دو سال از اولین پستی که توی بیان گذاشتم میگذره

دو سال، بیست و چهار ماه، دو تا تولد، یه بارلاس، چهار تا داستان، یه مدرسه ی جدید، بالای ششصد تا آهنگ، پنجاه تا انیمه، یه چیفوری، یه بیکی، یه کتابخونه پر کتاب... چند تا دوست و هزاران هزار نوشته ی پست شده و نشده

و بعد همه ی اون چیزایی که گذشتن، من اینجام. با کمترین ترسی که توی دو سال گذشته داشتم. و بالاخره با احساس راحتی (حداقل بیشتر از قبل++) توی وبلاگم

 

زمانی که او وارد کافه شد، کافه‌چی پشت پیشخوان ننشسته بود. پشت یکی از میزهای دایره وار چوبی نشسته بود با چند دوست. میخندید. حرف میزد. روی میزشان لیوان های خالی بود.

تمام دیوار ها پر از کاغذ هایش شده بودند و از زیر بعضی هایشان میشد یکی دو تا را بیرون کشید که پایینشان نوشته شده بود ″پیش نویس″.

زمانی که او وارد کافه شد، صدای موسیقی قطع شده بود و ترس و غم بیشتر از هر وقتی آنجا جریان داشت، اما جریان داشت. خون در رگ های کافه میتپید و کافه‌چی هنوز زنده بود. دنیا جلو میرفت و زمان در کافه حتی سریع تر حرکت میکرد و این که زندگی جریان داشت کافه‌چی را تحت فشار میگذاشت. شاید کافه اش درحال ریختن بود. شاید مغازه روی سرش خراب میشد. شاید پشت پیشخوان مینشست و درها و‌ پنجره ها را میبست و از خفگی بیهوش میشد. اما در آن لحظه، زندگی جریان داشت، و هرچقدر هم که سرعتش ترسناک بود و وجودش نمیتوانست قوت قلبی باشد، اجبار زیبایی بود. نه چون خودش زیبا بود، بلکه چون کاری میکرد آنها زیبایی ها را به وجود بیاورد.

و شاید در آینده کافه‌چی گوشه ی پیشخوان مینشست و در تنهایی میپوسید و بدنش هیچ گاه پیدا نمیشد، اما در آن لحظه اهمیتی نداشت. چون زندگی را آنجا احساس میکرد. نه زندگی ای که دیگران احساس میکنند، زندگی خودش را. خاطراتش را. چیزهایی که دیگر وجود ندارند و چیزهایی که هیچگاه وجود نداشتند. ترس ها و غم هایش را. و بخش کوچکی از تمام از دست رفته هایش را در آن کافه احساس میکرد. و آن کافه عشق بود و آرامش بود، و آن کافه زندگی بود.

دیشب دقیقا ساعت دوازده شب، یعنی اولین لحظه ی روز تولد وبلاگ، یکی از بلند ترین و شجاعانه ترین متنامو نوشنم. امروز صبح بلند شدم دیدم هیچکس نخوندتش و واقعا ضایعس پس پیشنویسش کردم و کلی ویرایش کردم تا شد این😂

فقط اینکه... دلم میخواست از میولایف تشکر کنم که این دو سال پیشم بود و گذاشت خاطرات و احساساتمو برای خودم ثبت کنم

و از شما هم همین طور، که بهش بیشتر معنی دادید و هرچقدرم کم همراهمون بودید

پ.ن: بالاخره امتحانای ترمم تموم شدن:′)))

پ.ن²: یه خبر جالب بهتون بگم؟ ۲۷ روز صبر کنید. هاهاها

پ.ن³: ولی برای بعضیا ممکنه واقعا خبر خوبی باشه

پ.ن⁴: یه عنکبوت توی اتاقمه. دعا کنید زنده بمونم

پ.ن⁵: در اولین فرصت کامنتا رو جواب میدم و در دومین فرصت یه جمع بندی از بهترین چیزایی که این مدت نوشتم (خیلیییی زیادن) پست میکنم