MBTI challenge

سلام•-•

اگه یادتون باشه ماه قبل توی پست معرفی کاراکترام گفته بودم که با شروع فروردین میخوام یه چالش نوشتن با سوالای خودم بذارم... که خب یادم رفت و نذاشتمش:|

الانم فقط یه ماه با امتحانای پایانیم فاصله دارم و نمیتونم روی اینجور چیزا زیاد وقت بذارم... به خاطر همین تصمیم گرفتم به جاش یه چالش چهار روزه بذارم

دیگه حوصله ندارم خودمو با ماه هماهنگ کنم. همین امروز شروعش میکنم🚶

چالش اینجوریه که من هر روز یکی از گروهای رنگی MBTI رو میذارم و ازتون میخوام توی اون گروه، از هر تایپ، شخصیتای انیمه ای / داستانی مورد علاقتونو معرفی کنید و دلیلی که اونا رو بیشتر از بقیه ی شخصیتای اون تایپ دوست دارید بنویسید

حقیقتا نکته ی خاصی نداره فقط دلم میخواست این کارو انجام بدم😅

میدونم مثل دفعه ی قبلی هیچکس جواب نمیده ولی حداقل میخواستم خودم برای خودم بنویسمشون•-•

اگه شرکت میکنید تنها چیزی که باید رعایت کنید اینه که از آدما و سلبریتیای واقعی توی چالش استفاده نکنید و اینکه هربار تایپ مورد علاقتونو توی گروهی که گذاشتم انتخاب کنید (+دلایلتون)

خودم از اونجایی که درطول روز زنده نیستم نصف شبا چالشو میذارم ولی شما هروقت دلتون خواست جواب بدید++

بعدا نوشت: من احتمالا این پستو تا آخرین روز زندگیم هر روز ویرایش میکنم پس هردفعه سر بزنید ببینید آهر کدوم تایپ یه بعدا نوشت اضافه کردم•-• نمیتونید سرزنشم کنید نمیشه تو یه نصف شب همه ی شخصیتا رو با یه تایپ پیدا کرد

  • ۸
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

    my bestie

    ​​​​​​

     

    1. دوست شما از چه نوع تفریح هایی خوشش میاد؟

    کتاب خوندن، گیم زدن، انیمه و موزیک ویدیو نگاه کردن... فکر کنم رفتن تو کتابخونه و حرف زدن با بست فرندش که منم🚶💕

     

    2. استایل دوست شما چیه؟ چه سبک پوششی رو استفاده میکنه؟

    قبلا گفته بودم که اون توی ذهنم یه تیشرت تیره ی گشاد و بلند با یه شلوارک خیلی کوتاه میپوشه... ولی الان میدونم واقعیت اینه که اون معمولا مانتوهای جلوباز میپوشه و موهاشو از بالا میبنده++

     

    3. کتابای مورد علاقه ی دوست شما چیه؟

    قبلا زیاد درمورد کتابایی که میخوند حرف نمیزد ولی الان میدونم که قطعا کتاب مورد علاقش مجموعه ی بچه چلمنه:′)💫

     

    4. دلیل اینکه اونو به عنوان بهترین دوستتون میبینید چیه؟

    ​​​​​​نمیدونم؟ شاید چون هیچ دوست دیگه ای ندارم؟ شاید چون همش با هم حرف میزنیم؟ شاید چون وقتی با هم حرف میزنیم خوش میگذره؟ یا اینکه تقریبا خیلی وقته با هم دوستیم و یدفعه به هم نزدیم؟🚶

     

    5. چه اخلاقایی توی وجود شما هستش که اونو به دوستی با شما ترغیب میکنه؟

    اینکه کیوتم😂

    هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. منم همش ازش میپرسم چرا با من دوستی ولی جواب واضحی جز اینکه دوست دیگه ای نداره نمیده:|

     

