ترسیدم. خیلی ترسیدم. احساساتی درونم فوران میکنن که نمیدونم چین، اما بیشتر از همه ترسیدم از اینکه تمام احساسات مثبت و آشنای قدیمیمو از دست بدم و مجبور شم با چیزای جدیدی روبرو بشم که میتونن خیلی ترسناک باشن. پس خنثی‌م، اما از اعماق وجودم ترسیدم و میترسم که نتونم با همه ی چیزایی که باید روبرو بشم.

پ.ن: همین امروز و فرداها جواب کامنتارو میدم و گذاشتن پست کاراکترا رو با سرعت خیلی خیلی بیشتری ادامه میدم

پ.ن²: و همین امروز و فرداها (از یک مهر؟) چالش کتابچه رو میذارم و با اینکه میدونم احتمال شرکت کردنتون خیلی پایینه خودم دونه دونه دعوتتون میکنم:′)