قسم میخورم هیچکس به اندازه ی من توی نوشتن برنامه و عمل کردن بهش تنبل نیست^-^

معمولا این چیزا رو مخم نمیرن ولی چند روزیه به خاطر مسئله خیلی عصبیم!

هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر از دست خودم عصبانیم... این مدته انقدر سر همه چیز بی مسئولیتی کردم و کارامو نصفه ول کردم که حتی تعجب نمیکنم اگه اون مانامی که حتی مدرسه هم نمیره و یه کلمه هم از درساشو یادش نیست بیاد بزنه تو سرم و بهم فحش بده که چرا درس نمیخونم!

قضیه از این قراره، که من برای خودم یه پروژه ی ′پونزده روز تا نوروز′ درنظر گرفتم! یه برنامه ی عادی پونزده روزس که احتمالا خیلیا برای هر روزشون مینویسن...

من با کلی ذوق و شوق مراحل و جاهای مختلف برنامه رو مشخص کردم... و راستش اصلا چیز خاصی توش نیست! قراره بتونم روزی حداقل یه ربع درس بخونم، چند تا کلمه ی انگلیسی بخونم و هر روز با موضوعاتی که خودم برای خودم نوشتم داستان بنویسم

دو تا کار یه روز درمیون هم برای خودم نوشتم که یه روزش گوش کردن به یه آهنگ جدیده و روز دیگه نوشتن یه دیالوگ از کتابام که دوست دارم...

خب یکم مسخرس، نه؟ مهم نیست

مهم اینه که من حتی روز اول هم کامل بهشون عمل نکردم

توی روز حتی لای یکی از کتابام هم باز نکردم، حتی یکی از کتابای انگلیسیمو از توی کمدم در نیاوردم و دوروزه که چالشمو ننوشتم

یکم زیادی مسخرس، هوم؟ به جای اینکارا میشینم روی تخت داداشم، هدفون شکستمو با هزار زور و زحمت میذارم روی سرم چون هدزفری ندارم، ظرف توتای خشکمونو خالی میکنم و فصلای قدیمی اتکو میبینم

قرار بود هر روز یکم درس بخونم، هر روز معنی یکی از آهنگای پلی لیستمو نگاه کنم و هر روز داستان بنویسم تا توش خوب بشم، اما به جای اینکارا دارم به اعضای خانوادم غر میزنم چون این روزا همشون مشغول درس شدن و هیچ کاری باهام انجام نمیدن

با خودم فکر میکردم که میتونم این کارارو خیلی راحت انجام بدم و سرم یه ذره هم شلوغ نشه، اما حتی الان که انجامشون نمیدم هم سرم شلوغه

میدونید، اصلا حس خوبی نیست که توی دفتر ارزشمند نامه هات یه برنامه ی پرشور نوشته باشی و اون برنامه منتظر باشه که انجامش بدی و توش علامت بزنی و اعلام موفقیت کنی، اما به جاش بخوابی روی تختت و یائویی نگاه کنی و تنبلیت رو بزنی توی سر خودت

نمیدونم چمه، که هیچوقت نمیتونم به برنامه هام عمل کنم و بازم دفعه ی بعد موقع نوشتنش با خودم فکر میکنم معلومه حتی اگه اینارو انجام بدم هم کلی وقت آزاد دارم! اما اونارو انجام نمیدم و بازم وقت آزاد نداشتم

تنها دلخوشیم به اینه که الان، ساعت دوازده، بشینم پای نوشته های چالشم و بتونم حداقل یه روزمو تموم کنم و وقتی ساعت دو تمومشون کردم با خودم بگم هی! تو سه روز استراحت داری! اشکال نداره اگه امروزو جا بندازی! و بعدش بلند شم و یه علامت آبی کمرنگ بزنم جلوی ۱۶ اسفند که خالی گذاشته بودمش، و تا ابد به خاطر جای خالی توی روز ۱۷ اسفند بزنم تو سر خودم چون فکر میکردم قراره همون سه روز استراحتم رو هم مشغول بشم

خب، من آدمیم که فکر میکنه همیشه میتونه از اول شروع کنه

هرچند بار هم شکست بخورم و نتونم توی این کار موفق بشم مهم نیست، بالاخره یه روز انجامش میدم و تمومش میکنم

مشکلم اینه که تنبلم، و هرچند بارم که از اول شروع کنم بازم همون کارا و اشتباهای قبلیمو انجام میدم

بی مسئولیتی ها و تنبلی ها و هیچکار نکردنامو ادامه میدم و فقط میتونم به خاطرشون عذاب وجدان بگیرم....

واقعا مسخرس که انقدر راحت میتونم هیچکار نکنم و هیچی نباشم:′))

 

+ دیروز هدفونم شکست و من به معنای واقعی کلمه به خاطرش گریه کردم^-^

هدفونم کاملا سالمه، فقط یه تیکه ازش شکسته بود و دیگه درست روی سرم نمیموند

امروز با هزار زور و زحمت با چسب نواری چسبوندمش به تلم تا صاف وایسه و تا حدودی موفقیت آمیز بود، اما ترجیح میدم به حسی که موقع آهنگ گوش کردن با وجود تلم زیر هدفون دارم حرف نزنم:/...

+ آیا درمورد دفتر ارزشمند نامه هام کنجکاو شدید؟ براتون جالبه بدونید چرا بهش میگم دفتر نامه ها یا اینکه چرا ارزشمنده؟ بذارید بگم که همه ی اینارو برای کنجکاو کردن شما گفتم و قرار نیست حتی یه کلمه هم درمورد دفتر نامه های ارزشمندم چیزی به کسی بگمD':

+ جالبه. واقعا جالبه... شاید چیز مثبتی نباشه، اما این مدته انقدر پستایی که فقط توش غر میزدن خوندم که عادت کردم و احساس کردم وقتشه منم یبار همچین پستی بذارم و از خودم یکم شکایت کنمD': کی قراره منو ادب کنه؟

بعدا نوشت: وبلاگم دو صفحه ای شد...!