۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

test...

حقیقتا تست MBTI دادن برای کاراکترام، به مراتب سخت تر و باحال تر از تست دادن برای خودمه

دارم برای شخصیتای دروازه ی قدرت تست میدم که تایپشونو معلوم کنم!*~*

پ.ن: اگه دیدید در راه تایین کردن تایپ شخصیتی کاراکترام مردم اصلا تعجب نکنید خب؟=))

پ.ن²: ولی من هنوز اینکه تایپ شخصیتی بعضیا با هم یکی باشه رو درک نمیکنم... چجوری میشه اصلا... K و B؟ M و I؟؟؟ واقعا؟؟؟؟

پ.ن³: تاحالا تایپ هیچکدومشون با مامانشون یکی نبوده=[...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    it's not just you

    A بدنشو روی تخت مچاله کرده بود. دندون هاشو با عصبانیت به هم فشار میداد و برای خالی کردن عصبانیتش به ملافه ها آروم چنگ میزد.

    _ A.

    همونطور که گوشه ی تختش نشسته بود، با لحن بیخیال و بی احساس همیشگیش گفت. جوابی نگرفت اما نیازی به جواب گرفتن نداشت. میدونست که قرار نیست ازش جوابی بگیره، اما اهمیتی نمیداد.

    _ نمیخوام خوشحالت کنم یا بهت روحیه بدم. اصلا نمیخوام، چون داری خودخواهی میکنی.

    A صورتشو خیلی سریع و عصبی سمتش چرخوند.

    _ میدونم نمیخوای، پس گمشو بیرون!

    _ ولی تو تنها کسی که زجر میکشی.

    A عصبی فریاد کشید و S، با صدای بلند تری حرفش رو قطع کرد. فریاد نمیکشید. بی احساس بود. فقط بلند حرف میزد تا بتونه صدای A رو قطع کنه.

    A چیزی نگفت، اما هنوز دندون هاشو از خشم و غم به هم فشار میداد. S حرفش رو ادامه داد.

    _ اینجا هیچکس گذشته ی خوشحال کننده ای نداشته. هممون دوستا و خونواده هامونو از دست دادیم، تو تنها شخص نیستی. از هر دنیا فقط یه نفر انتخاب شده، پس هیچکس نمیتونه با رفقاش بیاد اینجا و خوش بگذرونه؛ هممون داریم زجر میکشیم A، هممون. پس نمیتونی خودخواه باشی و بگی دیگه دلت نمیخواد تحمل کنی، چون اینجوری فقط داری به خون کسایی که مردن تا ما به اینجا برسیم لگد میزنی.

    S حتی یه بار هم، حتی یه ذره صداش رو بالا نبرد. با بی احساسی تمام درحالی که به چشمای عصبی A خیره شده بود حرف میزد.

    _ شاید باورت نشه، اما حتی T که انقدر با خوشحالی اینور و اونور میره و میخواد که با شور و شوق کارامونو انجام بدیم و مثل اون باشیم هم تنها دوستشو، به خاطر اینکه اون بتونه زندگی کنه از دست داده. نمیتونی با این بهونه که خیلی زجر کشیدی و دیگه نمیتونی تحمل کنی جا بزنی... اینجوری.. هممون باید جا بزنیم.

    A سعی کرد چهرش رو ثابت عصبانی نگه داره. لب هاش رو به هم چسبوند و نگاهشو به طرف دیگه و دیوار داد.

    S درست میگفت، نمیتونست انکارش کنه. قطعا هیچکس اونجا گذشته ی شادی نداشت. همه، همه ی کسایی که میشناختن رو از دست داده بودن و مردن خیلی از دوستانشون رو خود A هم دیده بود؛ پس نمیتونست بگه که از اونا بیشتر زجر کشیده. شاید واقعا درست بود... اینکه اگه کار اشتباهی انجام بده، به خون برادرش و همه ی کسایی که مردن تا اون ده نفر به اونجا برسن و جهانو از این جهنم نجات بدن، لگد میزنه...

    اما اینا باعث نمیشدن بخواد به زندگی کردن ادامه بده و این عذابو بیشتر از این تحمل کنه!

    S از جاش بلند شد و به طرف در اتاق رفت. درو باز کرد و خواست بیرون بره اما صدای A متوقفش کرد.