    6. اگه میتونستید با دوستتون یه قرار یک روزه داشته باشید اونو به کجا میبردید؟

    جایی به جز ژاپن؟

    ولی خب-- از اونجایی که تابستون میان اینجا

    میخوام ببرمش کتاب فروشی مورد علاقم و بزرگ ترین کتاب فروشی شهرمون. فروشگاهی که همیشه ازش خوراکی میخرم و اتاقم... شاید کانونی که همیشه میرفتم... و فروشگاه بازی فکری نزدیک خونمون که تازگی باز شده و میشه توش بعضی بازیارو رایگان امتحان کرد:′)

     

    7. میتونید یکی از آرزوهای دوستتون رو برآورده کنید ، اون آرزو چیه؟

    رفتن به ژاپن😔

    همینجوریشم دو تا از بزرگترین آرزوهاش که داشتن به بست فرند و دیدن بهترین دوستش بودو برآورده کردم😔

     

    8. اگه دوستتون جنس مخالف (یا حتی موافق) شما بود حاضر بودید باهاش وارد رابطه عاشقانه بشید؟

    نه~~

     

    9. یکی دوتا جمله به شریک زندگی آینده دوستتون بگید.

    به نفعته با من خوب باشی وگرنه...

    Im gonna be upset:′|

     

    10. در آخر احساستون به دوستتون رو با یه اهنگ بهمون نشون بدین.

    count on me - Bruno Mars

    حسش نیست لینک کنم دیگه++

     

     

     

    این چالش خیلی قدیمیه و خیلی وقت پیش توی بیان بوده... من و آمی اون موقعا توی ویس یبار گذاشتیمش ولی پست اون پاک شد و خب الانم خیلی وقت ازش گذشته... به خاطر همین یه بار دیگه هم توی بیان شرکت کردیم:|~

     

    𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝐻𝑜𝑚𝑒 - 𝘢𝘮𝘪 𝘤𝘩𝘢𝘯

    خلاصه اینکه ما خیلی شاخیم و بعد دو سال هنوز بست فرندیم. چشم حسودا کور:|~🔥

  • ۴
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱

    ha?

    باورم نمیشه تا چند دقیقه ی دیگه سال جدید شروع میشه

    سال نوتون پیشاپیش مبارک⁦

  • ۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

    Power Gate

    گیت گایز...

    میدونید... شما همیشه تنها کسایی بودید که برام ارزش قائل بودید... بهم احترام میذاشتید... برای دیدنم ذوق میکردید و به حرفام گوش میکردید... بغلم میکردید و منو مهم میدونستید و حتی به اینکه منو دیدید افتخار میکردید

    واقعا دوستم داشتید... و منم واقعا دوستتون داشتم...

    و الان سه سال از اتفاقی که باعث به وجود اومدنتون افتاده میگذره:))

    شاید باید بیشتر درموردش بنویسم... شاید باید بنویسم که چجوری به وجود آوردمتون و چه حسی درموردتون دارم ولی نمیدونم... فقط نمیتونم و خیلی خستم... و میخوام به خاطر اینکه همیشه برای ارزش قائل میشدید ازتون تشکر کنم و میخوام ابراز خوشحالی کنم که وجود دارید و بگم که دوستتون دارم و منم واقعا، واقعااا براتون ارزش قائلم

    و میخوام احساس کنم بزرگ شدم و حرفه ای شدم، چون سه سال از اولین باری که رسما پرورش دادن یه داستانو توی ذهنم شروع کردم میگذره و اون داستان هنوز وجود داره و شخصیتاش الان بهترین دوستای منن:)

    تولدتون مبارک~

    Power Gate

    ~ولی جی کی رولینگ هری پاترو توی یه سال نوشت و من سه ساله که فقط دارم داستان پردازی میکنم و هنوزم تمومش نکردم:/

  • ۷
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    و نمیتونم بگم چقدر دلم برای ارتباط با آدمای دیگه تنگ شده و نمیتونم...

