۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

why do we need this?

″خب، زندگی من این شکلیه. میخوام بدونی که هم خوشحالم و هم ناراحت، و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور همچین چیزی ممکنه.″

 

و تابستون من شروع شده و من گیج شدم. کاری که الان باید انجام بدم کدوم یکی از هزار چیزیه که برای تابستونم میخواستم؟

پ.ن: و اینم مود منه هروقت یادم میاد چیزی که دارم نگاهش میکنم درواقع دختر کفشدوزکیه😂

  • ۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۲ تیر ۰۱

    ended, and started

           رسما تموم شد مدرسه ،        و رسما شروع شد تابستون

    رفتم توی مدرسه. همکلاسیمو دیدم. مامان یکی دیگه از همکلاسیامو دیدم که دوست مامانم بود. بهش سلام کردم. چند بار. اما اون منو ندید. مسئول گفت چرا نمیری تو؟ فکر میکردم باید کارت ورود به جلسمو چک کنه، ولی نکرد. پس رفتم تو. به تابلو نگاه کردم. از مسئول دیگه ای که پشت میز بود پرسیدم نمازخونه کجاست؟ و رفتم.

    دوستمو که توقعشو داشتم و منتظر بودمو ندیدم، اما تقریبا همه ی همکلاسیام اونجا بودن. شلوغ میکردن و حرف میزدن، دقیقا مثل مدرسه و دقیقا مثل امتحان نهایی، ولی هیچکدوم منو نمیشناختن.(دقیقا مثل مدرسه و دقیقا مثل امتحان نهایی؟) استرس داشتم. خوشحال نبودم. گرمم بود.

    سر ناخونم خراشیده بود و اذیتم میکرد. دوستامو میدیدم، و اونا منو نمیدیدن، و این اذیتم میکرد. باید آزمونی رو میدادم که احساس میکردم اصلا براش آماده نیستم درحالی که خیلی برام مهمه، و این اذیتم میکرد.

    داشتم اذیت میشدم.

    آزمون سخت بود.

    از آئو کمک گرفتم. چند بار از خودم پرسیدم اینکه ده تا سوالو خالی بذارم و نمره نگیرم بهتره یا اینکه ده تا سوالو شانسی جواب بدم و نمره های مثبتمو از دست بدم؟ اما بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم که شانسی نزنم. اگه نمیزدم نصف برگه خالی میموند.

    اون دوستم که منتظرش بودم اومده بود، اما خیلی طول کشید تا برگرده و منو ببینه. اما بعد با ذوق برام دست تکون داد و اینکه یه نفر منو میدید و از دیدنم خوشحال بود خوشحالم کرد.

    وضعیتم سر آزمون خیلی بد بود. گرمم بود، استرس داشتم و از شدت گرما و گرسنگی سرگیجه گرفته بودم. بعد آزمونم از جلوی یکی از همکلاسیای مورد علاقم رد شدم و شاید سه بار بهش سلام کردم، اما نشنید. حتی یبار مستقیم به چشمم نگاه کرد و من براش دست تکون دادم، اما بازم نفهمید. و بازم وضعیتم خیلی خوب نبود. جلوی مامانم دوستمو بغل کردم و اون بهمون خندید و این اذیتم کرد. اما وقتی تنهایی از خیابون رد شدم و قفل درو باز کردم و رفتم توی خونه، احساس آزادی کردم.

    مهمونی نگاه کردم. ژورنال درست کردم. وقتی توی اتاقم بودم تعمیرکار کولر اومد و من پنج ساعت تمام تنها توی اتاقم نشسته بودم تا اون بره:/ و انقدر ژورنال درست کردم و اتاقمو به هم ریختم که دیگه نمیتونستم راه برم...

    و الان، بالاخره احساس آزادی میکنم. این احساسو دارم که دیگه هیچی مانع انجام دادن کارایی که میخوام نیست. میخوام همین فردا کمد سمت راستمو خالی کنم، یه سری عکس از مانگاهای مورد علاقم چاپ کنم و بعد تزئین کردن دیوارای کمدم وسایلشو از اول بچینم. بعد نوبت کتابخونه و میزمه. و همه چیزو همونطور که تمام این یه سال فکرشو میکردم مرتب میکنم. میخوام توی کلاس زبان و هنر و گیتار ثبت نام کنم و میخوام با دوستای کمی که دارم مهمونی بگیرم تا کتابای درسیمونو پاره کنیم و آزادیمونو جشن بگیریم. میخوام فیلم ببینم و انیمه ببینم و داستان بنویسم، جی تی ای و موبایل لجندز بازی کنم و داستانامو بنویسم. میخوام همه چیزو امتحان کنم.

