And then I think of myself and all my worries
My strеssors and my hurries
Maybe the biggеst ones are self imposed
Or maybe my window goldfinch knows something that I don’t
نمیدونم دارم چکار میکنم و مطمئنم از همه ی جامعه هایی که نصفه نیمه جزوشون حساب میشم عقبم، ولی میتونم به آهنگای تام کاردی و مغز دیوید گیلبرت* گوش کنم و مث اسکلا بالا پایین بپرم، و میتونم شبانه روز به خاطر مرگ شخصیتم ناراحت باشم اما نتونم قاتلشو سرزنش کنم چون اونم بچمه و و من نظریه های ویلنیشو قبول دارم، و میتونم چندین ساعت یه تخمه رو بگیرم جلوی یه کوتوله برزیلی شر که راضیش کنم بشینه روی انگشتم فقط برای اینکه تا تخمه رو ازم گرفت فرار کنه، و میتونم به دوستم فحش بدم و تیکه بندازم و بزنمش و طوری رفتار کنم انگار دشمن خونیمه درحالی که توی همون لحظه دارم فکر میکنم چقدر دوستش دارم، و خببببب.... فکر نکنم اینا خیلیم بد باشن
*برایان دیوید گیلبرت خواننده ایه که دفعه ی اول اسمش Brian رو brain خوندم:))
پ.ن: راستشو بخواید به احتمال زیاد دارم دیوونه میشم.
پ.ن²: میدونم کسی به راستش اهمیت نمیده.
پ.ن³: نوع حرف زدن همکلاسیام داره روم تاثیر میذاره. و دیگه اونقدرا از انیمه دیدن و کتاب خوندن خوشم نمیاد. و... ترسناکه.