۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

Manamy?

_ اینجا اصلا جای خوبی برای قرار گذاشتن نیست.

دختر روی نیمکت با بی تفاوتی نگاهش میکند.

_ اینطوری فکر میکنی؟ اما من همه ی قرارامو اینجا میذارم.

نگاهش میکند و با دلخوری میگوید:

_ به خاطر اینه که جای دیگه ای رو بلد نیستی. سردمه M! بریم خونه!

دختر زبانش را بیرون میدهد و دوباره به جلو خیره میشود.

_ تقصیر خودته.

_ معذرت میخوام.

بازوی دختر را محکم میچسبد. با اینکه قدش کمی بلند تر از اوست، طوری خودش را جمع کرده که دختر روی نیمکت بزرگتر به نظر میرسد. با اینکه سن حقیقی اش باید از او بیشتر باشد، دختر اینطور فکر نمیکند. فضای بینشان کمی سرد شده. مانند هوای زمستانی و تاریک شهر.

_ همه چیز خوب پیش نمیره. شاید حتی منو یادت نمیاد. میدونم، معذرت میخوام. چاره ی دیگه ای نداشتم!

به دختر نگاه میکند و او با بیخیالی دستش را در بسته ی چیپسش میکند.

_ نگران نباش. من منتظر میمونم. برای کائوری چان و برای بقیه. میتونی هرچقدر که خواستی طولش بدی.

قلب او به درد می آید. میداند که دختر روی نیمکت دلخور است. از اینکه به او فکر نمیکند. از اینکه او را بدون خانه ای روی نیمکتش رها کرده. خودش هم از خودش دلخور است. اما چه کار میتواند بکند؟ ذهن خودش را نمیتواند کنترل کند. آدم ها می آیند و میروند و او کنترلی رویشان ندارد. همه هرکاری که دلشان میخواهد انجام میدهند و ذهن او شلوغ میشود و دختر همان طور بی صدا آنجا روی نیمکتش مینشیند و چیپس میخورد. به جمعیت نگاه میکند و منتظر است. منتظر اینکه برگردد. منتظر اینکه او دوباره به یادش بیفتد. شاید حالا خوشحال باشد. او نمیفهمد. شاید خودش بیشتر از خودش دلخور باشد تا دختر روی نیمکت از او.

_ متاسفم.

گفتن این تنها چیزی است که از پسش بر می آید.

 

جوری که آروم آروم داره همه چیزو درمورد مانامی یادم میره و جوری که خود مانامی داره از ذهنم محو میشه احساس اینو داره که خود اصلیم داره قطره قطره ازم کنده میشه و توی اقیانوس گم میشه...

پ.ن: و هیچ چیز دردناک تر از این نیست که دقیقا وقتی فکر کردم دیگه به اسم مانامی روی خودم‌ عادت کردم یه نفر مانامی صدام کنه و نفهمم درمورد کی داره حرف میزنه

پ.ن²: آره، باورش سخته ولی من ساختمون نارنجی رو بوسیدم کذاشتم کنار‌ و الان دارم یه داستان دیگه شروع میکنم:))

پ.ن³: وقتی نوشتن یه پست کوفتی مثل اینو سه روز طول میدی روشن کردن ستاره توی زمان مناسب کار سختیه

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

    Bye Bye~

    پشت میزم نشستم، به صندلی نرم دایره ایم که دیگه از پوسته پوسته شدن گذشته و داره پورد میشه تکیه دادم، کتاب کار زبان، کتاب ریاضی و کلی خودکار و ماژیک و دفتر و جامدادی روی میزم پخش کردم. آهنگ Blue moon دونگهه رو گوش میکنم و پستای دیگرانو میخونم که درمورد اذیت شدنشون توی این روزا غر میزنن

    آخرین پستو میخونم و یه جورایی از تموم شدنش ناامید میشم. با خودم فکر میکنم حتی منم این روزا خیلی به خودم فشار میارم، اما چشمم به میزم میخوره که با هدف درس خوندن روش نشستم و کتابامو روش مرتب کردم اما به جاش دارم پست میخونم. اندفعه فکر میکنم با این وضعیت واقعا هم نمیشه گفت دارم به خودم فشار میارم. فکر میکنم مسئله ی مثبت درمورد دیگران اینه که اذیت میشن چون سرشون شلوغه و برای انجام دادن کاراشون بهشون فشار میاد، درحالی که من به خودم فشار میارم، شبا از استرس نمیخوابم، روزا بی حوصلم و مدام خودمو سرزنش میکنم، اما واقعا کار خاصی انجام نمیدم