    میخوام خودمو پیدا کنم.

    و میخوام دوباره به سطحی برسم که خودمو بغل کنم و در گوش خودم بگم :«اینکه مثبت بینی خیلی خوبه، تو خیلی کیوتی و من دوستت دارم...»

    پ.ن: نمیدونم این یه سال از اول اینجوری بود یا اواخرش اینطور شد، اما خیلی اذیتم کرد. شاید تلاش آنچنانیم نمیکردم. شب قبل امتحانا درس میخوندم و افسوس میخوردم چون میدونستم اگه یه روز زودتر شروع میکردم قطعا میتونستم بیست بگیرم. اما استرس شدیدی داشت و خیلی افسرده کننده بود. اینکه دوباره رفتم مدرسه باعث شد همزمان با یادگیری بهتر و معاشرت با آدمای جدید و بیشتر، یادم بیاد که همیشه چقدر نادیده گرفته میشدم. و بیشتر کارای مورد علاقم که حس خوبی برام داشتنو کنار گذاشتم که درس بخونم (که نخوندم:/) که باعث شد بخش زیادی از احساسات مثبتمو از دست بدم. و بعد از کلی چیز قشنگ که برای خودم پیدا کرده بودم تا حال خودمو خوب کنم، همشونو گم کردم. (کائوری چان، هوریمیا هایی که بین درس خوندنام برای امتحانای ترم اول میخوندم، اورامیچی اونی سانی که با بستنی قهوه و خورده بیسکوییت میدیدم، آبرنگ، زیر و رو کردن پیج مدگل و با وجود ترس لحظه ای با خیال آسوده خوابیدن، کتاب «یک جور خوشبختی»، توکیو مانجی ریونجرز و مایکی کریسمس که رسما خودمو براش کشتم، بغل کردن لانگ ار و کشوندنش توی نقاط مختلف خونه، ساعت ها تعریف کردن خاطره و داستان برای سنپای، چیپس خط دار خوردن، خرید کردن از سبد، براونی خوردن نصفه شبایی که صبحشون امتحان داشتم... گاددد زندگی یه زمانی خیلی قشنگ بود:′>) و خب، حقیقتا بذارید بگم فهمیدم که چرا این همه میم درمورد افسرده بودن INFP ها هست:/ و امروز با اینکه فقط یه روز از آخرین آزمون نهایی، تیزهوشان و نمونه دولتی موجود گذشته، احساس شادابی میکنم و این حسو دارم که افسرده شدنم بیشتر به خاطر مدرسست و امیدوارم توی این تابستون دقیقا اندازه ی دو سال پیش کیوت، بی فاز و خوشحال باشم😂

    پ.ن²: اینکه از عبارت ″این سال″ استفاده میکنم ممکنه گیج کننده باشه چون برای من سال تحصیلی بیشتر از سال عادی ملاکهXD

    پ.ن³: سوالای مهم: آیا به سنپایم وقتی با من حرف میزنه، انقدری که به من وقتی باهاش حرف میزنم خوش میگذره، خوش میگذره؟ آیا بغل من برای لانگ ار همونقدری که بغل لانگ ار برای من لذت بخشه، لذت بخش هست؟

    پ.ن⁴: یه سوال مهم از شما. خوندن چیزی که یه نفر از خوشحالی هاش نوشته شما رو خوشحال میکنه یا حسودیتون برانگیخته میشه؟ برعکسش چی، از خوندن ناراحتی های دیگران عصبی میشید یا خوشحال میشید که باهاتون درمیون گذاشته یا هرچی؟

    پ.ن⁵: اگه قبلا خودمو مجبور میکردم پستی که نوشتمو یه هفته نگه دارم به خاطر این بود که یدفعه مثل امروز جوگیر میشدم😂🤦

    پ.ن⁶: آره دیگه... ببخشید جدیدا انقدر طولانی مینویسم و عکسام کمتر شدن++

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۴ تیر ۰۱
    Welcome to the purple cafe