Dream

طولانی ترین و عجیب ترین و واضح ترین خوابایی که تاحالا دیدید و با جزئیات برام تعریف کنید^^

 

+ سرسری نگیریدا جدی میگم:) قضیه مهمه

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۱ فروردين ۰۰

    HBD three years old Manamy

    هاگرید، در را باز میکند و آرام و با احتیاط، درحالی که جیب های جادوییش پر از کیک و شکلات و نودل هستند، وارد اتاق کوچک طلایی رنگ میشود. واقعیتش، آنقدر ها هم به هاگرید شباهت ندارد. موهای نسبتا بلند قهوه رنگ دارد و قدش کوتاه است. چشمانش سبز/آبی روشن و درخشان هستند و روی صورتش مویی ندارد. لبخند میزند. چهره اش دخترانه است، نه مانند هاگرید خشن.

    دامن یک تکه ی آبی روشن و کوتاهی به تن دارد و روی آن کت مشکی و بسیار بزرگی پوشیده. کت، جیب های بزرگی دارد و اندازه ی خودش آنقدر بزرگ است که انگار آن را از غولی قرض گرفته باشد. نزدیک است لبه اش به زمین برسد. و دامن هم آنقدر روشن است که به سفیدی میزند.

    وقتی بی صدا کتش را در می آورد و آن را روی چوب لباسی کوتاه کنار تخت آویزان میکند، اول چوب لباسی قدری به طرفی که کت آویزان شده خم میشود و لبه های کت سیاه رنگ روی فرش گل دار کرم کشیده میشوند. بعد چوب لباسی کوچک و نا استوار بیشتر خم میشود و شکل غیرطبیعی پیدا میکند، و ناگهان با صدای بلندی روی زمین می افتد.

    وقتی چوب لباسی زمین می افتد، دختر متعجب که روی تخت بنفش و صورتی قلب دار اتاقش نشسته، چهره ی دختر غریبه ی جلوی در را میبیند. حالا که کت را در آورده سوییشرت نارنجی و قهوه ای تیره و گشادی به تن دارد که از مچ دستش جلوتر آمده و کمی از دستش را میپوشاند. دختر غریبه لبخند دستپاچه ای میزند و انگشتش را جلوی بینی و لبانش میگذارد.

    _ هششش!

    بعد دوباره سمت در قهوه ای رنگ میچرخد. از در مانتوهای بلند و کوتاه آبی و صورتی و شلوارلی های بلند تیره و روشن آویزان است و یک بارانی قرمز پف دار بزرگ که روی بیشتر لباس ها را پوشانده بالاتر از همه خودنمایی میکند. از کلاهش پشم های طلایی بیرون زده.

    دخترک دستگیره ی در را فشار میدهد و جاکلیدی نرم و صورتی رنگ خرگوشی روی جای کلید در را میبینید. جاکلیدی بچه ی کوچکی است که انگار لباس یک خرگوش یا گربه ی صورتی رنگ را پوشیده باشد، و از تعداد زیادی کلید یک شکل آویزان است که یکی از آن ها در جای کلید پایین دستگیره فرو رفته. دلش میخواهد آن را دست بگیرد و با لباس صورتی کمرنگش بازی کند، اما این کار را نمیکند. با خود میگوید بعدا از دختر روی تخت اجازه میگیرد، و بعد در را آرام و بدون صدا میبندد. بستن در سخت است و دختر غریبه مدتهاست این را میداند، پس محتاط تر برای بستن در تلاش میکند. 

    دوباره به سمت دختر میچرخد. لبخند کوتاه و بی صدایی به او میزند و با چشمانش به پنجره اشاره میکند. دخترِ روی تخت بلند میشود و آرام پنجره ی کشویی سفید رنگ را میکشد. قفل آن را آرام در جایش فرو میبرد و پرده ی دو لایه ی سفید و صورتی گل دارش را میکشد. دوباره روی تخت مینشیند و با نگاه منتظر و پرسشگرش به صورت دختر غریبه نگاه میکند تا کنارش روی تخت بنشیند.

    دخترِ روی تخت نسبت به دختر غریبه قد بلند تری دارد. با اینکه دلش میخواهد کوتاه تر باشد. موهای کوتاه و نامرتبش به رنگ مشکی هستند و او یک طرفشان را پشت گوشش داده. طرف دیگر را معمولا جلوی چشمش میریزد،  اما حالا هدفون شکسته ای روی سرش گذاشته و آن یک طرف را هم پشت هدفون مشکی داده. چشم هایش قهوه ای تیره هستند و از دور مشکی به نظر میرسند.

    دختر غریبه لبخند دندان نما و پرشوری میزند و زمزمه وار شروع به حرف زدن میکند.

    _ میدونی امروز چه روزیه دیگه؟

    و آرام جلو میرود. پایش را از روی چوب لباسی عبور میدهد و آرام گوشه ی تختِ کنار دیوار، کنار دختر روی تخت مینشیند.

    ناگهان چشمان دختر برقی میزند و رنگ عجیبی به خود میگیرد. دختر لبخند بزرگی میزند و با صدای بلند جواب میدهد.

    _ مگه میشه ندونم!

    دختر دیگر آرام میخندد. صدایش آشناست، انگار که دخترِ روی تخت بارها آن را شنیده باشد. اما مطمئن است اولین بارش است که آن صدا را میشنود. و میداند دلیلش چیست.

    دختر دیگر، دیگر غریبه نیست. دخترِ آشناست. دخترِ دوم است.

    _ میدونستم!

    _ میدونستم.

    دختر دوم میگوید و دختر اول آرام تکرار میکند.

    _ دلم برات تنگ شده بود.

    _ اما تو که منو ندیده بودی!

    دختر دوم کمی پرشور تر است. آرام خم میشود و دستش را داخل جیب کت بزرگ و مشکی رنگش میکند. دستش تا ساعد درون جیب گم میشود و او دستش را دنبال چیزی حرکت میدهد.

    _ میدونم، ولی دلم برات تنگ شده بود.

    _ میدونم.

    _ میدونم که میدونی.

    _ میدونستم که اینو میدونی.

    _ منم میدونستم.

    _ جفتمون میدونستیم!

    _ میدونستییییم!!

    دختر اول با صدای شاد و پرشوری بلند میگوید و دست ها و پاهایش را در هوا تکان میدهد. بعد هردو آرام میخندند.

    دختر دوم کیک شکلاتی کوچکی را با یک شمع کوچک طلایی رنگ که عدد 3 را نشان میدهد از جیب بزرگ و جادویی کتش در می آورد.

    _ سینگل چوکها هانمیدا!

    زمزمه وار برای دختر اول میخواند.

    _ باید ژاپنی بخونی!

    _ نه، چون تولد هیوکه. کره ای میخونم.

    _ تولد منه!

    _ تولد ماست!

    _ تولد سه تامونه.

    با هر جمله ای که میگویند حرف یکدیگر را کامل میکنند. شمع روی کیک خاموش است، اما هردو آن را فوت میکنند. بعد به هم نگاه میکنند. طوری که انگار چیز مهمی را فراموش کرده اند.