    فقط میشینم پشت میزم و وقتی حوصلم از درس خوندن سر میره روی برگه های کوچیک چرک نویسم نقاشی میکشم

    ″مانگام کی میاد؟″

    برمیگردم و به عروسک جدیدی که تازگی به انجمنم ااضافه کردم نگاه میکنم. کاملا این حسو داره که یه آدم دیگه روی تختم خوابیده. میرم و بغلش میکنم، جوری که انگار دارم یه سگ کوچولوی مهربون و نرمالو رو بغل میکنم. میارم و روی پای خودم میشونمش

    به انیمه ای که جدیدا تموم کردم فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواست بیشتر ادامه داشته باشه. به پایانش فکر میکنم و اینکه چقدر بی معنی بود. به این فکر میکنم که چه شخصیت اصلی مودی داشت و اینکه چقدر همه ی شخصیتاش برعکس چیزی که فکر میکردم کراش بودن و اینکه بعد از اینکه مدتها دنبال یه انیمه طنز و مود مثل اون گشتم وقتی بالاخره پیداش کرده بودم و کلی از پیدا کردنش خوشحال بودم خیلی سریع تموم شد

    قبل از اینکه بفهمم آهنگو جلو زده بودم و انقدر عوض شده بود که دیگه توی آلبوم دی اند ای نبود، اما برعکس وقتای دیگه اهمیتی نمیدم

    میرم یه عکس جالب برای پستم پیدا کنم اما میبینم آخرین چیزایی که توی برد پینترستم سیو کردم همشون برچسبای بولت ژورنال و عکسای ادیت شده از شخصیتای مانگای توکیو ریونجرزن. یه جورایی خودمو سرزنش میکنم و فکر میکنم شاید باید چیزای جدید برای سیو کردن پیدا کنم، اما حوصلشو ندارم. اینجوری فقط پینترستمو شلوغ میکنم

    آهنگ میره روی California Love و من یکم آروم میشم. منتظر این آهنگ بودم. یادم میفته وقتی میشنیدم دونگهه میگه Not today, but today یا We gonna go, but where we go? خندم میگرفت درحالی که جمله ی دوم رو فقط اشتباه میشنیدم

    انگشتام به هم ساییده میشن و چسب زخمام رو روشون حس میکنم. دستم رو میارم بالا و بعد از برانداز کردنشون از اینکه دیروز موقع به شارژ زدن گوشیم زخمیشون کردم احساس خوشحالی میکنم. نمیدونم بار چندمه این کارو میکنم و فکر میکنم شاید یکم عجیب باشه که همچین حسی دارم اما بالاخره من این حسو دارم و از ته دلم فکر میکنم که این به هیچ کس ربط نداره و یکم احساس آرامش میکنم، چون این فکر درمورد دوتا چسب زخم کیوت روی دوتا انگشت کنار همم، دقیقا ویژگی اون منیه که یه سال پیش به خاطر کیوتی بیش از حد لقب خرگوش کوچولو و ماهی و دونگهه ی دو رو میگرفت و حالا تقریبا همه ی اثراتش توی وجودم از بین رفتن

    یادم میاد که چقدر از اینکه انقدر عوض شم میترسیدم و احساس میکنم یه چیزی توی سینم خالی شده

    آهنگ میره روی اندینگ انیمه ی میروکو چان

    ″خسته شدم.″

    درحالی بهش فکر میکنم که هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری انجام ندادم و به کتابای زبان و ریاضی روی میزم نگاه میکنم

