۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

smiles?

شاید عجیب باشه، ولی وقتی دقیق فکر میکنم حتی یادم نمیاد سال ۱۴۰۱ کی و کجا شروع شد... چجوری شروع شد و کدوم روزا توش جا شدن

یادمه که تولد امسالم چی شد و چکار کردم ولی یادم نیست شروع سال کجا بودم و به چیا فکر میکردم

شاید به خاطر اینه که تولد هرسالم با سال قبل فرق میکنه ولی عید هرسال یه کار مشخصو تکرار میکنیم...

ولی هنوزم، عید سال ۱۴۰۰ روز تکرار نشدنی ای برام بود

پس چطور سال ۱۴۰۱ و یادم نمیاد؟...

 

نمیدونم باید به چه ترتیبی بنویسم پس هر لبخند بزرگ و به یاد موندنی که زدم و اول اومد توی ذهنمو مینویسم

 

- دوباره دیدن خانم نارنجی توی کتاب فروشی مورد علاقم.

- وقتی مامانم به خانم نارنجی گفت آنشرلی...

- ویس خانم ویوی و اینکه گفت دلش برامون تنگ شده و ما رو توی خوابگاه تصور میکنه...

- اینفینیتی شو و هر اتفاق کوچیک و بزرگی که توش افتاد.

- هردفعه که سنپای یدفعه ظاهر شد و چند کلمه باهام حرف زد.

- ظهور آکامهXD

- بیکی... خریدنش، غذا خوردن کیوتش، پرواز کردنش... و اینکه هرجا میبردنش یدفعه پر میزد که بشینه روی شونه ی من:′)

- ایران. (اسم پتوسمه)

- گرفتن بهترین هدیه ی زندگیم.

- واکنش مامانم به هدیه ی روز مادرش.

- بغلای محکم دخترخالم وقتی تازه منو میدید...

- آهنگ خوندن بچه ها توی حیاط وقتی همه دایره ای دور هم نشسته بودن.

- سنپایای مدرسم که هروقت میبینمشون لبخند میزنم.

 

بیشتر چیزایی که نوشتم توی چند ماه اخیر اتفاق افتادن چون وقتی بیشتر از اینا میرم عقب اصلا نمیتونم مطمئن باشم که اتفاقایی که افتادن برای کین...

گذر زمان توی مغزم اصلا معنی نداره:))

 

+ احتمالا باید این پستو زودتر میذاشتم ولی خب... من همیشه دیر میکنم:/

 

  • ۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    scars are beautiful

    حسم بعد یه گریه ی طولانی اینجوریه که:

    سرم داره از درد منفجر میشه و صورتم به خاطر اشک داغ کرده. میرم صورتمو با آب یخ میشورم تا خنک شم و یه جورایی حس میکنم ریست میشم. بعد از این کار یه نفس خیلیی عمیق میکشم (شایدم بیشتر) تا بغض و گریه ی ته مونده توی دلمو خالی کنم. وقتی گریه کردنم تموم میشه حس نمیکنم واقعا گریم تموم میشه. فقط تواناییم توی گریه کردن ته میکشه. هنوزم ناراحتم و حس میکنم نتونستم خودمو خالی کنم، ولی اون نفس عمیقی که میکشم حس آرامش خیلی خاصی بهم میده

    زخم کردن دستم همین حسو داره

    انگار پوستم داره گریه میکنه و انگار احساساتم از طریق تیغ روی بدن خودم خالی میشه، ولی جای اینکه برگرده تو یه سری احساسات دیگه رو هم آزاد میکنه. احساس میکنم این دیگرانو خیلی از من ناامید میکنه، اما رد زخم که روی دستم مونده واقعا برام چیز قشنگیه

    + مشاور مدرسه فکر میکرد با ناخون اینجوریش کردم و دلیل اینکه آستین سوییشرتمو تا انگشتام کشیدم جلو اینه که جای زخمامو بپوشونم... انقدر گفت ببینمش که وقتی میخواست برگه ی اهدافمو بگیره فکر کردم قراره دوباره دستمو بدم بهش:/

    + از لحاظ روانی به شکل خیلی عجیبی داغون شدم. اینجوری که حالم خوبه ولی هیچوقت خوب نیستم و عادیم ولی یدفعه روانی میشم. و مرحله مرحله میرم جلو. اینجوری که وقتی داغونم بی حوصله میفتم یه جا، وقتی خیلیییی داغونم شروع میکنم رقصیدن و خندیدن، و وقتی خیلیییییی داغونم دوباره برمیگردم به افتادن یه گوشه و تکون نخوردن

    + تیغ زدن تو بیشتر مراحل ناراحتیم هست. خیلی زود بهش معتاد شدم...

    + خبر ۲۷ بهمنو یادتونه؟ کنسل شد. روز اول سفر اینفینیتی شو بود و حالم به شدت خراب بود. بعدشم سرم انقدر شلوغ شد که دیگه وقت نکردم بیام اینجا‌... الانم که کلا ازش پشیمون شدم. ولی خب... اون روز تولد دروازه بود. هیپ هیپ.

    + کامنتا به علت عدم انگیزه و اراده تا اطلاع ثانوی پاسخ داده نمیشن. ولی بیاید همینجا بازم با هم حرف بزنیم که بازم جواب ندم...

     

    ++ امروز از یه کلاس خیلی خسته کننده و یه ول شدن خیلی مسخره برگشتم خونه و دیدم مهمون داریییییمD: اونم کیییی؟؟؟ دوستای قدیمی بابام که حداقل پنج ساله ندیدیییییییمD: 

    ++ خیلی وقته دارم سعی میکنم یه پست جالب بنویسم ولی نمیشه. توی یه ماه گذشته حداقل ده تا پست پیشنویس نوشتم. خیلی سخته... نوشتنم هیچوقت تموم نمیشه. همیسه فقط نصفه ول میشه

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱
    Welcome to the purple cafe