ایستاده بود. در ساختمانی با دیوار های سفید. با آدم های نگرانی که دورش را گرفته بودند. بدون اینکه چیزی بگوید یا ببیند یا بشنود، با چشم های گشاد به جلو خیره شده بود و سعی داشت اتفاقاتی که افتاده بود را درک کند. نمیفهمید. نمیفهمید بدنی که همین چند لحظه ی پیش دستانش را گرفته بود را کجا برده بودند. نمیفهمید کلماتی که مادرش به زبان آورده بود چه معنایی داشتند. چرا قبل از اینکه برود به او وقت کافی نداده بود تا بداند میتواند همان کلمات را به مادرش بگوید یا نه؟ صدای بوق آزاردهنده ای که در پس سکوت به گوشش میرسید باعث میشد از هرچیزی که در نزدیکیش وجود دارد متنفر باشد. اینکه صداها هنوز در دنیا وجود داشتند آزارش میداد. اینکه آدم ها رهایش نمیکردند آزارش میداد. نمیتوانست به این فکر کند که آنها فقط میخواهند کمکش کنند. آزرده تر از آن بود که بتواند به چیزی جز صدای بوق ممتدی که جلوی شنیده شدن بقیه ی صداها را در سرش میگرفت فکر کند. صداها آزارش میدادند. تمام دنیا آزارش میداد...

آه بلندی کشید. لرزش این آه بود که باعث شد بفهمد بغض دارد. تلاش کرد تا خودش را به دنیای واقعی برگرداند. نه اینکه به صداها گوش بدهد. فقط میخواست به آنها بفهماند که چقدر از شنیدنشان متنفر است. سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد، تا بتواند روی آن قدم بردارد. بعد دست هانا را از روی شانه اش کنار زد و با صدای گرفته ای گفت:

- بذار یکم تنها باشم...

هانا متعجب به او نگاه کرد. فکر میکرد که نیمی در تنهایی روی صندلی های بیمارستان خواهد نشست و چند دقیقه ی دیگر آماده خواهد شد، اما قبل از اینکه به خودش بیاید نیمی درحالی که دیگر صاف نمی ایستاد، با قدم های ضعیف و آرامش از بیمارستان خارج شد.

+ و اینم یه رویی از نیمی که هیچوقت فکر نمیکردیم ببینیم...