۵۷ مطلب توسط «‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌» ثبت شده است

"2 days into college"

ثبت نام، ثبت نام. خوابگاه بدون تخت.

سلام! من یک ماه پیش برای دانشگاه ثبت نام کردم و سه هفته‌ی پیش برای اولین بار توی خوابگاه خوابیدم و سر کلاس دانشگاه نشستم.

قطعا تصورم از خوابگاه این نبود. من امیدوار بودم اتاقای ۲ نفره داشته باشیم ولی تعدادمون فقط یکم از این بیشتره. در حال حاضر ۱۲ نفر با هم توی یه اتاق می‌خوابیم و ۲ نفرمون که یکیشون منم تخت ندارن. البته این با وجود اینه که گفتن وقتی تختا بیاد دو نفر اتاقشونو عوض می‌کنن.

قطعا چند سال پیش یا شاید حتی چند ماه پیش نمی‌تونستم تصور کنم از اتاقی که شبا در و پنجرشو می‌بندم و توش تنها با عروسکام می‌خوابم برم به اتاقی که ۱۱ نفر دیگه هم توشن و روی زمین بخوابم، جایی که همه بهش دید دارن، و انقدر از شرایط ناراضی نباشم که بگم ″کاش هیچوقت اینجا نبودم″. شرایط سخته، خیلی هم سخته. این هفته شب اول انقدر بدن درد گرفته بودم که مسکن خوردم و زیر پتوی بافتنی زدم زیر گریه. اولش از درد بود، و بعد از اینکه ″توی خوابگاه روی زمین زیر پتوی بافتنی زدم زیر گریه″. ولی زندگی می‌گذره! و با وجود ترسناک بودنش، منم یاد گرفتن باهاش بگذرم.

هم اتاقی‌هامو دوست دارم. توی یه هفته خیلی بیشتر از تصورم باهاشون صمیمی شدم و واقعا دوستشون دارم. تا چند روز پیش فکر می‌کردم از همه کوچیک ترم، اما معلوم شد نفر یکی مونده به آخرم. فکر نمی‌کردم توی دانشگاهی که محدودیت سنی داره انقدر با بقیه تفاوت سنی داشته باشم، اما دارم. و ناخودآگاه خیلی لوس رفتار می‌کنم. توی سالای گذشته خیلی تلاش کردم شخصیتمو از لوس و کیوت و awkward به وندی از آبشار جاذبه تغییر بدم اما ظاهرا هیچ موفقیتی نداشتم.

و وقتی اونجام خیلی، خیلی خیلی خیلی دلتنگ همکلاسیای دبیرستانم می‌شم. فکر می‌کردم چند ماه از دبیرستان بگذره رابطم با قلم کاملا قطع شه اما ظاهرا با اونم خیلی نزدیک تر از تصورم بودم. با هم می‌رفتیم کلاس رانندگی و یه مدت هرروز همو می‌دیدیم. حتی وقتی کلاسای عملیمون از هم جدا شدن هروقت اون کلاسش تموم می‌شد من می‌رفتم جلوی آموزشگاه دیدنش. البته خب، توی مدرسه هم هرروز می‌دیدمش، اما انگار این یک ماه و خورده‌ای بعضی چیزا رو تغییر داد. الان وقتی توی کلاس نشستم و حوصلم سر رفته، یا وقتی به دیوار تکیه دادم و دارم فکر می‌کنم چقدر بدبختم و کاش حداقل یه نفر طولانی بغلم می‌کرد که احساس بهتری پیدا کنم، اولین کسی که میاد توی ذهنم و دلم می‌خواد همون لحظه ببینمش قلمه.

دانشگاهمون جای جالبیه. استادا رو دوست دارم. از نشستن سر بعضی کلاسا واقعا لذت می‌برم. با اینکه مثل همیشه، بعد یک ساعت و نیم همون قدر تمرکزی که به زور جمع می‌کردم هم از بین می‌ره. 

نیاز به داوطلب شدن، حرف زدن، خوندن و کنفرانس دادن از تصورم بیشتره و این باعث می‌شه خیلی پنیک کنم. انقدر برای هیچ چیزی داوطلب نمی‌شدم که یه روز بغل دستی همیشگیم داوطلبم کرد و وقتی استاد گفت ″حرف بزن″ گفتم ″دلم نمی‌خواد″ و رفت سراغ نفر بعدی:))

دارم از موضوع اصلی دور می‌شم و نوشتن این متن زیادی طول می‌کشه، پس خلاصش می‌کنم.