    _ اگه دود بزنه بقیه میفهمن.

    دختر دوم متفکرانه میگوید. دختر اول با بیخیالی جواب میدهد.

    _ آره بابا، اینو که میدونم! فکر کنم...

    لحظه ای به فکر فرو میرود و ناگهان از جا میپرد.

    _ اشکال نداره اگه روشنش کنیم... باید آتیشو فوت کنیم... تو قبل فوت کردن آرزو کردی؟

    _ نه! همیشه یادم میره.

    _ منم همینطور. بیا اندفعه بلند آرزو کنیم. چون یکی هستیم اشکالی نداره اگه آرزوی همو بشنویم.

    دختر دوم سرش را به نشانه ی موافقت تکان میدهد و از جیب کت سیاهش بسته ی کبریتی بیرون می آورد. یک چوب کبریت از بسته در می آورد و آن را آرام آتش میزند. شمع طلایی را روشن میکند و بسته ی کبریت را کنار میگذارد.

    ناگهان استرس میگیرد. چه آرزویی باید بکند؟ آرزوهای زیادی دارد، اما کدامشان آنقدر بزرگ است که امروز انتخابش کند؟

    دختر اول هم مضطرب میشود و هر دو چند دقیقه ای با اضطراب به هم خیره میشوند. هیچکدام نمیدانند کدام آرزویشان آنقدر بزرگ است که امروز انتخابش کنند. این انتخاب از آنچه فکر میکردند سخت تر است.

    هردو چند دقیقه ای در فکر فرو میروند، و ناگهان هردو به طرف کیک شکلاتی و شعمی که آرام آرام آب و کوچک میشود برمیگردند.

    _ آرزو میکنم دوباره ببینمش، و طلامو پیدا کنم و بتونم دوباره باهاش حرف بزنم!

    _ آرزو میکنم دوباره بتونم بیام دیدنش، و اونو پیدا کنم و بتونم دوباره باهاش حرف بزنم!

    و بعد هردو محکم نفس هایشان را از دهان بیرون میدهند و شمع تولد سه سالگیشان خاموش میشود.

    امروز تولدمهD: !

    و تولد ایشون...

    احتمالا ایشونو نشناسید... خب میدونید؟ ایشون بزرگترین کراش منهD:

    فکر کردید وقتی گفتم تازه دارم سه ساله میشم الکی گفتم؟ اینم متنش! حتی شمعم هم عدد سه بود*-*

    وسط نوشتن متن از صفحه رفت بیرون و نصفش پاک شد... اولین بار بود داشتم کل متنی که پست میکنمو اینجا مینوشتم و حقیقتا تجربه ی افتضاحی بود:/ مشپسمسد

    واقعا نمیدونستم، و نمیدونم برای روز تولدم چی باید بگم یا چی باید بنویسم... احساس میکنم یه هفته ی کامل برای منه و باید هرچقدر که میتونم خوش بگذرونم. اما دوباره امروز احساس میکنم واقعا روزم شباهتی به روز تولد نداشت. باید بیشتر خاص و شبیه یه روز تولد میبود، نه؟

    دلم میخواست اینطور باشه

    میخواستم یه چیز جدید گیر بیارم یا یه چیز جدیدو تجربه کنم که خیلی جدیده

    نه مثل خوندن یه کتاب جدید یا نگاه کردن یه انیمه ی جدید. یه چیز جدید تر، مثل زنگ زدن به دوست مجازیم که تاحالا فقط یه فیلم ازش دیدم و خودم حتی یه ویسم براش نفرستادم یا گرفتن یه حیوون خونگی که دوست دارم اما تاحالا نداشتم... (غرممکن ترین چیزها :|...)

    یه چیز جدید میخوام! یا حداقل میخواستم یکی دوتا از دوستام بهم تبریک بگن ولی اصلا اونجوری که فکر میکردم نشد=-=...

    ولی حقیقتا امروز از تولد پارسالم خیلی بهتر بود:))

    پارسال چون تازه کرونا اومده بود هیچکار نکردیم... حتی کیکم درست نکردیم تو خونه

    بیشتر روزو به خاطر همین چیزا داشتم گریه میکردم و اون روز واقعا بدترین روز تولدم بود

    و هردفعه به این خاطره فکر میکنم یاد اون روزی میفتم که برای تولدم رفتیم کتاب فروشی و نزدیک ده تا کتاب با یه جغد آبی سفالی گرفتیم:′)) با اینکه پول بیشترشو خودم دادم و همه ی هدیه هام از اعضای خانوادم چهار تا کتاب به انتخاب خودم بود که اونا پولشو دادن...

    خیلی خوب بود اون سال:′) شاید بهترین تولدم بود...

    ولی دقیقا سال بعدش:/...

    و امسالم ملقب میشه به عجیب ترین سال تولدم:|~

    *سالی که سه روز قبل روز تولدم جشن گرفتم و توی روزش هم یه کیک درست کردم و کل روز جوری رفتار کردم انگار خوشبخت ترین آدم زمینم اما تهش عادی شدXD =|*

    حقیقتا خیلی دلم میخواست خودمو نگه دارم و چهار روز دیگه همزمان برای تولد خودم و اکامه پست بذارم، اما وقتی فهمیدم تولدم با هیوک تو یه روزه بیشتر ذوق کردم و از این به بعد انقدر به روز تولدم حساسم که هرکی نقشه بکشه یه روز دیگه برای تولدم جشن بگیره به قتل میرسه*-*🔪

    (من هر یه بار که اسمشو میگم باید یکی از عکساشو لینک کنمXD)

    و اینکه... ممنون که تا اینجا خوندید;-;

    پ.ن: خداوکیلی حال ندارم برم چرت و پرتامو از اول بخونم غلطارو به بزرگی خودتون ببخشید😂

    پ.ن²: امروز:

    من: *با لحن ذوق زده و مظلوم* مامان...

    مامانم: هوم؟

    من: امروز تولد اونیه که تولدش با من تو یه روزه...

    مامانم:

    مامانم:

    مامانم تا ابد:

    پ.ن³: یه هفتس مغز مامانمو سوراخ کردم انقدر گفتم تولدم با هیوک یه روز شدهXD

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    Sakura challenge

    1. اولین انیمه ای که دیدین چی بود؟

    اگه اشتباه نکنم، اولین انیمه ای که وقتی میخواستم اوتاکو شم دیدمش انیمه ی وقتی مارنی آنجا بوده!

    با دوبله دیدمش و راستش روندی که شروع کردم به دیدن انیمه زبان اصلی با زیرنویس خیلی عجیبه. آکامه میدونه′-′

     

    2. اولین کراش انیمه ایتون؟

    زوکو؟ مطمئنم بدون گفتن اسم انیمشم همتون میشناسیدش

     

    3. انیمه ای هست که دوسش داشته باشید اما امتیاز پایینی داشته باشه؟

    از امتیاز انیمه ها خبر ندارم ولی مطمئنا اون انیمه هایی که بیشتر از بقیه مورد علاقه ی منن امتیازشون از بقیه پایین تره:|~...