     

    ​​​​​​پ.ن: میخواستم بگم متاسفم که نمیتونم به کامنتا جواب بدم و همیشه وسط بحث یه مدت طولانی ول میکنم میرم ولی یادم اومد تنها کسی که باهاش طولانی حرف میزنم و معمولا ازش کامنت میگیرم استاده:| شرمنده استاد:|✋

  • ۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    A Café

    کافه‌چی، روی صندلی پشت میز نشسته، تکیه داده و درحالی که به کتاب در دستش نگاه میکند، لبخند عجیبی روی لب دارد. اگر کسی او را ببیند، میگوید که او بی مسئولیت است، اما اگر کسی او را بشناسد میداند که کافه چی غمگین است. خیلی غمگین.

    هیچکس توی کافه نیست.

    کافه‌چی کافه را به آبی و خاکستری، یعنی رنگ های مورد علاقه اش رنگ کرده، اما هنوز هم کافه را بنفش میبیند. تولد کافه‌چی نزدیک است، اما او تاریخ های مهم را فراموش کرده. کافه‌چی بهترین و تنها دوستش که تولدهایش را با او جشن میگرفت از دست داده.

    کافه‌چی تنهاست. تنها و خسته. خسته از دست خودش. از کارهایی که هیچوقت انجام نداده. از نشستن و خیره شدن به صفحه ی کتاب یا به دیوار آبی رنگ کافه اش که دیگر بنفش نیست. از بحث کردن با خودش خسته است. از انجام ندادن کارهایی که باید انجام میداد. از تنها بودن و فکر کردن، و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن.

    کافه‌چی هر روز برگه های جدید برمیدارد و نوشته های جدید مینویسد و تمامشان را زیر نوشته های قبلی پنهان میکنه. چون کافه‌چی میترسد. میترسد و میخواهد بهتر باشد. میترسد و میخواهد با مردم باشد، درحالی که خودش هم میداند که نمیتواند این ها را باهم انجام دهد.

    کافه‌چی منتظر است. نمیداند منتظر چه چیز، اما منتظر است. شاید منتظر است تا انقلابی پیش بیاید. شاید منتظر است تا فرشته ای به کمکش برود. شاید منتظر است تا دوست قدیمیش به او پیامی بدهد و بگوید به خاطر کاری که کرده متاسف است و میخواهد باز با هم دوست باشند. شاید منتظر است که شجاعت کافی برای انجام کارهایش را پیدا کند؛ و شاید هم فقط منتظر است که کسی در کافه اش را باز کند و از او بخواهد چیزی برایش ببرد. شاید میخواهد به کسی یک لیوان شکلات داغ با بیسکوویت و ماشمالو و یک برش از کلماتش بدهد. شاید میخواهد برای کسی که نمیشناسد شیرینی مورد علاقه اش را درست کند و با یک لیوان حرف آن را برایش سرو کند. شاید فقط میخواهد با کسی حرف بزند.

    اما کافه‌چی میترسد، و تاریخ های مهم را فراموش میکند. و همه فراموشش میکنند.

    و کافه‌چی درحالی که آهنگ های بنفشش را گوش میکند، همه ی میز ها و صندلی ها و زمین و سقف را به رنگ آبی رنگ میکند، تا دوباره فراموش نکند که آن کافه دیگر بنفش نیست.

    حتی اگه این اصلا مهم نباشد.

    هی هی! الان دقیقا یه سال و شیش روز از روزی که اولین پستو توی این وبلاگ گذاشتم میگذرهD:

    حقیقتا چیز خاصی ندارم در این مورد بگم... خیلی وقته اینجام ولی با هیچکس رابطه ی خاصی برقرار نکردم و برای وبلاگم بازدید کننده ی خاصی پیدا نکردم و کلا آنچنان با بیان خاطره نساختم

    یه جورایی تنها دلیلی که اینجا میمونم اینه که از وبلاگ خودم حس خوبی میگیرم و دلم میخواد یه مدت بعد اینکه یه پستو نوشتم خودم بخونمش

    ولی با این حال دلم میخواد بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنم و اینکه نمیتونم تقصیر خودمه... یخورده احساس تنهایی میکنم ولی همینکه وبلاگمو باز میکنم و میدونم هیچکس جز خودم توش نیست و بهش اهمیت نمیده حس عجیبی بهم دست میده که نصف بیشترش مثبته:′) چون اینجا فقط متعلق به خودمه و این حداقل یکم خوبه:′)