دانشگاه چطوره؟ افتضاح، ترسناک، سخت، uncomfortable، رومخ.

چه حسی نسبت بهش دارم؟ تاحالا ازش خوشم اومده.

خوابگاه چطوره؟ ترسناک، آزاردهنده، دردناک، uncomfortable، و یه جورایی welcoming.

حسم بهش چیه؟ وقتی اونجام دلم می‌خواد در اسرع وقت ازش فرار کنم، اما تاحالا عاشقش بودم. یعنی بهم سخت می‌گذره، اما نه اندازه‌ای که فکر می‌کردم. و بهم خوش می‌گذره، خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم.

هم خوابگاهیام چطورن؟ عالی. همشون به نحوه‌ای مامانم حساب می‌شن. فکر می‌کنم آدمای خوبی پیدا شدن که عجیب ترین لحظات زندگی روزمرمو باهاشون درمیون بذارم.

حسم نسبت به همه‌ی اتفاقات این روزا چیه؟ به طور عجیبی عادی، و به طور عادی‌ای عجیب.

بخش دوم با عقل جور درنمیاد. برای جذابیت گفتمش. فقط عادیه. زیادی عادی. نباید انقدر عادی می‌بود.

حس روز اول دبیرستانمو دارم. وقتی داشت شروع می‌شد خیلی از خودم پرسیدم چرا اضطراب و هیجان ندارم؟ و خب نداشتم. برام مثل یه روز عادی مدرسه بود. و دانشگاه هم همینطوره. همش شبیه یه روز عادی زندگیه.

نمی‌دونم اینکه همه‌ی چیزای جدید انقدر برام عادین خوبه یا بد:)) ولی خب، از وقتی وارد دبیرستان شدم و مخصوصا از اول سال دوازدهم برای این لحظه توی پنیک بودم، پس احساسی داشتم. شاید زیادی احساسش کردم، جوری که الان دیگه ترسی برای حس کردن نمونده. همه چیز طبیعی شده.

#آهنگ‌ژاپنی؟

#مغز

پ.ن: کمیک جدیدم که سر کلاسای دانشگاه شروع کردم درمورد یه زوج جغد خسته است که کامل انگلیسی حرف می‌زنن، یه کلاغ که چون پیش جغدا بزرگ شده فقط بلده بگه ″هو هو″ و دوست صمیمیش یه گاوه که می‌گه ″moo″. قطعا قراره حیوونای بیشتری اضافه شن👍

پ.ن²: این متن بیشتر از یک هفته‌ی پیش نوسته شده^^

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۲ آبان ۰۴

    the return (because I refuse to choose a Persian name)

    روزی رو که برای اولین بار توی بیان پست گذاشتم یادمه. هدفم این نبود که یه وبلاگ جالب و مخاطبای زیادی داشته باشم. راستش یادم نمیاد هدفم از داشتن ″وبلاگ″ چی بود. وارد بیان شدم چون نمی‌خواستم با بسته شدن میهن بلاگ از دوستام جدا شم و کارمو تموم کنم. یادم نمیاد توی میهن بلاگ چکار می‌کردم که نمی‌خواستم کارم تموم شه. یادم نمیاد هدفم از داشتن میهن بلاگ چی بود. فقط یادمه که‌ اونجا بودم، و حتی وقتی که سایت رو بستن می‌خواستم اونجا باشم.

    روزای اولی که توی بیان بودم رو یادمه. نمی‌دونستم چکار کنم، خیلی گیج بودم. هنوزم گیجم. من هیچوقت مخاطبای زیادی نداشتم، اما کسانی رو یادمه که داشتن. آدم‌هایی رو یادمه که دنبالشون می‌کردم و فوق‌العاده بودن، و دوست داشتم جزوی از جمعشون باشم اما نمی‌تونستم.

    یادمه که بهم خوش می‌گذشت، با وجود سخت بودن پست کردن هر چیزی که نوشته بودم و با وجود اضطراب اجتماعی که هرروز توی کلم می‌کوبید و هنور هم می‌کوبه، بهم خوش می‌گذشت. هدفم از نوشتن توی وبلاگ صرفا این بود که روزی برگردم و خاطرات خودم رو بخونم و این کار برام لذت بخش بود. حتی اگه هیچی پست نمی‌کردم و صرفا پستای دیگران رو می‌خوندم برام لذت بخش بود.

