sorry?

حقیقتا انقدر پست نذاشته بودم که اومدم فقط یه چیزی پست کنم فکر نکنید مردم:)...

شرم میکنم وقتی میبینم اینجا چقدر خلوته و من هنوز نمیام یه پست درست و حسابی بذارم...

پ.ن: عاشق این رنگ متن بیان شدم با اینکه فرق چندانی با مشکی نداره...

پ.ن²: همین روزا یه پست طولانی به عنوان ′گزارش کلی′ میذارم... خیلی وقته دارم درموردش فکر میکنم و دوتایی هم نوشتم ولی به مرحله ی پست کردن نرسوندمشون-__-

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰

    In your town...

    وسط یک شهر شلوغ، پر از ساختمان و ماشین و دود و سیم، جایی که ساختمان های گرم و خیابان های شلوغ و عجیب دارد، جایی که نمیتوان گفت زیبا و دلنشین است یا سرد و زننده، یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که مدتهاست کسی به آن سر نزده، با گلهای آبی و درخت های نامرتب که برگشان همه جای زمین را پوشانده. با علف های هرز که همه جا را گرفته و گل های ریز وحشی. پارک، جلوی ساختمان کوچک و قدیمی را گرفته که مدتهاست کسی آن را نمیشناسد. ساختمان خاکستری با دیوار های شیشه ای که چهار طبقه دارد. ساختمانی است که مدت هاست خالی مانده و هیچ چیز در آن به فروش نمیرود، هیچ کس در آن زندگی نمیکند و کسی آن را برای فروش نگذاشته. دلیلش هم خب مشخص است.

    طبقه ی دوم ساختمان آنقدر ها هم خالی نیست. تعداد کسانی که این را میدانند آنقدر کم است که به سختی میشود فهمید چرا آنجا چراغی روشن میشود. چراغ زردی که برعکس حس همیشگی اش آنجا حس خوبی دارد. کسی نمی فهمد چرا گاهی از آنجا صدای موسیقی ضعیفی شنیده میشود یا چرا بوی شکلات از جلوی ساختمان به مشام میرسد.

    از پله های سنگی که بالا بروید، در طبقه ی دوم، کافه ی کوچکی است با دیوار های آبی و بنفش و یاسی. کافه ای که بستنی شکلاتی میفروشد با کتاب و موسیقی. وارد کافه که بشوید، صدای موسیقی آشنایی به گوش میرسد که هیچ گاه نشنیده اید. روی دیوار ها پر است از قاب های نقاشی کوچک و بزرگ با نقاشی های آبی. آهنگ پخش میشود و عطر شکلات همه جا را گرفته. روی دیوار پر از برگه های پوستی کاغذ است که متن های کوتاه و بلند روی آنها نوشته شده.

    پشت پیشخوان کافه، دختر قد کوتاهی با موهای بلند قهوه ای رنگ نشسته که با چشم های زلال آبی اش زل زده به صفحه ی کتاب یا گاهی دفترش. داستان میخواند یا مینویسد. وقتی وارد میشوید، صادقانه به شما لبخند میزند و هر چیز را که سفارش بدهید با یادداشت کوتاهی که آرزوهای زیبا برای شما دارد تحویل میدهد. هرجا که بخواهید مینشینید و هرچقدر که خواستید آنجا میمانید. اگر خواستید پولی میدهید و اگر نخواستید، کافی است لبخند بزنید و بگویید ′ممنونم′. میتوانید دور هم بنشینید و بگویید و بخندید و هرچقدر که آنجا بمانید کسی شکایتی ندارد. اما بیشتر اوقات آنجا خلوت و ساکت است و تنها صدایی که مدام پخش میشود صدای موسیقی آشنایی است که هیچ گاه شنیده نشده.