    کلا از ژانرایی که بقیه ی اوتاکوها کمتر استقبال میکنن بیشتر خوشم میاد

     

    4. تصمیم دارین امسال چه انیمه هایی رو ببینین؟

    یه چند تا انیمه هست که از اسم و کاورش اسکرین گرفتم و میخوام ببینم ولی حقیقتا چیزی نمیدونم

     

    5. آزاردهنده ترین شخصیت انیمه ای که میشناسید کیه؟

    اویکاوا. اویکاوا.

     

    6. انیمه ی مورد علاقتون؟

    اگه بگم هایکیو باورتون میشه؟

    قبلنا انیمه ی مورد علاقم سگ های ولگرد بانگو بود ولی الان نه... ولی راستش از اسم اون و اتک ان تایتانم نمیتونم بگذرم:))

    همینطور گابریل نزول کرده. لعنتی هر چند بارم ببینمش بازم مثل قبل جذابه!!

     

    7. انیمه ای که هیچوقت نمیخواید ببینید؟

    نظری ندارم

     

    8. یه انیمه که شدیدا با احساساتتون بازی کرد؟

    نسیمی از فردا

    گلی که آن روز دیدیم

    تورادورا

    اتک ان تایتان

    هرکدوم تو زمان خودشون و به شکل متفاوتی اشکمو در آوردن. البته تو گریه کردن خیلی ضعیفم و کلا خیلی خیلی کم گریه میکنم، ولی سر اتک واقعا همش بدون هیچ دلیل خاصی گریه میکردم

    البته شرایط فصل چهارم خیلی فرق میکنه-__-

    + من اصلا با انیمه های عاشقانه خوب نیستم ولی پیچیدگیشون معمولا بیشتر از بقیه ی ژانرا اشکمو درمیاره:′|

     

    9. شخصیت انیمه ای زن مورد علاقتون؟

    چرا به ساشا و هانجی و آنی خیانت کنم و بگم اوتو آی از انیمه ی wonder egg priority؟ اصلا چرا به جای این به همه ی اونا خیانت نکنم و بگم میونا از انیمه ی نسیمی از فردا چون اولین شخصیت خیلی مورد علاقه ی دخترم بود؟

    #چگونه_به_سوالات_جواب_بدهیم_بدون_جواب_دادن

     

    10. شخصیت انیمه ای مرد مورد علاقتون؟

    چی؟ ازم میخواید به همه ی کراشای انیمه ایم خیانت کنم و فقط اسم یکیشونو بگم؟؟ یکی؟؟

    یه سر به لیست اسم شصیتای هایکیو بندازید و جوابتونو بگیرید چون همشون جوابنD:

    جواب ناکاهارا چویای لعنتیه._.

     

    11. غم انگیز ترین صحنه ی مرگ براتون توی کدوم انیمه بود؟

    قطعا انیمه ی اتک ان تایتان، و قطعا صحنه ی مرگ ساشا، مامان ارن و یه نفر دیگه که...

    + مامان ارنم باید رنگی کنم؟XD

     

    12. کدوم انیمه بهترین صحنه های مبارزه ای رو داره؟

    اتک^-^

     

    13. یه نقل قول از انیمه ی مورد علاقتون بگین؟

    ″این که یه سلاح خیلی خوبه دلیل نمیشه استفاده ازش همیشه جواب بده.″

    حقیقتا یادم نیست کجا گفتنش که برم ببینم جمله رو درست نوشتم یا نه، ولی تاکه سنسی تو هایکیو گفتش

    شرط میبندم هیچکدومتون یادتون نبود این جمله روD:

     

    14. کدوم انیمه بهترین موسیقی رو داشت؟

    نمیتونم اسم یه انیمه رو بگم چون همیشه یا اوپنینگو داشت داشتم یا اندینگو و از یکیش اصلا خوشم نمیومد

    ولی اوپنینگ و اندینگای هایکیو رو بیشتر از همه گوش میکنم

    و حقیقتا دلم واسه اوپنینگ و اندینگ انیمه ی گابریل نزول کرده قنج میرهD':

    اون متن کیوت و نوع خوندن همگانیشون... وقتی ساتانیا هیچکدوم از لایناشو تو اوپنینگ شبیه متن یه آهنگ نمیخوند... یکیدسنصوص

     

    15. دوست دارین با کدوم شخصیت انیمه ای برید خرید؟

    ساشا! قطعا ساشا! بریم باهم غذا بخریم کسپسمسسپ*--*

    حس میکنم حق مطلب ادا نمیشه اگه اینجوری ننویسم...

    ساشا!!!

     

    16. شخصیتی هست که دوست داشته باشی بکشیش؟

    اویکاوا... اویـ  ـکا  وا

    هیچکس درک نمیکنه من چقدر از اویکاوا بدم میاد:))))

    یکی دو نفر دیگه هم تو ذهنم بودن ولی به لطف اویکاوا اسمشونو یادم رفت^-^

     

    17. انیمه ای هست که هنوز نیومده و خیلی منتظرشین؟

    ناح

     

    18. شخصیتی هست که دوست داشته باشید بیاریدش خونتون؟

    ساشا :[

    اوتو آی :[

    نیکو... نیکیوی لعنتی کیوت از انیمه ی کیزونائور!!

    نیکومو بدید من برم فقط... *اشک ریختن*

    هیچوقت فکر کرده بودید کسی پیدا شه تا این حد از اویکاوا بدش بیاد؟ قطعا نهD:

    حقیقتا عاشق انیمه ی تخم مرغ عجایب شدم*-*

    تا قبل ازنکه ببینم قسمت یازدهش رو دیروز گذاشتن فکر میکردم خیلی وقته کامل اومده... اصلا فکر نمیکردم درحال پخش باشه′-′

    خیلی سافت و خوبه~

     

    آنو... میشه منم کسیو دعوت کنم؟ زیاد با کسی اینجا صمیمی نیستم و بیشتریا رو سازنده ی چالش دعوت کرده، اما میخواستم به طور ویژه دعوت کنم از آکامه:″)

    میخوام جواباتو بدونم*-*!

     

    پ.ن: اگه وقت داشتی و خواستی و تونستی هم نداریم، باید جواب بدی! >=|  همینه که هست..!

    پ.ن²: وقتی به طور ویژه دعوت میکنم یعنی اصلا قرار نبود کسیو دعوت کنم ولی اسم اون اومد تو ذهنم و باید حتما جواباشو بدونم′-′...

    پ.ن³: وجهه ی اوتاکوی درونم داره بیدار میشهT^T...

    پ.ن⁴: مشکلم با عنوان فارسی هیچوقت حل نمیشه. مطمئن باشید:′)

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    !!Happy New Year

     

    انگشتش را با لطافت روی دانه های ریز و قهوه ای رنگ خوشبختی میکشد.

    آه بلندی میکشد و درحالی که روی زمین چمباتمه زده و جوانه ی خوشبختی را روی زمین نوازش میکند، با صدایی خسته و غم انگیز زمزمه میکند.

