scares

ترسیدم. خیلی ترسیدم. احساساتی درونم فوران میکنن که نمیدونم چین، اما بیشتر از همه ترسیدم از اینکه تمام احساسات مثبت و آشنای قدیمیمو از دست بدم و مجبور شم با چیزای جدیدی روبرو بشم که میتونن خیلی ترسناک باشن. پس خنثی‌م، اما از اعماق وجودم ترسیدم و میترسم که نتونم با همه ی چیزایی که باید روبرو بشم.

پ.ن: همین امروز و فرداها جواب کامنتارو میدم و گذاشتن پست کاراکترا رو با سرعت خیلی خیلی بیشتری ادامه میدم

پ.ن²: و همین امروز و فرداها (از یک مهر؟) چالش کتابچه رو میذارم و با اینکه میدونم احتمال شرکت کردنتون خیلی پایینه خودم دونه دونه دعوتتون میکنم:′)

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱

    news + memories

    سلام

    یه سری خبر؟

    اول اینکه بالاخره توی کلاس زبان ثبت نام کردم. استادمون مرده که به شکل عجیبی اولین استاد مردیه که تو عمرم داشتم. کسی که ازم تست گرفت به دلایل نامعلوم تصویر خیلی خوبی توی ذهنم به جا‌ گذاشت. خیلی مهربون بود و خوب باهام حرف زد... اسممو صدا زد که چون غریبه بود برام خیلی عجیب بود (جدیدا حتی پسرعمم هم بهم میگه مانامی خانوم:|) و بهم گفت توی زبان خیلی استعداد دارم و با اینکه خیلی کم و کوتاه حرف میزنم حرفام درستن:′)

    استاد خودمونم خیلی باحاله. تلاش شدیدی توی تحلیل کردن شخصیتش دارم چون خیلی جالبه. رک و پایس و نظرات جالبی درمورد چیزا میده و همرو مجبور میکنه حرف بزنن (که البته بخشی از شغلشه🚶)

    و اینکه این آخر هفته بعد سه سال رفتیم روستای دوستای خانوادگیمون که قبل کرونا هر سال یه بار میرفتیم. نمیتونم توصیف کنم که چقدر خوش گذشت. اونجا یه رودخونه پر آب بود و کلی آدم پایه. یه دختر کوچولوی شیطون بود که همش میخواست براش دختر کفشدوزکی بذارم و به داییش فحش میداد😂 همش دو روز بود ولی واقعا نمیتونم حسی که وقتی توی رودخونه همو خیس میکردیم داشتمو توصیف کنم. توی اون جمع همه واقعا مثل خانواده میمونن.

    عام... بالاخره دارم منظم مجموعه ی اونجرزو از اول نگاه میکنم. منظورم اینه که همیشه یه تیکه هاییشو میدیدم، ولی اکثرا یا قسمتای قبل فیلمی که میدیدمو ندیده بودم، یا یدفعه وسطش میرسیدم و میدیدم داداشم داره یه فیلمو تنهایی نگاه میکنه و من میخوام ادامشو باهاش ببینم

    و خب خبر جالب اینه که بعد دیدن لوکی دوبرابر مقداری که قبل دیدنش روش کراش داشتم روش کراش زدم😂

    داداشم چشم دیدنشو نداره ولی من تا میبینمش میخوام شروع کنم عر زدن

    وووو

    بالاخره بابام راضی شد که این گوشی رو بفروشه و یه گوشی با حافظه ی بیشتر برام بخره چون وقتی میخواستن برای داداشم گوشی جدید بخرن خیلی غر زدم که اگه یه گوشی بهتر از مال من براش بخرید خودمو میکشم😂

    *وقتی تنها عضو خانواده با گوشی ایم که حافظش زیر 50 گیگه

    ووووووووو

    همه ی دفتر نقاشیامو تموم کردم و فعلا نمیتونم چیزی بخرم به خاطر همین دارم عذاب میکشم. و هنوز نتونستم کتاب مزایای منزوی بودنو تموم کنم و نمیدونم چرا انقدر توی کتاب خوندن کند شدم. دیگه حتی فیلم و انیمه و کارتونم نگاه نمیکنم. نمیدونم درطول روز چکار میکنم...

