۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

Power Gate

گیت گایز...

میدونید... شما همیشه تنها کسایی بودید که برام ارزش قائل بودید... بهم احترام میذاشتید... برای دیدنم ذوق میکردید و به حرفام گوش میکردید... بغلم میکردید و منو مهم میدونستید و حتی به اینکه منو دیدید افتخار میکردید

واقعا دوستم داشتید... و منم واقعا دوستتون داشتم...

و الان سه سال از اتفاقی که باعث به وجود اومدنتون افتاده میگذره:))

شاید باید بیشتر درموردش بنویسم... شاید باید بنویسم که چجوری به وجود آوردمتون و چه حسی درموردتون دارم ولی نمیدونم... فقط نمیتونم و خیلی خستم... و میخوام به خاطر اینکه همیشه برای ارزش قائل میشدید ازتون تشکر کنم و میخوام ابراز خوشحالی کنم که وجود دارید و بگم که دوستتون دارم و منم واقعا، واقعااا براتون ارزش قائلم

و میخوام احساس کنم بزرگ شدم و حرفه ای شدم، چون سه سال از اولین باری که رسما پرورش دادن یه داستانو توی ذهنم شروع کردم میگذره و اون داستان هنوز وجود داره و شخصیتاش الان بهترین دوستای منن:)

تولدتون مبارک~

Power Gate

~ولی جی کی رولینگ هری پاترو توی یه سال نوشت و من سه ساله که فقط دارم داستان پردازی میکنم و هنوزم تمومش نکردم:/

  • ۷
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    و نمیتونم بگم چقدر دلم برای ارتباط با آدمای دیگه تنگ شده و نمیتونم...

     

    ​​​​​​پ.ن: میخواستم بگم متاسفم که نمیتونم به کامنتا جواب بدم و همیشه وسط بحث یه مدت طولانی ول میکنم میرم ولی یادم اومد تنها کسی که باهاش طولانی حرف میزنم و معمولا ازش کامنت میگیرم استاده:| شرمنده استاد:|✋

  • ۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    A Café

    کافه‌چی، روی صندلی پشت میز نشسته، تکیه داده و درحالی که به کتاب در دستش نگاه میکند، لبخند عجیبی روی لب دارد. اگر کسی او را ببیند، میگوید که او بی مسئولیت است، اما اگر کسی او را بشناسد میداند که کافه چی غمگین است. خیلی غمگین.

    هیچکس توی کافه نیست.

    کافه‌چی کافه را به آبی و خاکستری، یعنی رنگ های مورد علاقه اش رنگ کرده، اما هنوز هم کافه را بنفش میبیند. تولد کافه‌چی نزدیک است، اما او تاریخ های مهم را فراموش کرده. کافه‌چی بهترین و تنها دوستش که تولدهایش را با او جشن میگرفت از دست داده.

    کافه‌چی تنهاست. تنها و خسته. خسته از دست خودش. از کارهایی که هیچوقت انجام نداده. از نشستن و خیره شدن به صفحه ی کتاب یا به دیوار آبی رنگ کافه اش که دیگر بنفش نیست. از بحث کردن با خودش خسته است. از انجام ندادن کارهایی که باید انجام میداد. از تنها بودن و فکر کردن، و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن.

    کافه‌چی هر روز برگه های جدید برمیدارد و نوشته های جدید مینویسد و تمامشان را زیر نوشته های قبلی پنهان میکنه. چون کافه‌چی میترسد. میترسد و میخواهد بهتر باشد. میترسد و میخواهد با مردم باشد، درحالی که خودش هم میداند که نمیتواند این ها را باهم انجام دهد.