    اگر خواستید، میتوانید بگردید توی شهرتان و خیلی راحت این کافه را پیدا کنید و اگر نخواستید، دختر پشت پیشخوان همیشه همانجا با لبخند منتظر شما نشسته. و وقتی وارد کافه بشوید، یک تابلوی بزرگ آبی رنگ میبینید با اولین و بزرگترین کاغذ پوستی که به دیوار چسبیده و روی آن نوشته شده:

    تنها کار سخت تر از شروع کردن یه داستان، پایان دادن بهشه

    به امید اینکه این شروع هیچوقت پایانی نداشته باشه^^

    پ.ن: ورود حیوانات خانگی هم آزاده:|~

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰

    save them than

    ″اگه مرگش ناراحتت میکنه،

    خب کاری کن که نمیره″

    و باور کنید هرجور حساب کنیم حرفی مسخره تر از این نیست که به یه نویسنده بزنید

  • ۱۲
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۸ خرداد ۰۰

    Amazing

    خیلی عجیبه...

    خیلی عجیبه که وقتی پستای سه ماه پیشمو میخونم، که موقع پست کردنشون انقدر اعتماد به نفس داشتم که تقریبا مطمئن بودم همیشه به نظرم خوب میرسن، احساس میکنم همشون آشغالن و میخوام برم همشونو از روی گوشیم پاک کنم:|...

    یعنی قشنگ مطمئنم میتونم برم هر نوشته ای که قبل از ساختمون نارنجی نوشتم و درجا پاک کنم!

    + از روی وبلاگم نه، چون یه روز باید یه جایی بخونمشون که بفهمم چقدر با قبلا فرق کردم=|~

    شاید حتی خود ساختمون نارنجی رو هم بتونم پاک کنم=/

    ولی مسئله ی عجیب تر اینه که با اینکه فکر میکنم اونا افتضاحن و دیگه نمیخوام بخونمشون، فکر میکنم نمیتونم دیگه چیزی بهتر از اونا هم بنویسم:||

    به خاطر همینه چند وقته میترسم چیزی بنویسم#-#

    #خود_درگیری_مضمن

    یکی از عجیب ترین چیزا درمورد پنل بیان من اینه که یه عالمه پست پیوند شده توش هست و هر روز هم بهشون اضافه میشه، درحالی که توی ستون وبلاگم بخش پیوند روزانه بستس=/

    خیلی عجیبه وقتی احساس همیشگی عجیبی که انقدر برات تکرار شده عادی بنظر میرسه، و انقدر بهش عادت کردی که برات مثل یه سرگرمی میمونه، توی یه شب یه دفعه از بین بره

    نمیدونم چرا انقدر برام مهمه، چون اون فقط یه احساس عجیبه که زندگی هیچکس بهش بستگی نداره. حتی کسی اسمی روش نذاشته

    اما برای من انقدر مهم هست که شب و روز به این فکر کنم که چطور دوباره اون حسو پیدا کنم و مثل قبل باهاش خودمو سرگرم کنم و توی استراحتم برم سراغش...

    و خیلی ترسناکه اگه یه روز برسه که دیگه هیچوقت این احساسو پیدا نکنم...

    وقتی توی شاد ترین حالت ممکنمم، یه ویدیوی غمگین میبینم، با خودم فکر میکنم چقدر موده، و به مسخره بازی هام از سر شادی بیش از حد ادامه میدم:|~...

    من خیلی عجیبم+-+ *نیکو*

    از عجیب ترین اتفاقات این روزا اینه که داداشم، همون داداشم که از انیمه متنفر بود و به زور شرط بندی سر مسابقه ی فوتبال و بدمینتون مجبورش میکردم باهام انیمه ببینه، الان به زورِ ″اگه نیای خودم تنهایی میخونم″ منو مجبور میکنه مانگای وان پانچ منو بخونم:||

    همون مانگایی که حاظر بودم بمیرم ولی نرم بخونمش... 

