهره اش را به شدت در هم کشید و دوباره روی میز پرید. چهار زانو نشست، کمرش را صاف کرد و دست هایش را به صورت خاصی روی زانو هایش گذاشت. چند نفس عمیق و صدادار کشید و شروع کرد به فکر کردن با صدای بلند.

- پیشگویی رو چجوری تدریس میکردم؟

کلاس در چنان سکوتی فرو رفته بود که اگر استاد درس پیشگویی چشمانش را باز میکرد و دست از فکر کردن برمیداشت، جیغ میکشید و خودش را از پنجره بیرون می انداخت.

- پیشگویی... پیشگویی چی بود؟

تمام کلاس با دهان باز به او خیره شده بودند.

- یکم شن میریختم و همه جا رو آتیش میزدم و... نه، رودیون، نباید همه جا رو به آتیش بکشی! فکر کن... فکر کن! پیشگویی رو چجوری درس میدادی؟!

استاد چنان عصبی و مضطرب بود که اصلا متوجه جو اطرافش نمیشد. در این میان، چند نفر از دانش آموزان جدید که از چیزی خبر نداشتند، در را باز کردند و با وحشت روی نزدیک ترین صندلی های خالی نشستند.

- آروم باش... تدریس با آرامش انجام میشه! این اصل اول بود. شایدم دوم.. نمیدونم! اه... پیشگویی... پیشگویی.. خودشه! کتاب پیشگویی از حد زیر صفر صفحه ی چهل و شش...

همزمان با حرف استاد، کتابی با جلد کلفت بنفش رنگ، بالای سرش ظاهر شد و با سرعت ورق خورد تا به صفحه ی چهل و شش برسد. او چشم هایش را باز کرد و آنها با نوعی از رنگ سبز زمردی روشن درخشیدند.

 

یکم بی سر و تهه ولی از بقیشون کامل تره

و حالا اینجا یه نکته ای هست

من همه ی تلاشمو کردم که درمورد هرکسی که خواسته بودید حداقل یه متن کوتاه بنویسم، ولی اکثرا به این اندازه طولانی نشدن و چیز خاصیو نشون نمیدن، فقط یه متن بی هدفن که حتی توی داستانم نیست و روی اون شخصی که خواسته بودید متمرکزه

و قراره هر چند روز یکیشونو برای کسایی که خواسته بودن پست کنم

پس اگه درمورد هر کس دیگه ای هم کنجکاوید بگید که تا تو جوشم درمورد اونم یه چیزی بنویسم🚶...

پ.ن: جهت آشنا شدن با مقدار اضطراب، پرحرفی، احمقی و باهوشی استاد رودیون بارلاس

پ.ن²: مودی بودن و ترسو بودن و اجتماع گریز بودن و همزمان بی حافظه و با حافظه بودنشم همینطور-

پ.ن³: پست معرفی کاراکترا یه مدت پیشنویسه تا بعدا بروز شه

پ.ن⁴: ناگهانی تموم شد ولی بیخیال دیگه😑😂