    آخرین خبرمم اینه که به شدت جذب چالش خاطرات تیر شدم ولی چون دیر دیدمش نتونستم به موقع شرکت کنم، پس الان میخوام با استفاده ازش خاطرات مردادمو ثبت کنم😂

    هار هار-

    پ.ن: ممکنه ستارشو نبینید، ولی دارم از شخصیتایی که خواسته بودید متن مینویسم و پست میکنم:)) پس اگه براتون جالبه میتونید برید و درمورد بارلاس بخونید🤏

    بعدا نوشت: بازم خبر؟ خب اوکی... میدونم احتمالا از دستم عصبانی اید چون به کامنتاتون چواب نمیدم ولی هنوز درمانی برای این بیماری پیدا نکردم:/ ولی باید اینو بگم که... هی، بیخیال. شاید یه روز دیگه اومدم خبر جدیدا رو بدم++

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱

    Barlas

    بعد مدتها، برای کسایی که خواسته بودن درمورد بارلاس بنویسم:

     

    - آروم باش، رودیون، آروم باش. نترس. تو هر هفته چند بار این کارو انجام میدی.. نفس عمیق بکش... نفس عمیق.....

    - استاد.. بارلاس؟

    استاد با شنیدن صدای دانش آموزی که جلوی دیگران ایستاده بود و چهره ی نامطمئنی به خود گرفته بود با فریادی از جا پرید. از روی میز پایین افتاد و چند بار روی یک پایش پرید تا بتواند بدون افتادن بایستد.

    - اوه، نه!

    با وحشت گفت و شروع به قدم زدن در عرض کلاس کرد.

    - این بدترین شروع ممکن بود. نمیتونم. نمیتونم... همه ی آرامشم از بین رفت... شما ها برای چی اونجا وایسادین؟

    دانش آموزان که از حرف استاد برداشت اشتباهی کرده بودند، با عجله وارد کلاس شدند و هرکدام بدون فکر روی یک صندلی نشستند. آنها بعد از استاد به کلاس رسیده بودند و این باعث شده بود فکر کنند دیر کرده اند و تنبیه خواهند شد، اما دلیل اصلی عجله بیش از حد استاد بارلاس در ورود به کلاس بود. او باید قبل از شروع شدن کلاس خودش را به آنجا وقف میداد و خودش را آرام میکرد.

    زمانی که استاد در سکوت و با دهان باز به آنها خیره شد، همان دانش آموز قبلی با تردید گفت:

    - چند نفری هستن که هنوز نیومدن...

    - نه نه!...

    استاد بارلاس با دست پاچگی جواب داد و نگاهش را بار دیگری با سردرگمی در کلاس چرخاند. چیزی به یاد نیاورد، پس شروع به جویدن ناخن های سیاهش کرد و دوباره با حالتی عصبی و بی هدف عرض کلاس را طی کرد.

    - نه، نه نه! این خوب نیست. این اصلا خوب نیست... آروم باش رودیون، آروم!

    استاد بارلاس، کلمه ی آخر را با فریاد گفت و با حرکت سریعی خودش را چهارزانو روی زمین کلاس انداخت. کمرش را صاف کرد و دو دستش را روی زانوهایش به شکل دایره قرار داد. تمام کلاس با شگفتی به حرکات او نگاه میکردند. استاد چند جلمه ای به زبان روسی با خودش صحبت کرد و چند نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند. پس از چند لحظه نفسش را به آرامی بیرون داد و چشم هایش را باز کرد و دوباره با کنجکاوی نگاهش را در کلاس چرخاند. بالاخره بعد از حدود هفت دقیقه رفتار های عجیب، استاد آرام شد و مستقیم در چشم های دانش آموزی که اول با او حرف زده بود خیره شد.