    _ انگار دیگه هیچکس فرق دونه ها و گلای خوشبختی رو با علف هرز تشخیص نمیده..‌.

    صدای پیری از کنار به گوشش میرسد. او هم مانند خودش، خسته و غمگین است، اما رگی از شادابی هم توی صدایش شنیده میشود.

    _ آره، واقعا. من کلی برای پاشیدن اون دونه ها زحمت میکشم و مردم حتی نمیبیننشون!

    سرش را برمیگرداند و پیرمردی را میبیند با لباس کهنه ی سبز و قهوه ای رنگ و سطلی که هیچ جای سالمی ندارد و هیچ چیز درونش نیست. پیرمرد ریش سفید بلند دارد. برای لحظه ای فکر میکند این چیز ها خیلی مسخره و کلیشه ای هستند.

    _ هاه؟ تو دیگه کی هستی؟

    _ عمو نوروزم دیگه!

    پیرمرد طوری این را میگوید که انگار واضح ترین چیز دنیاست و چشم هایش را درشت میکند. دختر لحظه ای فکر میکند که رنگ چشمانش قرمز است. اما بعد میبیند زرد است و وقتی پیرمرد رویش را برمیگرداند چشمانش صورتی میشوند.

    _ شایدم بابانوئل، شایدم اصلا ننه سرما! نه، نه، هرچی باشم ننه سرما نیستم. ببینم، من دست خدام؟ شایدم بهارم! بهم میاد، نه؟

    ریش پیرمرد آنقدر ها هم بلند نیست، و دختر مطمئن است اگر کلاهش را بردارد اصلا مویی روی سرش نیست. وقتی این حرف ها را با سرخوشی و شادابی میزند، چشمانش هر لحظه تغییر رنگ میدهند. مانند کلمه ای که میگوید میشوند.

    _ من نمیدونم..‌. تو باید بگی کی هستی!

    حالا دختر هم مانند پیرمرد ایستاده و صاف به صورتش زل زده. قد پیرمرد از آنچه فکر میکرد کوتاه تر است.

    پیرمرد لبخند گرمی میزند و دختر حاضر است قسم بخورد دید که همزمان با لبخند پیرمرد چند برگ جوان از شاخه ی درخت پشت سرش بیرون میزنند.

    _ تو تصمیم بگیر چی باشم!

    دختر لحظه ای به فکر فرو میرود و ناگهان جواب میدهد.

    _ تو سال جدیدی؟

    پیرمرد مکث کوتاهی میکند و سرش را به نشانه ی تحسین تکان میدهد.

    _ جواب قشنگی بود! میتونی منو م‍.‍س‍.‍ج‍. صدا کنی دختر جون! یعنی مسئول.سال.جدید! هرچند زیاد خوب به نظر نمیرسه..‌. اصلا نیازی بهش نیست، قراره زودتر از اینجا برم!

    دختر با تعجب پیرمرد را نگاه میکند که دستش را داخل سطل قدیمی و خالی میبرد و ناگهان مشتی دانه ی قهوه ای رنگ از آن بیرون می آورد و آن ها را روی خاک پخش میکند.

    _ چه کار میکنی؟..‌.

    _ دارم دونه های خوشبختی رو میریزم!

    _ پس اینارو تو میاری؟

    پیرمرد مشت دیگری از دانه های کوچک خوشبختی را به خاک هدیه میکند و با لبخند به دختر مینگرد.

    _ من مسئول پاشیدن این دونه ها و شروع کردن سال جدیدم.

    دستش را به آرامی داخل سطل میبرد و وقتی آنرا بیرون می آورد، دختر میبیند که چهار دانه با شکل و رنگ و اندازه ی متفاوت، به شکل عجیبی، با فاصله ی یکسان کنار هم روی دست پیرمرد نشسته اند.

    _ مسئول خیلی چیزای دیگه هم هستم، اما این دوتا اصلی ترین و مهم ترینشونن.

    _ به جز دونه ی خوشبختی..‌. بقیشون چین؟

    سمت راست، دانه ی کوچک و قهوه ای رنگ خوشبختی روی دست چروکیده ی پیرمرد است که از همه معمولی تر به نظر میرسد. کنار دانه ی خوشبختی عجیب ترین دانه ایست که دختر تا به آن روز دیده. دانه ی بسیار بزرگی است به شکل یک گندم طلایی. انگار یک گندم که زیادی گرد و بزرگ است را با طلا ساخته باشند.

    پیرمرد به آن دانه اشاره میکند و با لبخند برای دختر توضیح میدهد.

    _ این دونه ی گل آفتاب سازه. تقریبا شبیه همون گل آفتاب گرونه، اما فرق داره. دونه ای وسطش رشد نمیکنه و مردم به خاطر اینکه تخمه ای نداره اونو دور میندازن و زیاد دووم نمیاره..‌.

    به اینجا که میرسد، پیرمرد سرش را پایین می اندازد و آه غمگینی میکشد. انگار بزرگترین گنجینه اش را به شخص بی مسئولیتی سپرده باشد و گنجینه خراب و گم شده باشد.

    _ اما این گل، برعکس گل آفتاب گردونه که با آفتاب حرکت میکنه. آفتابه که با گل آفتاب ساز حرکت میکنه! چون شبیه گل آفتاب گردونه و سرش هم طرف خورشیده مردم فکر میکنن گل آفتاب گردون عادیه و ازش مراقبت نمیکنن. به خاطر همینه که بعضی وقتا روشنایی خیلی کم میشه!

    دختر گیج و منگ به دانه ی بزرگ طلایی رنگ خیره میشود و به گل های آفتاب گردانی که تا آن روز دیده فکر میکند. هیچوقت فکر نمیکرد یکی از آنها بتوانند آنقدر اسرار آمیز باشند!

    بعد نگاه پرسشگرش را به دو دانه ی دیگر که یکی شبیه فندقی کرم رنگ و ریزه میزه است، و دیگری انگار یک تکه سنگ شکلاتی رنگ باشد، میدوزد تا پیرمرد راز آنها را هم برایش توضیح دهد. اندازه ی آنها با هم فرق دارد، اما هردو از دانه ی خوشبختی بزرگتر و از دانه ی آفتاب ساز کوچک ترند.

    پیرمرد با سرخوشی دستش را مشت میکند. دانه ها در مشتش پنهان میشوند و او دوباره دستش را داخل سطل خرابش میبرد و وقتی آن را بیرون می آورد، چیزی در مشتش نیست.

    _ دونه ی شادابی و غم!

    _ غم؟

    دختر سردرگم میپرسد و سرش را کج میکند.

    _ فکر میکردم مسئول پخش کردن حسای خوب باشی!

    چهره ی پیرمرد ناگهان جدی میشود و دستش را دوباره به دنبال چیز مهمی داخل سطلش میبرد.

