وودی تنها بود. خیلی تنها

دورش پر از آدما و موجودات مثل خودش بود، اما هیچکس به اون نگاه نمیکرد.

وودی خجالتی بود. خیلی خجالتی

اون جلوی جلو نشسته بود اما هیچکس بهش توجهی نمیکرد

وودی از اینکه دیگران بهش توجه کنن می‌ترسید

وودی یه جغد بدون بال بود با پرای نسکافه ای و چشمای آبی که هیچکس قبولش نمیکرد. وقتی آدما میخواستن انتخابش کنن از سر راهشون کنار میرفت. بال نداشت اما برای قایم شدن پرواز میکرد

وودی تنها بود. تنها و خجالتی و غمگین. اون هیچی نمیفهمید. فقط منتظر کسی بود که اونو پیدا کنه و با خودش ببره

یه نفر که وودی از توجهش نترسه

بعد ″اون″ اومد

وودی رو برداشت و نوازشش کرد

باهاش حرف زد و اونو پیدا کرد و با خودش برد

وودی رو در آغوش گرفت، اونو بوسید و بهش یه خانواده داد

وودی دیگه تنها نبود و این به خاطر ″اون″ بود

پس وودی تصمیم گرفت که عشقش رو به ″اون″ بده و هیچوقت فراموشش نکنه

وودی ″اون″ رو بیشتر از هرکسی دوست داشت، اما وقتی با خانواده ی جدیدش اخت گرفت فراموش کرد که ″اون″ هم بهش نیاز داره

وودی هیچوقت نفهمید که ″اون″ خودش چقدر تنهاس و نیاز داره که وودی باهاش حرف بزنه

وودی از ″اون″ ممنون بود، اما با خانواده ی جدیدش اخت گرفت و فراموش کرد که ″اون″ چقد نیاز داره که وودی چشمای آبی آسمونیش رو بهش بده و بهش توجه کنه...

و وودی با اینکه به خودش قول داده بود هیچوقت ″اون″ رو فراموش نکنه، بال های نسکافه ای تازه بیرون اومدش رو باز کرد و پرواز کرد و برای همیشه ″اون″ و از یاد برد

پ.ن: و وودی چشم راستش رو از دست داد و مامانش کلی براش گریه کرد:′)