    کافه‌چی منتظر است. نمیداند منتظر چه چیز، اما منتظر است. شاید منتظر است تا انقلابی پیش بیاید. شاید منتظر است تا فرشته ای به کمکش برود. شاید منتظر است تا دوست قدیمیش به او پیامی بدهد و بگوید به خاطر کاری که کرده متاسف است و میخواهد باز با هم دوست باشند. شاید منتظر است که شجاعت کافی برای انجام کارهایش را پیدا کند؛ و شاید هم فقط منتظر است که کسی در کافه اش را باز کند و از او بخواهد چیزی برایش ببرد. شاید میخواهد به کسی یک لیوان شکلات داغ با بیسکوویت و ماشمالو و یک برش از کلماتش بدهد. شاید میخواهد برای کسی که نمیشناسد شیرینی مورد علاقه اش را درست کند و با یک لیوان حرف آن را برایش سرو کند. شاید فقط میخواهد با کسی حرف بزند.

    اما کافه‌چی میترسد، و تاریخ های مهم را فراموش میکند. و همه فراموشش میکنند.

    و کافه‌چی درحالی که آهنگ های بنفشش را گوش میکند، همه ی میز ها و صندلی ها و زمین و سقف را به رنگ آبی رنگ میکند، تا دوباره فراموش نکند که آن کافه دیگر بنفش نیست.

    حتی اگه این اصلا مهم نباشد.

    هی هی! الان دقیقا یه سال و شیش روز از روزی که اولین پستو توی این وبلاگ گذاشتم میگذرهD:

    حقیقتا چیز خاصی ندارم در این مورد بگم... خیلی وقته اینجام ولی با هیچکس رابطه ی خاصی برقرار نکردم و برای وبلاگم بازدید کننده ی خاصی پیدا نکردم و کلا آنچنان با بیان خاطره نساختم

    یه جورایی تنها دلیلی که اینجا میمونم اینه که از وبلاگ خودم حس خوبی میگیرم و دلم میخواد یه مدت بعد اینکه یه پستو نوشتم خودم بخونمش

    ولی با این حال دلم میخواد بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنم و اینکه نمیتونم تقصیر خودمه... یخورده احساس تنهایی میکنم ولی همینکه وبلاگمو باز میکنم و میدونم هیچکس جز خودم توش نیست و بهش اهمیت نمیده حس عجیبی بهم دست میده که نصف بیشترش مثبته:′) چون اینجا فقط متعلق به خودمه و این حداقل یکم خوبه:′)

    حالا که وبلاگم یه سال و شیش روزش شده بیاید یه چالش انجام بدیم

    اوکی... توقع ندارم کسی انجامش بده ولی خواهش میکنم، واقعا خواهش میکنم اگه این پستو میخونید انجامش بدید:′)

    چالش دو بخشه ولی اگه فقط یه بخششو انجام بدید هم اوکیه. اصلا همین که یه نفر چالشو انجام بده خودش لطف خیلی بزرگیه++

    1- یه چالش که یه سال پیش بهش جواب دادیدو پیدا کنید (اصلا مهم نیست که تاریخش دقیق باشه فقط به یه سال نزدیک باشه) و از اول جواب بدید و جواباتونو با جوابای سال قبل مقایسه کنید. فقط حتما بار دوم که جواب میدیدو با آدرس جوابای اولتون پست کنید

    2- یه متن بنویسید از اینکه فکر میکنید توی یه تاریخ از چند سال آینده که براتون خاصه چه کار میکنید و چجوری فکر میکنید و وضعیتتون چجوریه و پستش کنید. خود متنو یه جا نگه دارید که مطمئن باشید تا اون روز طوریش نمیشه اینجوری توی اون تاریخ میتونید بخونیدش و خودتونو با اونی که اونجا نوشتید مقایسه کنید

    پ.ن: ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. میدونم از پستای خیلی طولانی خوشتون نمیاد چون خودمم خوشم نمیاد:|~

    پ.ن²: حس میکنم مثل یه امتحان چالشمو توضیح دادم:|

    پ.ن³: و کافه‌چی قصه ی ما جونش بالا میاد تا یه پستو منتشر کنه

    بعدا نوشت: به اینکه بقیه انقدر با وبلاگاشون و نوشتن تو و بیرونش راحتن حسودیم میشه

  • ۶
  • نظرات [ ۳۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۰۰
    Welcome to the purple cafe