    _ اشتباه نکن! من مسئول پخش کردن چیزای مهمم؛ برای اینکه شروع سال یه شروع کامل باشه. بگو ببینم، یه شروع کامل به احساسات منفی احتیاج نداره؟

    پیرمرد تمام مدت دستش را داخل سطلش به دنبال چیزی حرکت میدهد. دقیقا زمانی که حرفش تمام میشود، دست مشت شده اش را هم بیرون می آورد و دختر دانه های شکلاتی رنگ را میبیند که از بین انگشتان کلفت و چروکیده ی پیرمرد دیده میشوند.

    اخم کمرنگی میکند و نگاهش را روی دانه های غم نگه میدارد.

    _ یه شروع کامل چه نیازی به غم داره؟

    پیرمرد سرش را به تاسف تکان میدهد.

    _ فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی!

    و دانه ها را در هوا پخش میکند. چند تایی روی زمین می افتند و تعدادی مانند باران بر سر و صورت خودشان فرود می آیند.

    _ همه چیز برای کامل بودن به غم احتیاج داره! غم خیلی مهمه؛ اصلا شادابی و خوشبختی بدون غم معنی ای دارن؟ اگه غمی نبود چطور میخواستی دنبال شادی بگردی؟

    اما دختر قانع نمیشود. با ریختن دانه ها بر زمین احساس افسرده کننده ای پیدا میکند و ناگهان باران میگیرد.

    _ اما دیگه احتیاجی به غم ندارم. بدون غم زندگی خیلی بهتره!

    پیرمرد دوباره سرش را با جدیت به چپ و راست تکان میدهد تا حرف دختر را نقض کند. بعد مشت دیگری غم در هوا پخش میکند و باران شدت میگیرد.

    _ چرا باید غم باشه؟

    _ چون مهمه!

    پیرمرد محکم و جدی جواب میدهد.

    _ غم خیلی مهمه! حتی از شادی هم مهم تره! غم خیلی خیلی مهمه.

    دستش را داخل سطل میبرد و یکی از آن دانه های کوچک شکلاتی رنگ را در می آورد.

    دست ظریف و سفید دختر را در دستان رنگ پریده و چروکیده ی خودش میگیرد و دانه را به آرامی در دست دختر میگذارد.

    _ فقط بهش نگاه کن!

    چشمان پیرمرد به رنگ آبی تیره در می آیند. بعد دانه تکانی میخورد و نور آبی کم سویی از آن خارج میشود. دختر حیرت زده به آن چشم میدوزد.

    بعد پیرمرد دستش را داخل سطلش میبرد و چیز کوچکی را با احتیاط و آرام از آن بیرون می آورد. آن را با هر دو دستش میپوشاند تا باران به آن نخورد.

    به آرامی به دختر نزدیک تر میشود و بین انگشتانش فاصله ی کمی ایجاد میکند تا دختر دانه ی جدید را ببیند.

    دانه ای آبی رنگ و شفاف. مانند تکه ای از شیشه. شاید هم..‌. مانند الماسی آبی رنگ و کوچک. دانه میدرخشد.

    به اندازه ی دانه ی آفتاب ساز بزرگ نیست، اما از دانه های دیگر بزرگتر است.

    _ اینو میبینی؟ میدرخشه. رنگش آبی کمرنگه و شفاف و زلاله. قرار بود یه راز باشه..‌. یعنی باید یه راز باشه! منظورم اینه که درموردش به کسی نگو..‌. آه..‌. اگه بفهمن بهت نشونش دادم حسابی باهام دعوا میکنن. ولی مسئولیتش با خودمه پس میتونم تصمیم بگیرم که به کسی نشونش بدم یا نه!

    پیرمرد طوری حرف میزد که انگار میخواهد خودش را راضی کند که کارش اشتباه یا خارج از قوانین نیست. بعد یک دستش را از روی دانه برمیدارد و الماس ارزشمند کوچک را به دختر نشان میدهد.

    _ این مهم ترین و ارزشمند ترینشونه. حتی از دونه های خوشبختی و غم هم مهم تره. هرچند مورد علاقه ی خودم شادابیه، اما..‌.

    دانه را با احتیاط کف دست دختر، کنار دانه ی غم میگذارد. دانه ها حرکت آرامی میکنند و به هم نزدیک میشود، اما نه به شکل جادویی یا چیز دیگری شبیه این. انگار فقط باد آنها را کمی حرکت داده.

    پیرمرد با عجله یک دانه ی فندق مانند و کرم رنگ از داخل سلطش برمیدارد و به طرف دختر برمیگردد.

    _ نگاه کن!

    دانه ی غم را برمیدارد و آن را کنار دانه ی شادابی میگذارد. دانه ها با نور کم فروغی به هم نزدیک میشوند، به هم میچسبند، با هم ترکیب میشوند، و جرینگ! برای یک ثانیه، نور کور کننده ای از آنها ساطع میشود و زمانی که نور از بین میرود، به جای آنها یکی از آن دانه های الماس مانند بین دستان چروکیده ی پیرمرد نشسته.

    پیرمرد شمرده شمرده میگوید.

    _ این دانه ی آرامشه.

    دختر میفهمد که شدت باران کم شده و حالا دارد بند می آید. یکی از گل های آفتاب گردان، یا شاید هم یک گل آفتاب ساز، سرش را به طرفی میگیرد و ابر ها درست در همان نقطه، از جلوی خورشید کنار میروند.

    آسمان به روشنی قبل نیست، اما پر از آرامش است.

    _ خب..‌. اینا چه ربطی به دونه ی غم داره؟...

    پیرمرد الماس کوچک را از دستان دختر میقاپد و به سرعت به سمت سطلش میرود تا آن را سر جایش، داخل سطل بگذارد.

    _ همین دیگه! باید باهوش تر باشی! اگه غم نباشه بقیه ی دونه ها ناکاملن!

    دختر میخواهد پافشاری کند و بگوید که دانه های دیگر نیازی به غم ندارند، اما ساکت میشود و چیزی نمیگوید. پیرمرد صاحب دانه ها است. پس حتما او بهتر درمورد اینکه دانه ها به غم نیاز دارند یا نه میداند.

    هرچند هنوز هم به نظر میرسید دانه های دیگر بدون غم کامل تر و زیباتر باشند.

    _ ببین دختر جون..‌.

    پیرمرد سطلش را برمیدارد و دوباره مشغول پاشیدن دانه ها میشود. دانه های خوشبختی و شادابی را میپاشد.

    _ اصلا بیا اینجوری فکر کنیم..‌. اگه همش حسای مثبت باشه و هیچ احساس منفی نداشته باشیم مسخره و حوصله سر بر نمیشه؟ مثل اینه که توی یه داستان هیچ شخصیت منفی ای وجود نداشته باشه!

    دختر لحظه ای به فکر فرو میرود.

    _ ولی همه ی داستانا به شخصیتای منفی نیاز ندارن..‌.

    _ دارن دختر جون، دارن! اصلا ببین..‌. فرض کن داری از یه کوه میری بالا. اگه دامنه ی کوه هم مثل خودش بلند باشه کیف میده؟

    دخترک دوباره فکر میکند و لحظه ای بعد، با تکان دادن سرش جواب منفی میدهد.