    درسته که فقط با پنج تا فن آرت سایجنوس (سایجنوس شیپ نمیکنم ولی انقدر بیکار هستم که از بی حوصلگی بشینم فن آرتاشو نگاه کنم...) موضوع اصلی مانگا برام اسپویل شده ولی اصلا نمیخواستم بخونمش:′|

    و عجیب تر اینه که هنوزم از انیمه بدش میاد و حاضرنیست باهام چیز دیگه ای ببینه:||| 3/>

    و حقیقتا این حجم از سکوت توی بیان هم خیلی عجیبه...

    پ.ن: امروز بعد از یه عالمه سال مامانم یاد یه کارتون که تو بچگیم نگاه میکردم افتاد و به زور بعد چند روز فکر کردن اسمشو یادش اومد... وقتی عکسشو نشونم داد نشناختمش ولی وقتی اولین ویدویی که ازش پیدا شدو دیدم میخواستم از ذوق جیغ بکشم! اون یه قسمتو تو بچگیم هزار بار نگاه کرده بودم و همیشه بهش فکر میکردم*^* یه صحنه هایی ازش تو ذهنم پخش میشد... باورم نمیشه پیدا کردیمش*^*

    پ.ن²: و بازدیدا همینجوری میرن پایین... و پایین... و پایین تر....

    پ.ن³: این گیفا خیلی مودن._.

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۰

    Angel man

    وقتی مانگا میخونم همه چیز با یه ریتم خسته کننده اتفاق میفته...

    همه ی اتفاقا سریع و مبهم پیش میرن... صدای همه ی شخصیت ها یه جوره... شخصیتشون... رفتارشون...

    مثل این میمونه که یه زن جدی و خشک توی سرم باشه و جمله ها رو به جای همه ی شخصیتا برام بخونه

    اما آخرش همه چیز خیلی قشنگه... نمیدونم چرا، فقط خیلی قشنگه

    مثل این میمونه که خانوم چوب خشک آروم توی جذابیت داستان بسوزه و صداش تبدیل به خاکستر شه

    و یه جورایی، فکر کنم این خیلی قشنگه... مثل بالای سفید انجل میمونه:))

    *بغل کردن بالای سفید آنجل...*

     

    پ.ن: سدی اندینگ خیلی خوبه. سدی اندینگ انقدر خوبه که بیشتر از هپی اندینگ و سد اندینگ اشکمو درمیاره:′)

    پ.ن²: فکر نکنم نیاز به توضیح بیشتر از این باشه تا بفهمین همین الان خوندن مانگامو تموم کردمXD

  • ۱۳
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰

    !Miwa-Chan

    این میوا چانه*-* میوا چانو میشناسید؟

    این میوا چانه! میوا چان منه*-*

     

    پ.ن: حقیقتا من هیچوقت هیچ احساس خاصی به میوا چان نداشتم=|... شاید دلیلم برای اینکه انقدر باهاش احساس همدردی میکنم علاقش به گوجوگوجو باشهXD

    پ.ن²: یه عالمه حرف داشتمممممم... مرضم چیه که همه ی حرفایی که میخواستم بزنم و نصفه ول میکنم و به جاش دو تا جمله ی رمزی برای همشون مینویسم؟؟ㅠㅠ

    پ.ن³: حتما الان باید یه پست میذاشتم...

    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۰

    cute sneeze

    بهت گفتم هرکاری میکنم؛

    آخرش دوطرفه بود دیگه.

    تاحالا حداقل ده بار تیکه های مورد علاقمو از این سینمایی دیدم، و الان بعد سه روز تازه منظورشو از این حرف فهمیدم...

    *به لطف مترجم*

    توی کل این انیمه تنها چیزی که به در آوردن اشکم نزدیک شد این دیالوگ بود و گریه ی بعدش:))

    پ.ن: واقعا دلم میخواست یه پست برای گیون بنویسم...

    پ.ن²: دوباره دارم احساس اعتماد به نفسمو از دست میدمㅠㅠ جدیدا وقتی میخوام پست بذارم زیادی چرت و پرت مینویسم...

  • ۱۵
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰
    Welcome to the purple cafe