    _ تو هم؟...

    به A نگاه کرد، اما اون بهش نگاه نمیکرد. سرش رو کج کرد.

    تصویر G، با بدن خونی و زخمی و چشمای بسته و صورت خاکی که رو به روش روی زمین افتاده توی ذهنش روشن بود. کاملا روشن.

    شهاب سنگا که به طرف زمین میومدن...

    ساختمون خرابه که میله های آهنی از تکه های سالم مونده ی دیوارش بیرون زده بودن...

    درخت هایی با تنه های سوخته و شاخه های خالی از برگ...

    گل سرخ... نشانه ی حیاتِ G...

    صحنه ی کنده شدنش از زمین جلوی چشمش بود. وقتی که خودش اونو از زمین کند، چون G دیگه زنده نبود و نیازی به یه نشانه ی حیات نداشت.

    صدای ضعیف ′دوستت دارم′ G و فریاد های ′احمق′ خودش با صدای اکو دار و وحشتناکی توی ذهنش پخش میشدن... 

    نمیخواست بهشون فکر کنه... اما این چیزا، و چهره ی خاموش G موقع گفتن اون کلمات، هیچوقت از ذهنش پاک نمیشدن.

    دوباره سمت در برگشت و جلوتر رفت تا بیرون بره. دلش نمیخواست بیشتر از این بهشون فکر کنه.

    _ آره‌... مثل همه.

    گفت، و در رو پشت سرش بست و A رو توی اون اتاق کوچیک و تاریک، بین افکار تنگ و تیره ی خودش تنها گذاشت.

    .

    .

    .

    پ.ن: آهنگ memories از maroon 5 و اگه خواستید گوش کنید... فکر کنم با خوندن این بخش داستان راحت بشه ربطشون به همو درک کرد

    بعدا نوشت: هر پستمو خودم در عوض هر یه نفر که میخونتش بیست بار میخونم و هردفعه هم ده تا کلمه رو توش جا به جا میکنم:| بگید که این فقط مرض من نیست؟

  • ۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

    what did i do...

    «خیلی ها به خاطر کار تو کشته شدن! خیلیا به خاطر فکرای مسخره و بی معنی تو مردن! به خاطر خودخواهی تو... همه ی دوستامو از دست دادم!!»

    آه... درسته... خیلیا به خاطر من مردن!

    خیلیا هم به خاطر خودخواهی من مجبور به ادامه ی زندگی شدن، درحالی که ازش خسته بودن.

    خیلیا به خاطر من به اشتباه زنده موندن؛ با اینکه قرار نبود زنده بمونن.

    بعد از همه ی این چیزا، فقط تونستم بفهمم که اگه قرار باشه کسی بمیره، هرچقدر هم که از مردنش بدم بیاد، نمیتونم جلوشو بگیرم. فرقی نمیکنه بقیه فکر کنن من میتونستم جلوش رو بگیرم یا نه، یا اینکه شاید واقعا میتونستم جلوش رو بگیرم. هیچ فرقی نمیکنه، که مرگش تقصیر منه، یا تقصیر خودش، یا تقصیر دوست بی عرضه و دست و پا چلفتیش که اون مجبور میشه خودشو به خاطرش فدا کنه.

    خیلی بی معنی به نظر میرسه، اما تنها چیزی که میشد از اون اتفاقات فهمید، این بود که هرچقدرم از مرگش متنفر باشم، یا هرچقدر از مرگش بترسم و بخوام جلوشو بگیرم، نمیتونم هیچ کاری انجام بدم و فقط اوضاع رو خراب تر میکنم.

    به خاطرشون عصبیم... فکر میکنم که مرگشون تقصیر منه... اما میدونم که نمیتونستم جلوشونو بگیرم... اما احساس میکنم باید یه کاری براشون انجام میدادم... حداقل برای اون آدمایی که کنار بدناشون مینشستن و شوک زده بهشون خیره میشدن و فکر میکردن که بعد از از دست دادن بهترین دوستاشون، خانوادشون یا مهم ترین افراد زندگیشون، قراره چجوری برای هدر ندادن خون اونا به زندگی دردناکشون ادامه بدن.

    به خاطر همه ی اینا احساس گناه میکنم، اما نمیتونم جلوی هیچکدومشونو بگیرم.