    _ باید دامنه های کوه که پایینن باشن که بالا بودن قله به چشم بیاد و آدم دلش بخواد ازش بالا بره!

    دختر سرش را آرام به نشانه ی موافقت تکان میدهد.

    _ پس بیا فکر کنیم غم دامنه ی کوهه!

    _ نه..‌. اگه غم دامنه ی کوه باشه موقع پایین اومدن هم دوباره به غم میرسیم.

    _ اما توی قصه ی ما کسی از کوه پایین نمیره. همه فقط بالا میرن.

    مثال خودش را کامل میکند و با لبخندی، پخش کردن دانه ها را ادامه میدهد. دختر میبیند که پیرمرد چند دانه ی غم را، اشتباهی یا قایمکی بین دانه های دیگر بیرون میریزد.

    چند دقیقه ای ساکت میشود و پیرمرد را، که دانه ها را روی خاک پخش میکند، دنبال میکند. بعد آرام سوالی میپرسد.

    _ پس دونه های آرامش و چه کار میکنی؟...‌

    پیرمرد از جا میپرد.

    _ دونه های آرامش؟ توقع نداری که اون الماسای کوچیکِ با ارزشو مثل بقیه ی دونه ها روی زمین بپاشم؟!

    دختر پرسشگرانه نگاهش میکند و پیرمرد توضیح میدهد.

    _ دونه های آرامش، خودشون به وجود میان. با ترکیب دونه ی غم و شادابی. نه توی خاک و روی زمین و حتی توی آسمون و بین قطره های بارون. دونه های آرامش توی قلب آدما به وجود میان.

    پیرمرد لبخند گرم و شیرینی به رنگ آبی میزند. چشمانش به آبی آرامش تغییر رنگ میدهند و با لبخندش، گل های شادابی و خوشبختی جوانه میزنند.

    پرنده ی کوچکی روی شانه اش مینشیند و با صدای آوازش خبری را به گوشش میرساند. چشمان پیرمرد به رنگ نارنجی در می آیند؛ از جا میپرد و دستش را در سطلش فرو میکند. اینبار مشتی دانه ی آفتاب ساز روی خاک میریزد و با عجله حرکت میکند.

    _ سال جدید داره شروع میشه! باید عجله کنم!

    پرنده از روی شانه اش پر میزند و دور میشود.

    پیرمرد بعد از پخش کردن یک مشت دیگر از دانه های آفتاب ساز روی زمین، یک دانه ی آبی رنگ و درشت آرامش از سطلش بیرون می آورد و به سمت دختر میرود.

    _ این هدیه ی من به تو، برای سال نو!

    میگذارد دختر چند لحظه به دانه ی درخشان آبی رنگ خیره شود، و بعد آن را در سینه اش فرو میبرد. دانه بدون هیچ دردی از پوست و استخوان دختر عبور میکند و وارد قلبش میشود، و دختر از آرامشی که وجودش را گرفته لبخند عمیقی میزند.

    پیرمرد هم جواب لبخندش را با لبخند آرامی میدهد و بعد از پاشیدن مشتی دیگر از دانه های مختلفِ داخل سطلش، دستش را به خداحافظی برای دختر تکان میدهد و از آنجا دور میشود.

     

     

    عید شما رو یاد چی میندازه؟ منظورم اینه... چه کاریه که هر سال این موقعا دارید انجام میدید؟ یا مثلا امروز این که عید نزدیکه یا سال جدید شروع میشه باعث میشه چه احساسی داشته باشید و به چه اتفاقاتی که توی سالای قبلی افتاده فکر کنید؟

    اولین چیزی که من یادش میفتم عید پارساله

    پارسال خیلی بهم خوش گذشت... خیلی! با اینکه کار خاصیم نکردیم

    سال تحویل ساعت هفت و ربع بود و سال موش هم بود

    یادمه یه ظرف آب (بدون ماهی!) گذاشته بودیم وسط سفره هفت سینمون و توش گلای پلاستیکی که از تل من کنده بودیم (!) انداختیم که روی آب وایسه... و یادمه من اصرار داشتم که کفش سنگای رنگیمو بریزیم ولی مامانم میگفت اونا به سفرمون نمیان

    من یه موش از خمیر درست کرده بودم که هنوزم دارمش... (هرچند تیکه تیکش کردم:|) مامانم میگفت خیلی کیوت شده ولی خودم دوسش نداشتم

    اونم جلوی سفرمون بود-.-

    شب به زور مامانمو راضی کردم بذاره بعد از نماز صبح بیدار بمونم که به لحظه ی سال تحویل برسم... و یادمه بعد از نماز صبح تا ساعت هفت صبح داشتم نردبان اکسو نگاه میکردم

    اون موقع توی ویسگون پست میذاشتیم... همه اونجا کلی پست گذاشتن

    یه جورایی انگار تو ویسگون با هم جشن گرفته بودیم

    اون روز خیلی برام روشنه...

    ..~***~..

    خب راستش، یه انیمیشن هست که وقتی خیلی بچه بودم، وقتی داشتیم سفره ی هفت سینو برای عید میچیدیم تلوزیون پخش میکرد که من عاشقش شدم!

    یادمه اون موقع از مامانم پرسیدم بعدا دوباره این کارتونو پخش میکنن؟ مثلا فردا :|

    بعد برای خودم سناریو چیدم که مثلا یه انیمیشن و هر سال یه بار پخش میکنن پس سال دیگه دوباره میتونم توی عید اون انیمیشنو ببینم

    از اون به بعد هر سال عید یاد اون میفتم:′)

    هنوزم خیلی دوسش دارم... فکر کنم امروز یه بار دیگه ببینمش′^′

    ..~***~..

    ​​​​​​یه حس عجیبی دارم... دقیقا مثل همونی که پارسال داشتم

    انگار قبل از شروع شدن سال جدید باید یه کاری انجام میدادم، اما هیچکاری انجام ندادم!

    مثلا باید بیشتر انیمه میدیدم، بیشتر داستان مینوشتم، یه صفحه ی دیگه از دفتر نامه هامو پر میکردم، دستبند میخریدم، کتاب میخوندم، شکلات میخوردم، آهنگ گوش میکردم، پروژمو علامت میزدم... نمیدونم، باید یه کار جدید انجام بدم

    یه کار متفاوت تر از کارای بالا

    مثلا برای سال جدید ویدیو درست کنم یا چیزای جدید بخرم یا خودمو آماده کنم

    چه میدونم، شاید باید برای سال جدید پروژه ی ۱۵ روزه ی جدید بنویسم و یه بار دیگه هیچکدومو انجام ندم!

    شاید باید اتاقمو پر از شکلات و آبنبات و بیسکوییت و خلاصه پر از آذوقه کنم که برای سال جدید آماده باشم و گشنه نمونم!

    باید یه انیمه ی طنز ۱۲ قسمته ببینم یا باید دکور اتاقمو عوض کنم یا هرچی

    نمیدونم... باید یه کاری انجام بدم اما نمیدونم چه کار یا چه زمانی!

