۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

In your town...

وسط یک شهر شلوغ، پر از ساختمان و ماشین و دود و سیم، جایی که ساختمان های گرم و خیابان های شلوغ و عجیب دارد، جایی که نمیتوان گفت زیبا و دلنشین است یا سرد و زننده، یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که مدتهاست کسی به آن سر نزده، با گلهای آبی و درخت های نامرتب که برگشان همه جای زمین را پوشانده. با علف های هرز که همه جا را گرفته و گل های ریز وحشی. پارک، جلوی ساختمان کوچک و قدیمی را گرفته که مدتهاست کسی آن را نمیشناسد. ساختمان خاکستری با دیوار های شیشه ای که چهار طبقه دارد. ساختمانی است که مدت هاست خالی مانده و هیچ چیز در آن به فروش نمیرود، هیچ کس در آن زندگی نمیکند و کسی آن را برای فروش نگذاشته. دلیلش هم خب مشخص است.

طبقه ی دوم ساختمان آنقدر ها هم خالی نیست. تعداد کسانی که این را میدانند آنقدر کم است که به سختی میشود فهمید چرا آنجا چراغی روشن میشود. چراغ زردی که برعکس حس همیشگی اش آنجا حس خوبی دارد. کسی نمی فهمد چرا گاهی از آنجا صدای موسیقی ضعیفی شنیده میشود یا چرا بوی شکلات از جلوی ساختمان به مشام میرسد.

از پله های سنگی که بالا بروید، در طبقه ی دوم، کافه ی کوچکی است با دیوار های آبی و بنفش و یاسی. کافه ای که بستنی شکلاتی میفروشد با کتاب و موسیقی. وارد کافه که بشوید، صدای موسیقی آشنایی به گوش میرسد که هیچ گاه نشنیده اید. روی دیوار ها پر است از قاب های نقاشی کوچک و بزرگ با نقاشی های آبی. آهنگ پخش میشود و عطر شکلات همه جا را گرفته. روی دیوار پر از برگه های پوستی کاغذ است که متن های کوتاه و بلند روی آنها نوشته شده.

پشت پیشخوان کافه، دختر قد کوتاهی با موهای بلند قهوه ای رنگ نشسته که با چشم های زلال آبی اش زل زده به صفحه ی کتاب یا گاهی دفترش. داستان میخواند یا مینویسد. وقتی وارد میشوید، صادقانه به شما لبخند میزند و هر چیز را که سفارش بدهید با یادداشت کوتاهی که آرزوهای زیبا برای شما دارد تحویل میدهد. هرجا که بخواهید مینشینید و هرچقدر که خواستید آنجا میمانید. اگر خواستید پولی میدهید و اگر نخواستید، کافی است لبخند بزنید و بگویید ′ممنونم′. میتوانید دور هم بنشینید و بگویید و بخندید و هرچقدر که آنجا بمانید کسی شکایتی ندارد. اما بیشتر اوقات آنجا خلوت و ساکت است و تنها صدایی که مدام پخش میشود صدای موسیقی آشنایی است که هیچ گاه شنیده نشده.

اگر خواستید، میتوانید بگردید توی شهرتان و خیلی راحت این کافه را پیدا کنید و اگر نخواستید، دختر پشت پیشخوان همیشه همانجا با لبخند منتظر شما نشسته. و وقتی وارد کافه بشوید، یک تابلوی بزرگ آبی رنگ میبینید با اولین و بزرگترین کاغذ پوستی که به دیوار چسبیده و روی آن نوشته شده:

تنها کار سخت تر از شروع کردن یه داستان، پایان دادن بهشه

به امید اینکه این شروع هیچوقت پایانی نداشته باشه^^

پ.ن: ورود حیوانات خانگی هم آزاده:|~

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰

    save them than

    ″اگه مرگش ناراحتت میکنه،

    خب کاری کن که نمیره″

    و باور کنید هرجور حساب کنیم حرفی مسخره تر از این نیست که به یه نویسنده بزنید

  • ۱۲
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۸ خرداد ۰۰
    Welcome to the purple cafe