    این روزا نمی‌دونم بیان چش شده. درواقع خیلی وقت قبل اینکه این پستو بذارم و به این فکر بیفتم اتفاقایی اینجا میفتاد. من واقعا نمی‌فهمیدم چه اتفاقی میفته. فقط دیدم که از ۱۰ تا وبلاگی که دنبال می‌کردم ۹ تاشون بعد مدتی بیزاری و غم کارشونو کنار گذاشتن. من این کارو نکردم. من آروم آروم فراموش کردم نوشتن چه احساسی داره. من آروم آروم ننوشتم چون دیگه دلیلی برای نوشتن نداشتم. نمی‌تونستم احساساتم رو به شکل کلمات دربیارم. هنوزم نمی‌تونم.

    امروز دارم برای کلاس رانندگی آماده می‌شم. دانشگاه قبول شدم و هرروز به این فکر می‌کنم که آیا این انتخاب قراره خوشحالم کنه یا واقعا از سر بدبختی انتخابش کردم؟ همون‌طور که یه روز بعد یه بحث طولانی درمورد انتخاب رشته به مامانم گفتم اگه این شغلو انتخاب کنم از سر بدبختی و نداشتن انتخاب بهتره، نه به این دلیل که این بهترین انتخابه.

    خیلی نمونده تا بخوام برای ثبت نام از شهرم برم. و خیلی نمونده تا مجبور شم هفته‌ای ۴ ساعت مسافرت کنم، برای اینکه بتونم از ۷ روز هفته ۲ روزش رو توی اتاق خودم باشم. از خوابگاه می‌ترسم. تعجبی نداره. از سفر‌های طولانی متنفرم.

    خیلی وقته چیزی ننوشتم. چند ساله پوشه‌ی ″نوشته‌ها″ توی نوت گوشیم به روز رسانی نشده، و پوشه‌ی ″تمرین″ فقط توی زیرپوشه‌ها برای خلاصه کردن داستانام و نوشتن اسم شخصیتا پر می‌شه.

    نه که ناراحت باشم، نمی‌دونم چه احساسی دارم. دیگه از نوشتن لذت نمی‌برم. شاید خودم رو به شکل دیگه‌ای ابراز می‌کنم. شاید نوشتن رو فراموش کردم چون اخیرا همه چیز رو می‌کشیدم.

    دبیرستان هم تموم شده. هیچوقت نتونستم درست توضیح بدم احساسم به دبیرستان چیه. من اونجا مشکلات زیادی رو از دست دادم. اضطراب اجتماعیم نصف شده، چون برای اولین بار توی یک جمع شنیده و پذیرفته شدم. آدم‌ها به ایده‌های عجیبم گوش می‌کردن و می‌گفتن پاین، باهام کارای مسخره انجام می‌دادن و ساعت‌ها بهم گوش می‌کردن درحالی که داشتم داستانم رو تعریف می‌کردم. اونجا تعداد زیادی ″دوست″ پیدا کردم. نه کسایی که هر از گاهی نگاهمون به هم بیفته چون توی یه کلاسیم و به محض تعطیلی همو یادمون بره، ″دوست″. به قول یه دوست قدیمی، ″رفیق″.

    گمون کنم اومدم اینجا که بگم من قراره تلاش کنم دوباره حرف بزنم. نه با کس دیگه‌ای، با خودم. چون می‌دونم مخاطبی ندارم و هیچوقت حتی نتونستم برای پیدا کردن مخاطب تلاش کنم، چون فقط بلدم از دور آدمای مورد علاقم رو تحسین کنم و نمی‌تونم با کسی حرف بزنم. اما با خودم حرف می‌زنم. و شاید سال‌ها بعد برگردم، حرف‌های خودم رو بخونم و دوباره حالم بد شه چون ″ew, they were cringe".

    پ.ن: از اولین جلسه‌ی کلاس رانندگی برگشتم. وحشتناک بود. خیلی وحشتناک.

    پ.ن²: و 2 تا تولد دروازه که فراموش کردم مبارک. click1 click2

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۰۴

    N

    خیلی بی دلیل تقویمو باز کردم و با عدد ۱۱/۲۷ مواجه شدم

    خب امروز سالگردی بود که از دست دادم و راستش توی موقعیتی نیستم که بتونم درموردش حرف بزنم. نه که فکر کنم مخاطبی دارم که دلش بخواد چیزی بشنوه...