    - من باید چی درس میدادم؟

    سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت. مدتی طول کشید تا دانش آموز این سوال را هضم کند. آب دهانش را قورت داد و با استرس پرسید:

    - مگه شما... رودیون بارلاس، استاد پیشگویی نیستید؟...

    استاد بارلاس دوباره ایستاد و پشتش را به کلاس کرد. نوک انگشت هایش را به هم چسباند و با لحن تند و سریعی شروع به حرف زدن کرد.

    - درسته، درسته، پیشگویی. البته من علوم جادویی رو هم تدریس میکنم. بعضی وقتا به خاطر کمبود معلم توی مدرسه و زیاد بودن دانش آموزا مجبور میشم درسایی مثل زبان روسی و تصور و چیزایی مثل اونا رو هم درس بدم. از اولش هم نمیتونستم توقع داشته باشم بذارن بیام توی مدرسه و بعد اینکه یه سال فقط درسای فوق برنامه رو تدریس کردم برم...

    استاد بارلاس برگشت و گلویش را با سرفه ی کوتاهی صاف کرد. نگاهی به دانش آموزان کرد و بعد لباس خودش را بر انداز کرد. چند بار اطرافش را بو کشید و با کنجکاوی از دانش آموزان پرسید:

    - بو که نمیدم؟

    بوی گلهای وحشی در کلاس پیچیده بود و کسی بوی دیگری حس نمیکرد. انگار استاد جنگل را با خودش به کلاس آورده بود.

    یکی از دانش آموزان که شهامت پیدا کرده بود، چهره اش را کمی در هم کشید و با صدای بلند گفت:

    - استاد، پیشگویی!

    استاد دوباره قدم زدنش را شروع کرد، اما اینبار کمی آرام تر.

    - درسته، درسته. اما شما گفتید چند تا از دانش آموزا جا موندن... باید قبل از اومدنشون فکر کنم! رودیونِ احمق!

    استاد چهره اش را به شدت در هم کشید و دوباره روی میز پرید. چهار زانو نشست، کمرش را صاف کرد و دست هایش را به صورت خاصی روی زانو هایش گذاشت. چند نفس عمیق و صدادار کشید و شروع کرد به فکر کردن با صدای بلند.

    - پیشگویی رو چجوری تدریس میکردم؟

    کلاس در چنان سکوتی فرو رفته بود که اگر استاد درس پیشگویی چشمانش را باز میکرد و دست از فکر کردن برمیداشت، جیغ میکشید و خودش را از پنجره بیرون می انداخت.

    - پیشگویی... پیشگویی چی بود؟

    تمام کلاس با دهان باز به او خیره شده بودند.

    - یکم شن میریختم و همه جا رو آتیش میزدم و... نه، رودیون، نباید همه جا رو به آتیش بکشی! فکر کن... فکر کن! پیشگویی رو چجوری درس میدادی؟!

    استاد چنان عصبی و مضطرب بود که اصلا متوجه جو اطرافش نمیشد. در این میان، چند نفر از دانش آموزان جدید که از چیزی خبر نداشتند، در را باز کردند و با وحشت روی نزدیک ترین صندلی های خالی نشستند.

    - آروم باش... تدریس با آرامش انجام میشه! این اصل اول بود. شایدم دوم.. نمیدونم! اه... پیشگویی... پیشگویی.. خودشه! کتاب پیشگویی از حد زیر صفر صفحه ی چهل و شش...

    همزمان با حرف استاد، کتابی با جلد کلفت بنفش رنگ، بالای سرش ظاهر شد و با سرعت ورق خورد تا به صفحه ی چهل و شش برسد. او چشم هایش را باز کرد و آنها با نوعی از رنگ سبز زمردی روشن درخشیدند.