    فقط میخوام یه کاری انجام بدم... یه کار جدید، یا یه کار قدیمی که به طور فشرده انجام میشه

    باید فعال تر بشم و کاری کنم که داستان نویس کلمه ی پایان و آخر امسالم بنویسه... همونطور که چند بار آخر داستان سوفی و آگاتا نوشتش

    اما میخوام یه پایان درست باشه، نه مثل پایانای اشتباه اون دوتا

    یه پایان درست و کامل. اما فکر نکنم بهش برسم

    فکر کنم حتی اگه کار انجام ندم هم داستان نویس پایانمو مینویسه... فقط میخوام قبل نوشته شدنش این احساسو داشته باشم که الانه که پایانو بنویسه! وقتشه، الان باید پایانو بنویسه!

    اما این حسو هیچوقت نداشتم

    فکر کنم با شکل دادن کلمه ی پایان مشکل دارم...

    ..~***~..

    از ال 1396 که فهمیدم چه سالیه و فهمیدم چهار سال دیگه میرسیم به یه عدد رند خیلی باحال منتظر الان بودم. چهار سال به نظرم انقدر دور میرسید که حتی فکر میکردم اصلا امروزو نمیبینم، اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت:)) فکر کنم جزو اولین دفعاتی باشه که به یکی از چیزایی که خیلی منتظرشون بودم میرسم. اینو حتما تو دفتر نامه هام مینویسم که دفعه های بعدی بازم نگم دفعه های اوله*-*

    (حالا که فکر میکنم به برگشت شیومین از سربازی که کلی منتظرش بودم رسیدم. به قسمت جدید نویینگ برادر با سوجو رسیدم. به کامبک دی اند ای و کامبک چند روز پیش سوجو. به آلبوم بکهیون و قسمت آخر فصل چهار هایکیو. به تموم کردن سه فصل اول هایکیو با داداشم. به همه ی تولدام که منتظرشون بودم. به جشن تکلیف خودم و داداشم و خریدن اسکیت و یاد گرفتنش. به باز شدن وبلاگم و فصل چهارم اتک. به تولد اون دوستم که چند روز بعد تولدش باهاش دوست شده بودم و فکر میکردم تولد بعدیش انقدر دوره که هیچوقت نمیتونم بهش تبریک بگم. به راهنمایی حتی... به اون کتونیا که دوسشون داشتم و اون گلایی که با منگنه درست کردم و کلی چیز باحال دیگه. نه، اصلا جزو دفعات اول نیست′-′)

    این حرفارو تو پست چالش نوشته بودم اما خواستم تو این پستم بگم که چقدر منتظر بودم امروز برسه و سال ۱۴۰۰ و ببینم^^

    •.•.•.•

    عیدتون مبارک*-*🎉 

     

    پ.ن: اگه کسی به روم بیاره دیروز اشتباهی تو ساعت اشتباهی منتشر شد با تفنگ آب پاشم به قتل میرسونمش

    پ.ن²: مشکل ساعتای بعد از ۱۲ چیه؟ میخوام ساعت یک منتشر کنم میزنم یک یهو میبینم یک شب منتشر شده:′|

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    soraru voice

    صدای سورارو یه جوریه که انگار داره میگه ′همه چی اوکیه، من اینجام. همه چی سر جاشه، نگران نباش.′

    ​​​​​​هرچند کمتر تو آهنگایی شنیده میشه که این حسو منتقل کنن🤦...

  • ۱۴
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

    I.H.M

    قسم میخورم هیچکس به اندازه ی من توی نوشتن برنامه و عمل کردن بهش تنبل نیست^-^

    معمولا این چیزا رو مخم نمیرن ولی چند روزیه به خاطر مسئله خیلی عصبیم!

    هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر از دست خودم عصبانیم... این مدته انقدر سر همه چیز بی مسئولیتی کردم و کارامو نصفه ول کردم که حتی تعجب نمیکنم اگه اون مانامی که حتی مدرسه هم نمیره و یه کلمه هم از درساشو یادش نیست بیاد بزنه تو سرم و بهم فحش بده که چرا درس نمیخونم!

    قضیه از این قراره، که من برای خودم یه پروژه ی ′پونزده روز تا نوروز′ درنظر گرفتم! یه برنامه ی عادی پونزده روزس که احتمالا خیلیا برای هر روزشون مینویسن...

    من با کلی ذوق و شوق مراحل و جاهای مختلف برنامه رو مشخص کردم... و راستش اصلا چیز خاصی توش نیست! قراره بتونم روزی حداقل یه ربع درس بخونم، چند تا کلمه ی انگلیسی بخونم و هر روز با موضوعاتی که خودم برای خودم نوشتم داستان بنویسم

    دو تا کار یه روز درمیون هم برای خودم نوشتم که یه روزش گوش کردن به یه آهنگ جدیده و روز دیگه نوشتن یه دیالوگ از کتابام که دوست دارم...

    خب یکم مسخرس، نه؟ مهم نیست

    مهم اینه که من حتی روز اول هم کامل بهشون عمل نکردم

    توی روز حتی لای یکی از کتابام هم باز نکردم، حتی یکی از کتابای انگلیسیمو از توی کمدم در نیاوردم و دوروزه که چالشمو ننوشتم

    یکم زیادی مسخرس، هوم؟ به جای اینکارا میشینم روی تخت داداشم، هدفون شکستمو با هزار زور و زحمت میذارم روی سرم چون هدزفری ندارم، ظرف توتای خشکمونو خالی میکنم و فصلای قدیمی اتکو میبینم

    قرار بود هر روز یکم درس بخونم، هر روز معنی یکی از آهنگای پلی لیستمو نگاه کنم و هر روز داستان بنویسم تا توش خوب بشم، اما به جای اینکارا دارم به اعضای خانوادم غر میزنم چون این روزا همشون مشغول درس شدن و هیچ کاری باهام انجام نمیدن

    با خودم فکر میکردم که میتونم این کارارو خیلی راحت انجام بدم و سرم یه ذره هم شلوغ نشه، اما حتی الان که انجامشون نمیدم هم سرم شلوغه

    میدونید، اصلا حس خوبی نیست که توی دفتر ارزشمند نامه هات یه برنامه ی پرشور نوشته باشی و اون برنامه منتظر باشه که انجامش بدی و توش علامت بزنی و اعلام موفقیت کنی، اما به جاش بخوابی روی تختت و یائویی نگاه کنی و تنبلیت رو بزنی توی سر خودت

    نمیدونم چمه، که هیچوقت نمیتونم به برنامه هام عمل کنم و بازم دفعه ی بعد موقع نوشتنش با خودم فکر میکنم معلومه حتی اگه اینارو انجام بدم هم کلی وقت آزاد دارم! اما اونارو انجام نمیدم و بازم وقت آزاد نداشتم