    ″باید انجامشون بدم. نوشتن هم خسته کنندس.″

    مغزم پر از چیزای عجیب و غریب میشه. ″کائوری چان″ ″پیام دبیر علوم″ ″دستبندی که پوسته ی سیاه روی مهره هاشو کندم″ ″میروکو چان″ ″Be″ ″میس وانا دای″ ″دلم براش تنگ شده(منظورم آهنگه:|)″ ″پیج پینترستم که باید باز میکردم″ ″چیفویو″ ″تکلیفای انجام نشده ی زبان″ ″خستم″

    ″خستم″

    ″نوشتن هم خسته کنندس... نوشتن یه پست توی یه روز تقریبا برام غیرممکنه″

    اینو میگم و پستو میبندم چون میدونم بیشتر از این نمیتونم و نباید چرت و پرت بنویسم

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۶ آبان ۰۰

    •IKFL•

    دلم دوستای بیشتر میخواد.

    + اعتراف کردنش حتی برای خودم سخته، جوری که هنوز ازش مطمئن نیستم، ولی میتونم بگم آره، واقعا احساس تنهایی میکنم. جدا احساس تنهایی میکنم، جوری که میتونم دوبار توی تست تنهایی ای سنج بدترین نمره رو بگیرم.

    ++ این یه درخواست عاجزانه برای دوستی نیست. فقط یه اعترافه.

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۱۳ آبان ۰۰

    Kaory-chan

    کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. وقتی که پدر و مادرش با هم مشکل پیدا کردن و تصمیم گرفتن شب و روز توی خونه دعوا راه بندازن، وقتی از هم جدا شدن و وقتی هیچکدومشون اونو قبول نکردن... کائوری چان هنوز فقط یه دختربچه ی چهار ساله بود.

    کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. درست مثل سنش که کم بود، موهاش کوتاه بودن. کائوری چان خیلی کوچیک بود، وقتی پدر و مادرش هیچکدوم اونو قبول نکردن و نزدیک بود مجبور شه توی یتیم خونه زندگی کنه. اما اون خیلی کوچولو بود و پدر و مادرش کسایی نبودن که اینو فهمیدن، بلکه خالش کسی بود که فهمیدش.

    کائوری چان هنوز فقط یه دختر بچه ی چهار ساله بود. اون مجبور شد با خالش شهر قبلیشون رو ترک کنه و پیش خاله و پسرخالش زندگی کنه. اما اون هنوز یه بچه بود، و درست مثل خودش پسرخالش هم هنوز یه بچه بود. و پسربچه های هفت ساله دخترهای چهار ساله ای که مادرشون ناگهانی به خونه میاره رو به عنوان خواهر کوچیک ترشون قبول نمیکنن.

    کائوری چان هنوز یه بچه بود. وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم اونو قبول نکردن. وقتی مجبور شد با خالش شهرش رو ترک کنه و وقتی کسی که قرار بود برادر بزرگترش باشه گفت ازش متنفره و هیچوقت اونو به عنوان خواهر کوچیکش قبول نمیکنه.

    کائوری چان فقط یه بچه بود، و چندین ماه طول کشید تا کسی که باید اینو بفهمه.

     

    پ.ن: شاید بهتره یاد بگیرم بعضی وقتا درمورد بچه هام متنای عادی شاد یا آرامش بخش بنویسم. هرجور فکر میکنم چیزای غمگینی که درمورد یکی اینجا میذارم واقعا به شخصیت خودشون نمیخوره. کائوری چان بیاد اینو بخونه میاد میگه داری درمورد کدوم کائوری چان حرف میزنی؟

    پ.ن²: به طور ناگهانی طوری نسبت به دروازه حس بدی پیدا کردم و ازش ناامید شدم که همین الان دلم میخواد همه ی اثراتی که ازش دارمو از زمین و زمان محو کنم. عجیبه؟

    پ.ن³: دیگه حتی با نیمی حرف نمیزنم... دیگه بهش نمیگم بچه ی ارشدم... تو یه چشم به هم زدن با شین و کائوری چان از اون صمیمی تر شدم... دیگه حتی به عنوان تنها ISTJ که درکش میکنم که هم بهش نگاه نمیکنم، فقط حس میکنم یکی از اون شخصیت اصلیای کلیشه ای بی احساسه...

    پ.ن⁴: مطمئنم نیمی الان کلی احساس تنهایی میکنه:′)

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰
    Welcome to the purple cafe