     

    یکم بی سر و تهه ولی از بقیشون کامل تره

    و حالا اینجا یه نکته ای هست

    من همه ی تلاشمو کردم که درمورد هرکسی که خواسته بودید حداقل یه متن کوتاه بنویسم، ولی اکثرا به این اندازه طولانی نشدن و چیز خاصیو نشون نمیدن، فقط یه متن بی هدفن که حتی توی داستانم نیست و روی اون شخصی که خواسته بودید متمرکزه

    و قراره هر چند روز یکیشونو برای کسایی که خواسته بودن پست کنم

    پس اگه درمورد هر کس دیگه ای هم کنجکاوید بگید که تا تو جوشم درمورد اونم یه چیزی بنویسم🚶...

    پ.ن: جهت آشنا شدن با مقدار اضطراب، پرحرفی، احمقی و باهوشی استاد رودیون بارلاس

    پ.ن²: مودی بودن و ترسو بودن و اجتماع گریز بودن و همزمان بی حافظه و با حافظه بودنشم همینطور-

    پ.ن³: پست معرفی کاراکترا یه مدت پیشنویسه تا بعدا بروز شه

    پ.ن⁴: ناگهانی تموم شد ولی بیخیال دیگه😑😂

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱

    why do we need this?

    ″خب، زندگی من این شکلیه. میخوام بدونی که هم خوشحالم و هم ناراحت، و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور همچین چیزی ممکنه.″

     

    و تابستون من شروع شده و من گیج شدم. کاری که الان باید انجام بدم کدوم یکی از هزار چیزیه که برای تابستونم میخواستم؟

    پ.ن: و اینم مود منه هروقت یادم میاد چیزی که دارم نگاهش میکنم درواقع دختر کفشدوزکیه😂

  • ۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۲ تیر ۰۱

    ended, and started

           رسما تموم شد مدرسه ،        و رسما شروع شد تابستون

    رفتم توی مدرسه. همکلاسیمو دیدم. مامان یکی دیگه از همکلاسیامو دیدم که دوست مامانم بود. بهش سلام کردم. چند بار. اما اون منو ندید. مسئول گفت چرا نمیری تو؟ فکر میکردم باید کارت ورود به جلسمو چک کنه، ولی نکرد. پس رفتم تو. به تابلو نگاه کردم. از مسئول دیگه ای که پشت میز بود پرسیدم نمازخونه کجاست؟ و رفتم.

    دوستمو که توقعشو داشتم و منتظر بودمو ندیدم، اما تقریبا همه ی همکلاسیام اونجا بودن. شلوغ میکردن و حرف میزدن، دقیقا مثل مدرسه و دقیقا مثل امتحان نهایی، ولی هیچکدوم منو نمیشناختن.(دقیقا مثل مدرسه و دقیقا مثل امتحان نهایی؟) استرس داشتم. خوشحال نبودم. گرمم بود.

    سر ناخونم خراشیده بود و اذیتم میکرد. دوستامو میدیدم، و اونا منو نمیدیدن، و این اذیتم میکرد. باید آزمونی رو میدادم که احساس میکردم اصلا براش آماده نیستم درحالی که خیلی برام مهمه، و این اذیتم میکرد.

    داشتم اذیت میشدم.

    آزمون سخت بود.

    از آئو کمک گرفتم. چند بار از خودم پرسیدم اینکه ده تا سوالو خالی بذارم و نمره نگیرم بهتره یا اینکه ده تا سوالو شانسی جواب بدم و نمره های مثبتمو از دست بدم؟ اما بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم که شانسی نزنم. اگه نمیزدم نصف برگه خالی میموند.

    اون دوستم که منتظرش بودم اومده بود، اما خیلی طول کشید تا برگرده و منو ببینه. اما بعد با ذوق برام دست تکون داد و اینکه یه نفر منو میدید و از دیدنم خوشحال بود خوشحالم کرد.