    همه ی این چیزا، همه چیزو برام پیچیده و سخت میکنه. مثل چند تا شاخه ی درخت که توی هم فرو رفتن و نمیشه از هم جداشون کرد. و من فقط میتونم به پیشروی شاخه ها و محکم تر پیچیده شدنشون توی همدیگه خیره بشم و هیچکاری نکنم، چون دربرابرش زیادی ضعیف به نظر میرسم.

    اون موقعست که به دستای خودم خیره میشم و با خودم فکر میکنم... چطور دستایی که نمیتونن هیچ کمکی به باز شدن گره های این درخت تنومند بکنن تونستن جون این همه آدم بی گناهو ازشون بگیرن؟

    و دوباره یادم میاد که من قاتل اونا نبودم، و دوباره به شاخه ها خیره میشم و میذارم انقدر پیش برن که همه ی این دنیا رو برام تاریک کنن.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹

    Manamy

    - اسم مانامی یعنی چی؟*-*

    - دقیق یادم نیست... فکر کنم... یه چیزی تو مایه های ′زیبایی عشق′ بود...

    - هِم... چی شد که تصمیم گرفتی این اسمو بذاری روی شخصیت داستانیت؟ اصلا چرا اونو به عنوان شخصیتت انتخاب کردی؟ چرا ساختیش؟

    - عام... خب... میدونی... یادمه روزای اول که ساخته بودمش... فقط میخواستم یه جوری وقتمو پر کنم و به چیزای جدید فکر کنم... یه جورایی... از فکرای قبلیم خسته شده بودم. دنبال یه چیز جدید بودم، و چون همه ی چیزی که اون موقع میخواستم بهش فکر کنم بانگو بود، همینجوری تصمیم گرفتم یه شخصیت بهش اضافه کنم تا بتونم چند روزی به داستانش فکر کنم. اما ازش خوشم نمیومد.

    یکم گذشت... و من بعضی وقتا.. یکم بهش فکر میکردم... یکم.

    و برای اینکه بتونم فکرامو سروسامون بدم و حداقل فکر کنم که شخصیتای دیگه اون دختر و چجوری صدا میکنن، براش یه اسم ساده انتخاب کردم. یه اسم که فکر میکردم یکم بامزس، حفظ کردنش راحته و یه جورایی از دخترونه بودنش مطمئن بودم.

    با این فکر که قرار نیست بعدا بهش فکر کنم سریع ترین اسمی که میتونستم و گذاشتم روش... مانامی.

    یه شب یه خواب دیدم؛ درمورد یه دختر با موهای متوسط و لخت مشکی، که خودم بودم، یه پسر قدبلند و شوخ‌طبع (من مینویسم شوخ‌طبع شما بخونید مسخرهD: ) و یه سازمان مافیایی که اونارو دنبال میکرد و میخواست پیداشون کنه و گیرشون بندازه. یه نفر دیگه هم بود اما چیزی درموردش یادم نیست...

    توی اون خوابم اتفاقای عجیبی افتاد... من حتی تا چند لحظه بعد از بیدار شدن و باز کردن چشمام هم تصویر اون افراد و جلوی چشمام میدیدم.

    اون موقع من فهمیدم که باید بیشتر و جدی تر به اون دختر فکر کنم؛ و برای اولین بار برای یکی از داستان هام، از خوابم ایده گرفتم.

    ′یه دختر که موهبت داره، اما خودش نمیدونه و دیگران ازش مخفی میکننش. کسی که همه ی سازمان ها دنبالشن چون موهبتش خیلی خاصه. کسی که... میترسه.′

    ترس، بزرگترین نقطه ی مشترکمون بود. و من به خاطرش فکر کردم که اون دختر شبیهمه. یکم... میتونستم فکر کنم که اون دختر مقدار خیلی خیلی کمی شبیه منه، چون میترسید. از درد.

    تصمیم گرفتم که بعدا، وقت بیشتری روی انتخاب کردن اسم براش بذارم و اسم قشنگ تری انتخاب کنم. چون اسم مانامی اصلا قشنگ به نظر نمیرسید.‌..

    یکم به داستانش فکر کردم... و یکم که گذشت... دوباره درموردش خواب دیدم.

