روزی رو که برای اولین بار توی بیان پست گذاشتم یادمه. هدفم این نبود که یه وبلاگ جالب و مخاطبای زیادی داشته باشم. راستش یادم نمیاد هدفم از داشتن ″وبلاگ″ چی بود. وارد بیان شدم چون نمیخواستم با بسته شدن میهن بلاگ از دوستام جدا شم و کارمو تموم کنم. یادم نمیاد توی میهن بلاگ چکار میکردم که نمیخواستم کارم تموم شه. یادم نمیاد هدفم از داشتن میهن بلاگ چی بود. فقط یادمه که اونجا بودم، و حتی وقتی که سایت رو بستن میخواستم اونجا باشم.
روزای اولی که توی بیان بودم رو یادمه. نمیدونستم چکار کنم، خیلی گیج بودم. هنوزم گیجم. من هیچوقت مخاطبای زیادی نداشتم، اما کسانی رو یادمه که داشتن. آدمهایی رو یادمه که دنبالشون میکردم و فوقالعاده بودن، و دوست داشتم جزوی از جمعشون باشم اما نمیتونستم.
یادمه که بهم خوش میگذشت، با وجود سخت بودن پست کردن هر چیزی که نوشته بودم و با وجود اضطراب اجتماعی که هرروز توی کلم میکوبید و هنور هم میکوبه، بهم خوش میگذشت. هدفم از نوشتن توی وبلاگ صرفا این بود که روزی برگردم و خاطرات خودم رو بخونم و این کار برام لذت بخش بود. حتی اگه هیچی پست نمیکردم و صرفا پستای دیگران رو میخوندم برام لذت بخش بود.
این روزا نمیدونم بیان چش شده. درواقع خیلی وقت قبل اینکه این پستو بذارم و به این فکر بیفتم اتفاقایی اینجا میفتاد. من واقعا نمیفهمیدم چه اتفاقی میفته. فقط دیدم که از ۱۰ تا وبلاگی که دنبال میکردم ۹ تاشون بعد مدتی بیزاری و غم کارشونو کنار گذاشتن. من این کارو نکردم. من آروم آروم فراموش کردم نوشتن چه احساسی داره. من آروم آروم ننوشتم چون دیگه دلیلی برای نوشتن نداشتم. نمیتونستم احساساتم رو به شکل کلمات دربیارم. هنوزم نمیتونم.
امروز دارم برای کلاس رانندگی آماده میشم. دانشگاه قبول شدم و هرروز به این فکر میکنم که آیا این انتخاب قراره خوشحالم کنه یا واقعا از سر بدبختی انتخابش کردم؟ همونطور که یه روز بعد یه بحث طولانی درمورد انتخاب رشته به مامانم گفتم اگه این شغلو انتخاب کنم از سر بدبختی و نداشتن انتخاب بهتره، نه به این دلیل که این بهترین انتخابه.
خیلی نمونده تا بخوام برای ثبت نام از شهرم برم. و خیلی نمونده تا مجبور شم هفتهای ۴ ساعت مسافرت کنم، برای اینکه بتونم از ۷ روز هفته ۲ روزش رو توی اتاق خودم باشم. از خوابگاه میترسم. تعجبی نداره. از سفرهای طولانی متنفرم.
خیلی وقته چیزی ننوشتم. چند ساله پوشهی ″نوشتهها″ توی نوت گوشیم به روز رسانی نشده، و پوشهی ″تمرین″ فقط توی زیرپوشهها برای خلاصه کردن داستانام و نوشتن اسم شخصیتا پر میشه.
نه که ناراحت باشم، نمیدونم چه احساسی دارم. دیگه از نوشتن لذت نمیبرم. شاید خودم رو به شکل دیگهای ابراز میکنم. شاید نوشتن رو فراموش کردم چون اخیرا همه چیز رو میکشیدم.
دبیرستان هم تموم شده. هیچوقت نتونستم درست توضیح بدم احساسم به دبیرستان چیه. من اونجا مشکلات زیادی رو از دست دادم. اضطراب اجتماعیم نصف شده، چون برای اولین بار توی یک جمع شنیده و پذیرفته شدم. آدمها به ایدههای عجیبم گوش میکردن و میگفتن پاین، باهام کارای مسخره انجام میدادن و ساعتها بهم گوش میکردن درحالی که داشتم داستانم رو تعریف میکردم. اونجا تعداد زیادی ″دوست″ پیدا کردم. نه کسایی که هر از گاهی نگاهمون به هم بیفته چون توی یه کلاسیم و به محض تعطیلی همو یادمون بره، ″دوست″. به قول یه دوست قدیمی، ″رفیق″.
گمون کنم اومدم اینجا که بگم من قراره تلاش کنم دوباره حرف بزنم. نه با کس دیگهای، با خودم. چون میدونم مخاطبی ندارم و هیچوقت حتی نتونستم برای پیدا کردن مخاطب تلاش کنم، چون فقط بلدم از دور آدمای مورد علاقم رو تحسین کنم و نمیتونم با کسی حرف بزنم. اما با خودم حرف میزنم. و شاید سالها بعد برگردم، حرفهای خودم رو بخونم و دوباره حالم بد شه چون ″ew, they were cringe".
پ.ن: از اولین جلسهی کلاس رانندگی برگشتم. وحشتناک بود. خیلی وحشتناک.
پ.ن²: و 2 تا تولد دروازه که فراموش کردم مبارک. click1 click2