    وضعیتم سر آزمون خیلی بد بود. گرمم بود، استرس داشتم و از شدت گرما و گرسنگی سرگیجه گرفته بودم. بعد آزمونم از جلوی یکی از همکلاسیای مورد علاقم رد شدم و شاید سه بار بهش سلام کردم، اما نشنید. حتی یبار مستقیم به چشمم نگاه کرد و من براش دست تکون دادم، اما بازم نفهمید. و بازم وضعیتم خیلی خوب نبود. جلوی مامانم دوستمو بغل کردم و اون بهمون خندید و این اذیتم کرد. اما وقتی تنهایی از خیابون رد شدم و قفل درو باز کردم و رفتم توی خونه، احساس آزادی کردم.

    مهمونی نگاه کردم. ژورنال درست کردم. وقتی توی اتاقم بودم تعمیرکار کولر اومد و من پنج ساعت تمام تنها توی اتاقم نشسته بودم تا اون بره:/ و انقدر ژورنال درست کردم و اتاقمو به هم ریختم که دیگه نمیتونستم راه برم...

    و الان، بالاخره احساس آزادی میکنم. این احساسو دارم که دیگه هیچی مانع انجام دادن کارایی که میخوام نیست. میخوام همین فردا کمد سمت راستمو خالی کنم، یه سری عکس از مانگاهای مورد علاقم چاپ کنم و بعد تزئین کردن دیوارای کمدم وسایلشو از اول بچینم. بعد نوبت کتابخونه و میزمه. و همه چیزو همونطور که تمام این یه سال فکرشو میکردم مرتب میکنم. میخوام توی کلاس زبان و هنر و گیتار ثبت نام کنم و میخوام با دوستای کمی که دارم مهمونی بگیرم تا کتابای درسیمونو پاره کنیم و آزادیمونو جشن بگیریم. میخوام فیلم ببینم و انیمه ببینم و داستان بنویسم، جی تی ای و موبایل لجندز بازی کنم و داستانامو بنویسم. میخوام همه چیزو امتحان کنم.

    میخوام خودمو پیدا کنم.

    و میخوام دوباره به سطحی برسم که خودمو بغل کنم و در گوش خودم بگم :«اینکه مثبت بینی خیلی خوبه، تو خیلی کیوتی و من دوستت دارم...»

    پ.ن: نمیدونم این یه سال از اول اینجوری بود یا اواخرش اینطور شد، اما خیلی اذیتم کرد. شاید تلاش آنچنانیم نمیکردم. شب قبل امتحانا درس میخوندم و افسوس میخوردم چون میدونستم اگه یه روز زودتر شروع میکردم قطعا میتونستم بیست بگیرم. اما استرس شدیدی داشت و خیلی افسرده کننده بود. اینکه دوباره رفتم مدرسه باعث شد همزمان با یادگیری بهتر و معاشرت با آدمای جدید و بیشتر، یادم بیاد که همیشه چقدر نادیده گرفته میشدم. و بیشتر کارای مورد علاقم که حس خوبی برام داشتنو کنار گذاشتم که درس بخونم (که نخوندم:/) که باعث شد بخش زیادی از احساسات مثبتمو از دست بدم. و بعد از کلی چیز قشنگ که برای خودم پیدا کرده بودم تا حال خودمو خوب کنم، همشونو گم کردم. (کائوری چان، هوریمیا هایی که بین درس خوندنام برای امتحانای ترم اول میخوندم، اورامیچی اونی سانی که با بستنی قهوه و خورده بیسکوییت میدیدم، آبرنگ، زیر و رو کردن پیج مدگل و با وجود ترس لحظه ای با خیال آسوده خوابیدن، کتاب «یک جور خوشبختی»، توکیو مانجی ریونجرز و مایکی کریسمس که رسما خودمو براش کشتم، بغل کردن لانگ ار و کشوندنش توی نقاط مختلف خونه، ساعت ها تعریف کردن خاطره و داستان برای سنپای، چیپس خط دار خوردن، خرید کردن از سبد، براونی خوردن نصفه شبایی که صبحشون امتحان داشتم... گاددد زندگی یه زمانی خیلی قشنگ بود:′>) و خب، حقیقتا بذارید بگم فهمیدم که چرا این همه میم درمورد افسرده بودن INFP ها هست:/ و امروز با اینکه فقط یه روز از آخرین آزمون نهایی، تیزهوشان و نمونه دولتی موجود گذشته، احساس شادابی میکنم و این حسو دارم که افسرده شدنم بیشتر به خاطر مدرسست و امیدوارم توی این تابستون دقیقا اندازه ی دو سال پیش کیوت، بی فاز و خوشحال باشم😂