    تنها دلخوشیم به اینه که الان، ساعت دوازده، بشینم پای نوشته های چالشم و بتونم حداقل یه روزمو تموم کنم و وقتی ساعت دو تمومشون کردم با خودم بگم هی! تو سه روز استراحت داری! اشکال نداره اگه امروزو جا بندازی! و بعدش بلند شم و یه علامت آبی کمرنگ بزنم جلوی ۱۶ اسفند که خالی گذاشته بودمش، و تا ابد به خاطر جای خالی توی روز ۱۷ اسفند بزنم تو سر خودم چون فکر میکردم قراره همون سه روز استراحتم رو هم مشغول بشم

    خب، من آدمیم که فکر میکنه همیشه میتونه از اول شروع کنه

    هرچند بار هم شکست بخورم و نتونم توی این کار موفق بشم مهم نیست، بالاخره یه روز انجامش میدم و تمومش میکنم

    مشکلم اینه که تنبلم، و هرچند بارم که از اول شروع کنم بازم همون کارا و اشتباهای قبلیمو انجام میدم

    بی مسئولیتی ها و تنبلی ها و هیچکار نکردنامو ادامه میدم و فقط میتونم به خاطرشون عذاب وجدان بگیرم....

    واقعا مسخرس که انقدر راحت میتونم هیچکار نکنم و هیچی نباشم:′))

     

    + دیروز هدفونم شکست و من به معنای واقعی کلمه به خاطرش گریه کردم^-^

    هدفونم کاملا سالمه، فقط یه تیکه ازش شکسته بود و دیگه درست روی سرم نمیموند

    امروز با هزار زور و زحمت با چسب نواری چسبوندمش به تلم تا صاف وایسه و تا حدودی موفقیت آمیز بود، اما ترجیح میدم به حسی که موقع آهنگ گوش کردن با وجود تلم زیر هدفون دارم حرف نزنم:/...

    + آیا درمورد دفتر ارزشمند نامه هام کنجکاو شدید؟ براتون جالبه بدونید چرا بهش میگم دفتر نامه ها یا اینکه چرا ارزشمنده؟ بذارید بگم که همه ی اینارو برای کنجکاو کردن شما گفتم و قرار نیست حتی یه کلمه هم درمورد دفتر نامه های ارزشمندم چیزی به کسی بگمD':

    + جالبه. واقعا جالبه... شاید چیز مثبتی نباشه، اما این مدته انقدر پستایی که فقط توش غر میزدن خوندم که عادت کردم و احساس کردم وقتشه منم یبار همچین پستی بذارم و از خودم یکم شکایت کنمD': کی قراره منو ادب کنه؟

    بعدا نوشت: وبلاگم دو صفحه ای شد...!

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۹

    music challenge

    برنامم این بود که تا وقتی کسی مستقیما ازم برای یه چالش دعوت نکرده تو هیچ چالشی شرکت نکنم (زیاد فرقی با هیچوقت تو یه چالش شرکت نکردن نمیکنه=|) اما این چالش خیلی خوبه! نتونستم جلوی خودمو بگیرم*-*!

    چالش از اینجا شروع شد و منم اولین بار همونجا دیدمش^-^

     

    + امیدوارم چالش گذاشتن یه کمکی به راحت بودنم تو بیان بکته چون بدون اینکه هیچ دلیل خاصی داشته باشم اینجا احساس نا راحتی و خشکی دارمTT

    هرچند این حسو تو میهنم داشتم و کاریش نمیشه کرد ولی دلم میخواد راحت تر باشم~ از اینکه همیشه و همه جا بدون اینکه حرف خاصی زده باشم یا کار اشتباهی کرده باشم احساس خجالت و دور افتادگی دارم خیلی بدم میاد. چی بهش میگن؟...

    نمیدونم چرا هرجا میرم احساس میکنم به اونجا تعلق ندارم و نباید اون حرفایی که ته دلم میخواستم بزنم رو بگم، یا هرچیزی میخوام بگم و هرکاری که میخوام انجام بدم احساس میکنم یه اشتباه بزرگ و ضایع توش هست درحالی که نیست

    همیشه فکر میکنم اطلاعاتم خیلی ناکامله و هیچ کدوم از جمله های توی مغزم که درمورد آدمای دیگه و اطلاعات بیرونه درست و کامل نیست

    هرچند تقریبا درمان شدم ولی هنوز حتی توی اون فضاهایی که به خاطر اینکه توشون خودمم خیلی دوسشون دارم هم انقدر احساس راحتی نمیکنم که واقعا خودم باشم#-# *آه کشیدن*

    + این مرض فقط مرض منه که کلی وقت میذارم روی نوشتن یه نوشته و بعدش وقتی هنوز حتی یه بارم خودم از اول نخوندمش که ببینم خوب نوشتم یا بد میزنم پاکش میکنم؟ اونوقت کلی مدت به خاطر گم کردن چند تا از نوشته های قدیمیم که الان حتی دلم نمیخواد نگاهشونم کنم ناراحت و افسرده بودم:′|

    + خیلی دارم سعی میکنم پروژمو انجام بدم ولی این چند روز که بیشتر درگیر انیمه دیدن شدم هیچ جوره نمیتونم خودمو مجبور کنم بشینم داستان بنویسم... تصمیم گرفتم یکم به خوردم استراحت بدم ولی هم باید پروژمو تا آخر ماه (فقط آخر ماه؟ آخر سال... آخر قرن حتیD:) تموم کنم و کلی روز جا انداختم... همینجوری پیش بره تا همون آخر ماه (یا آخر قرن) هم نمیتونم برم سمت پروژه:′)

    + از سال 1396 که فهمیدم چه سالیه و فهمیدم چهار سال دیگه میرسیم به یه عدد رند خیلی باحال منتظر الان بودم. چهار سال به نظرم انقدر دور میرسید که حتی فکر میکردم اصلا امروزو نمیبینم، اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت:)) فکر کنم جزو اولین دفعاتی باشه که به یکی از چیزایی که خیلی منتظرشون بودم میرسم. اینو حتما تو دفتر نامه هام مینویسم که دفعه های بعدی بازم نگم دفعه های اوله*-*

    (حالا که فکر میکنم به برگشت شیومین از سربازی که کلی منتظرش بودم رسیدم. به قسمت جدید نویینگ برادر با سوجو رسیدم. به کامبک دی اند ای و کامبک چند روز پیش سوجو. به آلبوم بکهیون و قسمت آخر فصل چهار هایکیو. به تموم کردن سه فصل اول هایکیو با داداشم. به همه ی تولدام که منتظرشون بودم. به جشن تکلیف خودم و داداشم و خریدن اسکیت و یاد گرفتنش. به باز شدن وبلاگم و فصل چهارم اتک. به تولد اون دوستم که چند روز بعد تولدش باهاش دوست شده بودم و فکر میکردم تولد بعدیش انقدر دوره که هیچوقت نمیتونم بهش تبریک بگم. به راهنمایی حتی... به اون کتونیا که دوسشون داشتم و اون گلایی که با منگنه درست کردم و کلی چیز باحال دیگه. نه، اصلا جزو دفعات اول نیست′-′)

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹
    Welcome to the purple cafe