
ثبت نام، ثبت نام. خوابگاه بدون تخت.
سلام! من یک ماه پیش برای دانشگاه ثبت نام کردم و سه هفتهی پیش برای اولین بار توی خوابگاه خوابیدم و سر کلاس دانشگاه نشستم.
قطعا تصورم از خوابگاه این نبود. من امیدوار بودم اتاقای ۲ نفره داشته باشیم ولی تعدادمون فقط یکم از این بیشتره. در حال حاضر ۱۲ نفر با هم توی یه اتاق میخوابیم و ۲ نفرمون که یکیشون منم تخت ندارن. البته این با وجود اینه که گفتن وقتی تختا بیاد دو نفر اتاقشونو عوض میکنن.
قطعا چند سال پیش یا شاید حتی چند ماه پیش نمیتونستم تصور کنم از اتاقی که شبا در و پنجرشو میبندم و توش تنها با عروسکام میخوابم برم به اتاقی که ۱۱ نفر دیگه هم توشن و روی زمین بخوابم، جایی که همه بهش دید دارن، و انقدر از شرایط ناراضی نباشم که بگم ″کاش هیچوقت اینجا نبودم″. شرایط سخته، خیلی هم سخته. این هفته شب اول انقدر بدن درد گرفته بودم که مسکن خوردم و زیر پتوی بافتنی زدم زیر گریه. اولش از درد بود، و بعد از اینکه ″توی خوابگاه روی زمین زیر پتوی بافتنی زدم زیر گریه″. ولی زندگی میگذره! و با وجود ترسناک بودنش، منم یاد گرفتن باهاش بگذرم.
هم اتاقیهامو دوست دارم. توی یه هفته خیلی بیشتر از تصورم باهاشون صمیمی شدم و واقعا دوستشون دارم. تا چند روز پیش فکر میکردم از همه کوچیک ترم، اما معلوم شد نفر یکی مونده به آخرم. فکر نمیکردم توی دانشگاهی که محدودیت سنی داره انقدر با بقیه تفاوت سنی داشته باشم، اما دارم. و ناخودآگاه خیلی لوس رفتار میکنم. توی سالای گذشته خیلی تلاش کردم شخصیتمو از لوس و کیوت و awkward به وندی از آبشار جاذبه تغییر بدم اما ظاهرا هیچ موفقیتی نداشتم.
و وقتی اونجام خیلی، خیلی خیلی خیلی دلتنگ همکلاسیای دبیرستانم میشم. فکر میکردم چند ماه از دبیرستان بگذره رابطم با قلم کاملا قطع شه اما ظاهرا با اونم خیلی نزدیک تر از تصورم بودم. با هم میرفتیم کلاس رانندگی و یه مدت هرروز همو میدیدیم. حتی وقتی کلاسای عملیمون از هم جدا شدن هروقت اون کلاسش تموم میشد من میرفتم جلوی آموزشگاه دیدنش. البته خب، توی مدرسه هم هرروز میدیدمش، اما انگار این یک ماه و خوردهای بعضی چیزا رو تغییر داد. الان وقتی توی کلاس نشستم و حوصلم سر رفته، یا وقتی به دیوار تکیه دادم و دارم فکر میکنم چقدر بدبختم و کاش حداقل یه نفر طولانی بغلم میکرد که احساس بهتری پیدا کنم، اولین کسی که میاد توی ذهنم و دلم میخواد همون لحظه ببینمش قلمه.
دانشگاهمون جای جالبیه. استادا رو دوست دارم. از نشستن سر بعضی کلاسا واقعا لذت میبرم. با اینکه مثل همیشه، بعد یک ساعت و نیم همون قدر تمرکزی که به زور جمع میکردم هم از بین میره.
نیاز به داوطلب شدن، حرف زدن، خوندن و کنفرانس دادن از تصورم بیشتره و این باعث میشه خیلی پنیک کنم. انقدر برای هیچ چیزی داوطلب نمیشدم که یه روز بغل دستی همیشگیم داوطلبم کرد و وقتی استاد گفت ″حرف بزن″ گفتم ″دلم نمیخواد″ و رفت سراغ نفر بعدی:))

دارم از موضوع اصلی دور میشم و نوشتن این متن زیادی طول میکشه، پس خلاصش میکنم.
دانشگاه چطوره؟ افتضاح، ترسناک، سخت، uncomfortable، رومخ.
چه حسی نسبت بهش دارم؟ تاحالا ازش خوشم اومده.
خوابگاه چطوره؟ ترسناک، آزاردهنده، دردناک، uncomfortable، و یه جورایی welcoming.
حسم بهش چیه؟ وقتی اونجام دلم میخواد در اسرع وقت ازش فرار کنم، اما تاحالا عاشقش بودم. یعنی بهم سخت میگذره، اما نه اندازهای که فکر میکردم. و بهم خوش میگذره، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم.
هم خوابگاهیام چطورن؟ عالی. همشون به نحوهای مامانم حساب میشن. فکر میکنم آدمای خوبی پیدا شدن که عجیب ترین لحظات زندگی روزمرمو باهاشون درمیون بذارم.
حسم نسبت به همهی اتفاقات این روزا چیه؟ به طور عجیبی عادی، و به طور عادیای عجیب.
بخش دوم با عقل جور درنمیاد. برای جذابیت گفتمش. فقط عادیه. زیادی عادی. نباید انقدر عادی میبود.
حس روز اول دبیرستانمو دارم. وقتی داشت شروع میشد خیلی از خودم پرسیدم چرا اضطراب و هیجان ندارم؟ و خب نداشتم. برام مثل یه روز عادی مدرسه بود. و دانشگاه هم همینطوره. همش شبیه یه روز عادی زندگیه.
نمیدونم اینکه همهی چیزای جدید انقدر برام عادین خوبه یا بد:)) ولی خب، از وقتی وارد دبیرستان شدم و مخصوصا از اول سال دوازدهم برای این لحظه توی پنیک بودم، پس احساسی داشتم. شاید زیادی احساسش کردم، جوری که الان دیگه ترسی برای حس کردن نمونده. همه چیز طبیعی شده.
#آهنگژاپنی؟
#مغز

پ.ن: کمیک جدیدم که سر کلاسای دانشگاه شروع کردم درمورد یه زوج جغد خسته است که کامل انگلیسی حرف میزنن، یه کلاغ که چون پیش جغدا بزرگ شده فقط بلده بگه ″هو هو″ و دوست صمیمیش یه گاوه که میگه ″moo″. قطعا قراره حیوونای بیشتری اضافه شن👍
پ.ن²: این متن بیشتر از یک هفتهی پیش نوسته شده^^