    پ.ن²: اینکه از عبارت ″این سال″ استفاده میکنم ممکنه گیج کننده باشه چون برای من سال تحصیلی بیشتر از سال عادی ملاکهXD

    پ.ن³: سوالای مهم: آیا به سنپایم وقتی با من حرف میزنه، انقدری که به من وقتی باهاش حرف میزنم خوش میگذره، خوش میگذره؟ آیا بغل من برای لانگ ار همونقدری که بغل لانگ ار برای من لذت بخشه، لذت بخش هست؟

    پ.ن⁴: یه سوال مهم از شما. خوندن چیزی که یه نفر از خوشحالی هاش نوشته شما رو خوشحال میکنه یا حسودیتون برانگیخته میشه؟ برعکسش چی، از خوندن ناراحتی های دیگران عصبی میشید یا خوشحال میشید که باهاتون درمیون گذاشته یا هرچی؟

    پ.ن⁵: اگه قبلا خودمو مجبور میکردم پستی که نوشتمو یه هفته نگه دارم به خاطر این بود که یدفعه مثل امروز جوگیر میشدم😂🤦

    پ.ن⁶: آره دیگه... ببخشید جدیدا انقدر طولانی مینویسم و عکسام کمتر شدن++

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۴ تیر ۰۱

    fair

    تصمیم گرفتم که از این به بعد نترسم و هرچیزی که مینویسم رو بدون ترس از اشتباه بودن و مورد توجه دیگران واقع نشدن منتشر کنم، چون اینجا تنها جاییه که برام مونده و میتونم توش خودم باشم

    سلام

    اگر به هر دلیلی مشتاقین که منو بشناسین، یا اگر حوصلتون سر رفته و فقط میخواید ستارتون رو خاموش کنید، یا اگر از درس خوندن و امتحان دادن خسته شدید و میخواید یکم استراحت کنید، میتونید ادامه ی این پستو بخونید

    نه صبر کنید. توی دوتا حالت دوم نخونید. برگردید عقب تا همینجاشم زیاد خوندین:|

  • ۶
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱

    wierd feeling

    ​​​​​​

    احساس پذیرفته شدن توسط دیگران عجیبه

    احساس اینکه بالاخره توی این دنیا وجود دارم عجیبه

    دنیایی که بیرون از سرم وجود داره عجیبه

    و همه چیز جدیدا انقدر عجیب و متفاوت شده که دیگه مطمئن نیستم ′من′ هنوزم همون ′من‍′‍ه...

    پ.ن: نمیتونید تصور کنید چقدر کار باید برای مدرسه و امتحانای خرداد که یکشنبه شروع میشن انجام بدم ولی من هنوز روی تختم میخوابم و یوتیوب میبینم و میگم فردا دیگه باید بشینم فقط درس بخونم:/

    پ.ن²: میدونم اینجا دارم خیلی محو میشم ولی نمیدونید چند تا پست پیش نویس نوشتم که از منتشر کردنشون میترسم و چند بار چک کردم که کامنتم جواب گرفته یا نه و یادم اومده که اصلا کامنتی به کسی ندادم′-′

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۱
    Welcome to the purple cafe