    اما باید یه کاری میکردم. روزی که وبلاگم سه سالش شد رو نادیده گرفتم اما روزی که اونا پنج سالشون میشه رو نمیشد نادیده گرفت.

    پس... ممنون؟ لحظات زیادی بودن که شماها تنها امیدم برای زندگی بودید و... فقط بابت اینکه وجود دارید دوستتون دارم و ازتون ممنونم.

    click

     

    بله... جی کی رولینگ توی یه سال هری پاترو نوشت و من بعد پنج سال هنوزم نوشتن این داستانو شروع نکردم:)

     

    + زندم. و اگه کامنتیو نادیده گرفتم چون... خب دیگه′-′

    + کم کم داره یادم میره تنظیمات بیان چجوری کار میکردن

    + وبلاگم اون اولا چه خوشگل بود++ حقیقتا خیلی خوشحالم که عکساش پاک نشدن

  • ۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

    Brain? no thanks.

    And then I think of myself and all my worries

    My strеssors and my hurries

    Maybe the biggеst ones are self imposed

    Or maybe my window goldfinch knows something that I don’t

     

    نمیدونم دارم چکار میکنم و مطمئنم از همه ی جامعه هایی که نصفه نیمه جزوشون حساب میشم عقبم، ولی میتونم به آهنگای تام کاردی و مغز دیوید گیلبرت* گوش کنم و مث اسکلا بالا پایین بپرم، و میتونم شبانه روز به خاطر مرگ شخصیتم ناراحت باشم اما نتونم قاتلشو سرزنش کنم چون اونم بچمه و و من نظریه های ویلنیشو قبول دارم، و میتونم چندین ساعت یه تخمه رو بگیرم جلوی یه کوتوله برزیلی شر که راضیش کنم بشینه روی انگشتم فقط برای اینکه تا تخمه رو ازم گرفت فرار کنه، و میتونم به دوستم فحش بدم و تیکه بندازم و بزنمش و طوری رفتار کنم انگار دشمن خونیمه درحالی که توی همون لحظه دارم فکر میکنم چقدر دوستش دارم، و خببببب.... فکر نکنم اینا خیلیم بد باشن

     

    *برایان دیوید گیلبرت خواننده ایه که دفعه ی اول اسمش Brian رو brain خوندم:))

     

    پ.ن: راستشو بخواید به احتمال زیاد دارم دیوونه میشم.

    پ.ن²: میدونم کسی به راستش اهمیت نمیده.

    پ.ن³: نوع حرف زدن همکلاسیام داره روم تاثیر میذاره. و دیگه اونقدرا از انیمه دیدن و کتاب خوندن خوشم نمیاد. و... ترسناکه.

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۹ مهر ۰۲

    Kitty

    Hey Kitty, What If I End Up Asking Myself "What Now?"

     

  • ۳
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۸ مهر ۰۲

    Guber

    این گوبره.

    گوبر یائویی شیپ میکنه.

    گوبر چیپس میخوره.

    گوبر هودی میپوشه.

    گوبر با ایواچان حرف میزنه.

    گوبر درمورد نقاشیا نظر میده.

    گوبر کتاب دوست داره.

    گوبر نقاشی میکشه.

    گوبر فوبیای شروع شدن مدارسو داره.

    گوبر عاشق انیمس ولی انیمه نمیبینه.

    چرا؟ خب چون گوبر خیلییی تنبله💫

     

    ولی گوبر ساعت هشت شب میخوابه با اینکه مانامی تا ساعت پنج صبح بیداره...

    پ.ن: ولی گوبر اول خیلی خوشگل تر بود🥺

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    i have to be a great villain

    این حجم از ایده های جدید برای داستان پردازی یه روز دیوونم میکنه...

    + اگه امتحانای خرداد زودتر دیوونم نکرد:/

     

    پ.ن:‌‌ عجیبه که از یه مانهوا اینجا عکس بذارم، ولی دلم میخواست به بقیه بگم که این شخص، وانگ یی، بدون شک جذاب ترین ENTP ایه که تو عمرم دیدم

    پ.ن²: فقط اومدم که برم و بعد امتحانا (شاید با پست MBbs2؟) برگردم

  • ۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲
    Welcome to the purple cafe