A بدنشو روی تخت مچاله کرده بود. دندون هاشو با عصبانیت به هم فشار میداد و برای خالی کردن عصبانیتش به ملافه ها آروم چنگ میزد.
_ A.
همونطور که گوشه ی تختش نشسته بود، با لحن بیخیال و بی احساس همیشگیش گفت. جوابی نگرفت اما نیازی به جواب گرفتن نداشت. میدونست که قرار نیست ازش جوابی بگیره، اما اهمیتی نمیداد.
_ نمیخوام خوشحالت کنم یا بهت روحیه بدم. اصلا نمیخوام، چون داری خودخواهی میکنی.
A صورتشو خیلی سریع و عصبی سمتش چرخوند.
_ میدونم نمیخوای، پس گمشو بیرون!
_ ولی تو تنها کسی که زجر میکشی.
A عصبی فریاد کشید و S، با صدای بلند تری حرفش رو قطع کرد. فریاد نمیکشید. بی احساس بود. فقط بلند حرف میزد تا بتونه صدای A رو قطع کنه.
A چیزی نگفت، اما هنوز دندون هاشو از خشم و غم به هم فشار میداد. S حرفش رو ادامه داد.
_ اینجا هیچکس گذشته ی خوشحال کننده ای نداشته. هممون دوستا و خونواده هامونو از دست دادیم، تو تنها شخص نیستی. از هر دنیا فقط یه نفر انتخاب شده، پس هیچکس نمیتونه با رفقاش بیاد اینجا و خوش بگذرونه؛ هممون داریم زجر میکشیم A، هممون. پس نمیتونی خودخواه باشی و بگی دیگه دلت نمیخواد تحمل کنی، چون اینجوری فقط داری به خون کسایی که مردن تا ما به اینجا برسیم لگد میزنی.
S حتی یه بار هم، حتی یه ذره صداش رو بالا نبرد. با بی احساسی تمام درحالی که به چشمای عصبی A خیره شده بود حرف میزد.
_ شاید باورت نشه، اما حتی T که انقدر با خوشحالی اینور و اونور میره و میخواد که با شور و شوق کارامونو انجام بدیم و مثل اون باشیم هم تنها دوستشو، به خاطر اینکه اون بتونه زندگی کنه از دست داده. نمیتونی با این بهونه که خیلی زجر کشیدی و دیگه نمیتونی تحمل کنی جا بزنی... اینجوری.. هممون باید جا بزنیم.
A سعی کرد چهرش رو ثابت عصبانی نگه داره. لب هاش رو به هم چسبوند و نگاهشو به طرف دیگه و دیوار داد.
S درست میگفت، نمیتونست انکارش کنه. قطعا هیچکس اونجا گذشته ی شادی نداشت. همه، همه ی کسایی که میشناختن رو از دست داده بودن و مردن خیلی از دوستانشون رو خود A هم دیده بود؛ پس نمیتونست بگه که از اونا بیشتر زجر کشیده. شاید واقعا درست بود... اینکه اگه کار اشتباهی انجام بده، به خون برادرش و همه ی کسایی که مردن تا اون ده نفر به اونجا برسن و جهانو از این جهنم نجات بدن، لگد میزنه...
اما اینا باعث نمیشدن بخواد به زندگی کردن ادامه بده و این عذابو بیشتر از این تحمل کنه!
S از جاش بلند شد و به طرف در اتاق رفت. درو باز کرد و خواست بیرون بره اما صدای A متوقفش کرد.
_ تو هم؟...
به A نگاه کرد، اما اون بهش نگاه نمیکرد. سرش رو کج کرد.
تصویر G، با بدن خونی و زخمی و چشمای بسته و صورت خاکی که رو به روش روی زمین افتاده توی ذهنش روشن بود. کاملا روشن.
شهاب سنگا که به طرف زمین میومدن...
ساختمون خرابه که میله های آهنی از تکه های سالم مونده ی دیوارش بیرون زده بودن...
درخت هایی با تنه های سوخته و شاخه های خالی از برگ...
گل سرخ... نشانه ی حیاتِ G...
صحنه ی کنده شدنش از زمین جلوی چشمش بود. وقتی که خودش اونو از زمین کند، چون G دیگه زنده نبود و نیازی به یه نشانه ی حیات نداشت.
صدای ضعیف ′دوستت دارم′ G و فریاد های ′احمق′ خودش با صدای اکو دار و وحشتناکی توی ذهنش پخش میشدن...
نمیخواست بهشون فکر کنه... اما این چیزا، و چهره ی خاموش G موقع گفتن اون کلمات، هیچوقت از ذهنش پاک نمیشدن.
دوباره سمت در برگشت و جلوتر رفت تا بیرون بره. دلش نمیخواست بیشتر از این بهشون فکر کنه.
_ آره... مثل همه.
گفت، و در رو پشت سرش بست و A رو توی اون اتاق کوچیک و تاریک، بین افکار تنگ و تیره ی خودش تنها گذاشت.
.
.
.
پ.ن: آهنگ memories از maroon 5 و اگه خواستید گوش کنید... فکر کنم با خوندن این بخش داستان راحت بشه ربطشون به همو درک کرد
بعدا نوشت: هر پستمو خودم در عوض هر یه نفر که میخونتش بیست بار میخونم و هردفعه هم ده تا کلمه رو توش جا به جا میکنم:| بگید که این فقط مرض من نیست؟