۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

I don't belong

من به اینجا تعلق ندارم

منو از اینجا ببرید

سعی نکنید جاییو پیدا کنید که بهش تعلق داشته باشم، چون همچین جایی وجود نداره

فقط از اینجا بیرون ببریدم و توی کهکشان ها رهام کنید

چون اینجا جای من نیست

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

    Despicable Me

    از این هفته ها متنفرم. از این دنیا متنفرم. از این من متنفرم.

     

    و بزرگترین ترس من این بود که توی یه من جدید ناپدید شم و من قبلیو فراموش کنم. من هیچوقت من قبلیو فراموش نکردم، اما فراموش کردم که چجوری میتونم اون من باشم و جلوی غرق شدنم توی این من جدید و نفرت انگیزو بگیرم.

     

    پ.ن: منِ نفرت انگیز... هیهیD:...

    پ.ن²: عکس نمیذارم چون پینترست فیلتره. به محض اینکه بتونم این فیلترو دور بزنم میام کل پستامو پر عکس میکنم

    پ.ن³: یادمه گفته بودم از اینکه توی پستام غر بزنم بدم میاد چون نمیخوام به بقیه و منی که در آینده این پستو میخونه حس بدی بدم، ولی متاسفانه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم چون نمیتونم بعضی چیزارو با هیچکس به اشتراک نذارم. همونطور که قبلا گفته بودم...

     

    و میگم و میفهمن، اما هیچوقت واقعا نمیفهمن

     

    پ.ن⁴: میخواستم قالبمو عوض کنم اما فهمیدم که عاشق قالب Blue & Gray و Purple Cafe ام و احتمالا هیچوقت ولشون نمیکنم

     

    دیگه عروسکامو گوش نمیکنم، و دیگه آهنگامو بغل نمیکنم

    و دیگه شبامو به سیاهی ستاره و تماشای طلوع آفتاب سپری نمیکنم

     

    دو سال پیش، بهش اینو گفتم:

    «دیشب مثل همیشه نبودم... انرژی نداشتم... دلم نمیخواست آهنگای تند گوش کنم... آهنگای آرومم دلم نمیخواست گوش کنم... هر لحظه احتمال دیوونه شدنم وجود نداشت... یهو بخاطر یه چیز الکی نمیزدم زیر خنده که بندم نیاد... همش به ریل بودن ایونهه فکر نمیکردم... خیلی وحشتناکه این وضعیت...»

    الان سال دومیه که داره با این وضعیت تموم میشه و هنوزم دقیقا به همون اندازه وحشتناکه و نفسمو بند میاره...

     

    کاش شب و روزم به فکر کردن به کسایی که حتی یه لحظه هم به یادشون نمیفتم سپری نمیشد

     

    نمیدونم چیو نمیدونم

     

    پ.ن⁵: اگه نوشته هام خیلی به هم ریختن به خاطر اینه که مغزم به هم ریختس، و هرکاری میکنم مرتب نمیشه که توی یه پست درست و حسابی جا کنمش

     

    و منی که حاظرم تمام دنیامو بدم تا دوباره پیش تو و توی سیزده سالگیم زندگی کنم

     

    و منی که بعد از از دست دادن عزیزانم عشقی که بهشون داشتم رو درک میکنم

     

    و منی که خستم و از چهارشنبه ها متنفرم و دیگه نمیخوام هیچ معلمیو ببینم و سوالیو بشنوم که جوابشو بلد نیستم

     

    پ.ن⁶: دلم برای بعضی ها تنگ شده. دلم میخواد به بعضی ها نزدیک شم. یه روز این علاقه های یک طرفه به کسایی که بهم اهمیتی نمیدن مغزمو منفجر میکنه

    پ.ن⁷: حس میکنم خواهر بزرگترم توی زندگی قبلی الان همکلاسیمه. حسم نسبت بهش طوریه که انگار خیلی بیشتر از چیزی که میشناسمش باهاش وقت گذروندم و احساس امنیت بهش دارم. احساس امنیت دوست دارم...

    پ.ن⁸: بای بای:|~

  • ۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱
    Welcome to the purple cafe