    یه دختر با موهای نسبتا بلند و لخت مشکی، که به یه کافه میره و با پسر همکلاسیش که اونجا کار میکنه حرف میزنه. به رییس کافه ی مشکوک نگاه میکنه و به اتفاقات عجیبی که توی اون روزا میفتادن فکر میکنه. چیزای عجیب درمورد خون آشاما، و بعد، پسری که بدنشو باند پیچی کرده و داره خون دختر رو میمکه.

    و صحنه ی آخر باعث شد که بفهمم این خواب به داستانم ربط داره، و دوباره بهش اضافه کردم.

    ′کافه ی همیشگی... همکلاسی خجالتی با موهای چتری قرمز که توی کافه کار میکنه... رییس کافه که موهای بور داره و لبخند مرموز میزنه و دختر خون آشام. دوست صمیمیم.′

    خواستم اسمشو عوض کنم و یه چیز بهتر انتخاب کنم، اما همین که به خودم اومدم، دیدم به این اسم عادت کردم و عاشقش شدم. مانامی... حس میکردم خودمم. این حسو داشتم. برای اولین بار.

    و خب... بعدا هم خوابای بیشتری دیدم و بیشتر داستان سازی کردم تا اینکه سورا آئو مانامی، تبدیل به یه رمان کامل شد، و تبدیل شد به من. یا شاید هم من تبدیل شدم به اون.

    به هر حال، اینجوری مانامی خلق شد، اسمش انتخاب شد و بدون هیچ پیش زمینه ای تبدیل شد به شخصیت داستانی من. تبدیل شد به خودم. و من دارم همه ی تلاشمو میکنم که به یه شخصیت مستقل تبدیلش کنم، شخصیتی که داستان مجزای خودشو داره و به یه انیمه وابسته نیست، اما اون توی انیمه نشسته و انگار جاش خیلی خوبه، چون حاظر نیست از دوستاش جدا شه و هیچکدوم از داستانایی که بهشون فکر میکنم رو به عنوان خونه و داستان جدید خودش قبول کنه.

    - ...... زیبا++...

    - اوه..... (یه ساعت سخنرانی کردم که آخرش فقط بگه زیبا؟...) راستی خودت چی؟..

    نمیخواستم الانا دوباره پست بذارم اما پست اولم خیلی خشک و خالی بود:|~...

    احساساتم نسبت به اسم مانامی و خیلی وقته که میخوام بنویسم... اینکه چطوری اسمشو انتخاب کردم و داستانش چطور به وجود اومد و چیزای دیگه درموردش... امروزم یکی از دوستام درموردش ازم پرسید و منم از خدا خواسته براش طومار نوشتم-.-

    البته حرفامون خیلی با چیزی که نوشتم فرق داشت... اون از من فقط درمورد دلیل اینکه اسمشو گذاشتم مانامی و معنیش پرسید و منم تاجای ممکن کوتاه توضیح دادم ولی توی اون برنامه ای که براش فرستادم همونم طومار حساب میشد=|

    اینجا هم سعی کردم کوتاهش کنم... اگه همشو مینوشتم نه تنها از موضوع اصلی پست خارج میشدم، بلکه نصف داستانمم اسپویل میکردم و با اینکه معلوم نیست کسی در آینده بخونتش واقعا نمیخواستم این کارو انجام بدم++

    +شما چرا این اسمارو برای خودتون انتخاب کردید؟ مثل من به یه شخصیت جدا این حسو دارید که انگار خود شماست یا اینکه فقط یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردید؟ اگه مثل منید چی شد که اون شخصیت ساخته شد؟ چرا به عنوان شخصیت خودتون انتخابش کردید؟ همه چیزو بگید@-@

    بعدا نوشت: اون موقع که نوشتمش خیلی خوشحال بودم و فکر میکردم دقیقا حسی که اون موقع داشتم و الان دارم و نوشتم ولی الان که میخونم میبینم کاملا گند زدم:|...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    Beginning~

    And may the best to your today's

    Be the worst to your tomorrow's

    ..~***~..

    تنها کار سخت تر از شروع کردن یه داستان، پایان دادن بهشه

    به امید اینکه این شروع هیچوقت پایانی نداشته باشه^^

    پ.ن: سلام بیان*-*!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
    Welcome to the purple cafe