کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. وقتی که پدر و مادرش با هم مشکل پیدا کردن و تصمیم گرفتن شب و روز توی خونه دعوا راه بندازن، وقتی از هم جدا شدن و وقتی هیچکدومشون اونو قبول نکردن... کائوری چان هنوز فقط یه دختربچه ی چهار ساله بود.

کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. درست مثل سنش که کم بود، موهاش کوتاه بودن. کائوری چان خیلی کوچیک بود، وقتی پدر و مادرش هیچکدوم اونو قبول نکردن و نزدیک بود مجبور شه توی یتیم خونه زندگی کنه. اما اون خیلی کوچولو بود و پدر و مادرش کسایی نبودن که اینو فهمیدن، بلکه خالش کسی بود که فهمیدش.

کائوری چان هنوز فقط یه دختر بچه ی چهار ساله بود. اون مجبور شد با خالش شهر قبلیشون رو ترک کنه و پیش خاله و پسرخالش زندگی کنه. اما اون هنوز یه بچه بود، و درست مثل خودش پسرخالش هم هنوز یه بچه بود. و پسربچه های هفت ساله دخترهای چهار ساله ای که مادرشون ناگهانی به خونه میاره رو به عنوان خواهر کوچیک ترشون قبول نمیکنن.

کائوری چان هنوز یه بچه بود. وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم اونو قبول نکردن. وقتی مجبور شد با خالش شهرش رو ترک کنه و وقتی کسی که قرار بود برادر بزرگترش باشه گفت ازش متنفره و هیچوقت اونو به عنوان خواهر کوچیکش قبول نمیکنه.

کائوری چان فقط یه بچه بود، و چندین ماه طول کشید تا کسی که باید اینو بفهمه.

 

پ.ن: شاید بهتره یاد بگیرم بعضی وقتا درمورد بچه هام متنای عادی شاد یا آرامش بخش بنویسم. هرجور فکر میکنم چیزای غمگینی که درمورد یکی اینجا میذارم واقعا به شخصیت خودشون نمیخوره. کائوری چان بیاد اینو بخونه میاد میگه داری درمورد کدوم کائوری چان حرف میزنی؟

پ.ن²: به طور ناگهانی طوری نسبت به دروازه حس بدی پیدا کردم و ازش ناامید شدم که همین الان دلم میخواد همه ی اثراتی که ازش دارمو از زمین و زمان محو کنم. عجیبه؟

پ.ن³: دیگه حتی با نیمی حرف نمیزنم... دیگه بهش نمیگم بچه ی ارشدم... تو یه چشم به هم زدن با شین و کائوری چان از اون صمیمی تر شدم... دیگه حتی به عنوان تنها ISTJ که درکش میکنم که هم بهش نگاه نمیکنم، فقط حس میکنم یکی از اون شخصیت اصلیای کلیشه ای بی احساسه...

پ.ن⁴: مطمئنم نیمی الان کلی احساس تنهایی میکنه:′)