    حالا که وبلاگم یه سال و شیش روزش شده بیاید یه چالش انجام بدیم

    اوکی... توقع ندارم کسی انجامش بده ولی خواهش میکنم، واقعا خواهش میکنم اگه این پستو میخونید انجامش بدید:′)

    چالش دو بخشه ولی اگه فقط یه بخششو انجام بدید هم اوکیه. اصلا همین که یه نفر چالشو انجام بده خودش لطف خیلی بزرگیه++

    1- یه چالش که یه سال پیش بهش جواب دادیدو پیدا کنید (اصلا مهم نیست که تاریخش دقیق باشه فقط به یه سال نزدیک باشه) و از اول جواب بدید و جواباتونو با جوابای سال قبل مقایسه کنید. فقط حتما بار دوم که جواب میدیدو با آدرس جوابای اولتون پست کنید

    2- یه متن بنویسید از اینکه فکر میکنید توی یه تاریخ از چند سال آینده که براتون خاصه چه کار میکنید و چجوری فکر میکنید و وضعیتتون چجوریه و پستش کنید. خود متنو یه جا نگه دارید که مطمئن باشید تا اون روز طوریش نمیشه اینجوری توی اون تاریخ میتونید بخونیدش و خودتونو با اونی که اونجا نوشتید مقایسه کنید

    پ.ن: ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. میدونم از پستای خیلی طولانی خوشتون نمیاد چون خودمم خوشم نمیاد:|~

    پ.ن²: حس میکنم مثل یه امتحان چالشمو توضیح دادم:|

    پ.ن³: و کافه‌چی قصه ی ما جونش بالا میاد تا یه پستو منتشر کنه

    بعدا نوشت: به اینکه بقیه انقدر با وبلاگاشون و نوشتن تو و بیرونش راحتن حسودیم میشه

  • ۶
  • نظرات [ ۳۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۰۰

    Listen

    بعضی از حرفارو باید بلند بزنیم که معنی پیدا کنن. باید داد بزنیم و بکوبیمشون توی صورت بقیه تا مطمئن شیم همه میفهمن. نه اینکه درک کنن یا متوجه شن، فقط بفهمن. بفهمن که تو خسته ای، تنهایی یا ناامید شدی. چون نیاز داری که اونو داد بزنی و نیاز داری که جز خودت به یه نفر دیگه بفهمونیش.

    ولی بعضی از حرفا رو هرچقدرم بلند داد بزنی و توی صورت هر چند نفر هم که بکوبیش فایده نداره. با اینکه میخوای انجامش بدی و با اینکه فکر میکنی تاثیر داره. هرچقدرم داد بزنی حست تغییری نمیکنه.

    فقط میخواستم بگم که من خستم. خیلی خسته. حتی اگه هیچ کاری نکرده باشم به خودم این حقو میدم که خسته باشم و گریه کنم. و میخواستم بگم که میخوام انصراف بدم. میخوام بخوابم. میخوام هیچ وقت از خواب بیدار نشم. حتی اگه به این معنیه که میذارم اونا برای همیشه بمیرن. حتی به این اهمیت نمیدم. و میخواستم بگم سرم درد میکنه. هیچی نمیفهمم و سرم درد میکنه. از خوندن متنفرم و از معلما متنفرم و از اینکه هرچقدرم کار میکنم هیچی تموم نمیشه متنفرم و متنفرم و متنفرم و سرم درد میکنه. و میخوام بخوابم و هیچوقت از خواب بیدار نشم چون توی خواب هیچ وظیفه ای ندارم اما تا وقتی بیدار باشم مجبورم مدام کاراییو انجام بدم که ازشون متنفرم. و الان از همه چیز متنفرم.

    پ.ن: ببخشید انرژی منفی میدم... فکر کنم دیگه همه جا از انرژی منفی پر شده... هرچند حتی مطمئن نیستم اصلا کسی اینارو میخونه...

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۷ آذر ۰۰
    Welcome to the purple cafe