انگشتش را با لطافت روی دانه های ریز و قهوه ای رنگ خوشبختی میکشد.

آه بلندی میکشد و درحالی که روی زمین چمباتمه زده و جوانه ی خوشبختی را روی زمین نوازش میکند، با صدایی خسته و غم انگیز زمزمه میکند.

_ انگار دیگه هیچکس فرق دونه ها و گلای خوشبختی رو با علف هرز تشخیص نمیده..‌.

صدای پیری از کنار به گوشش میرسد. او هم مانند خودش، خسته و غمگین است، اما رگی از شادابی هم توی صدایش شنیده میشود.

_ آره، واقعا. من کلی برای پاشیدن اون دونه ها زحمت میکشم و مردم حتی نمیبیننشون!

سرش را برمیگرداند و پیرمردی را میبیند با لباس کهنه ی سبز و قهوه ای رنگ و سطلی که هیچ جای سالمی ندارد و هیچ چیز درونش نیست. پیرمرد ریش سفید بلند دارد. برای لحظه ای فکر میکند این چیز ها خیلی مسخره و کلیشه ای هستند.

_ هاه؟ تو دیگه کی هستی؟

_ عمو نوروزم دیگه!

پیرمرد طوری این را میگوید که انگار واضح ترین چیز دنیاست و چشم هایش را درشت میکند. دختر لحظه ای فکر میکند که رنگ چشمانش قرمز است. اما بعد میبیند زرد است و وقتی پیرمرد رویش را برمیگرداند چشمانش صورتی میشوند.

_ شایدم بابانوئل، شایدم اصلا ننه سرما! نه، نه، هرچی باشم ننه سرما نیستم. ببینم، من دست خدام؟ شایدم بهارم! بهم میاد، نه؟

ریش پیرمرد آنقدر ها هم بلند نیست، و دختر مطمئن است اگر کلاهش را بردارد اصلا مویی روی سرش نیست. وقتی این حرف ها را با سرخوشی و شادابی میزند، چشمانش هر لحظه تغییر رنگ میدهند. مانند کلمه ای که میگوید میشوند.

_ من نمیدونم..‌. تو باید بگی کی هستی!

حالا دختر هم مانند پیرمرد ایستاده و صاف به صورتش زل زده. قد پیرمرد از آنچه فکر میکرد کوتاه تر است.

پیرمرد لبخند گرمی میزند و دختر حاضر است قسم بخورد دید که همزمان با لبخند پیرمرد چند برگ جوان از شاخه ی درخت پشت سرش بیرون میزنند.

_ تو تصمیم بگیر چی باشم!

دختر لحظه ای به فکر فرو میرود و ناگهان جواب میدهد.

_ تو سال جدیدی؟

پیرمرد مکث کوتاهی میکند و سرش را به نشانه ی تحسین تکان میدهد.

_ جواب قشنگی بود! میتونی منو م‍.‍س‍.‍ج‍. صدا کنی دختر جون! یعنی مسئول.سال.جدید! هرچند زیاد خوب به نظر نمیرسه..‌. اصلا نیازی بهش نیست، قراره زودتر از اینجا برم!

دختر با تعجب پیرمرد را نگاه میکند که دستش را داخل سطل قدیمی و خالی میبرد و ناگهان مشتی دانه ی قهوه ای رنگ از آن بیرون می آورد و آن ها را روی خاک پخش میکند.

_ چه کار میکنی؟..‌.

_ دارم دونه های خوشبختی رو میریزم!

_ پس اینارو تو میاری؟

پیرمرد مشت دیگری از دانه های کوچک خوشبختی را به خاک هدیه میکند و با لبخند به دختر مینگرد.

_ من مسئول پاشیدن این دونه ها و شروع کردن سال جدیدم.

دستش را به آرامی داخل سطل میبرد و وقتی آنرا بیرون می آورد، دختر میبیند که چهار دانه با شکل و رنگ و اندازه ی متفاوت، به شکل عجیبی، با فاصله ی یکسان کنار هم روی دست پیرمرد نشسته اند.

_ مسئول خیلی چیزای دیگه هم هستم، اما این دوتا اصلی ترین و مهم ترینشونن.

_ به جز دونه ی خوشبختی..‌. بقیشون چین؟

سمت راست، دانه ی کوچک و قهوه ای رنگ خوشبختی روی دست چروکیده ی پیرمرد است که از همه معمولی تر به نظر میرسد. کنار دانه ی خوشبختی عجیب ترین دانه ایست که دختر تا به آن روز دیده. دانه ی بسیار بزرگی است به شکل یک گندم طلایی. انگار یک گندم که زیادی گرد و بزرگ است را با طلا ساخته باشند.

پیرمرد به آن دانه اشاره میکند و با لبخند برای دختر توضیح میدهد.

_ این دونه ی گل آفتاب سازه. تقریبا شبیه همون گل آفتاب گرونه، اما فرق داره. دونه ای وسطش رشد نمیکنه و مردم به خاطر اینکه تخمه ای نداره اونو دور میندازن و زیاد دووم نمیاره..‌.

به اینجا که میرسد، پیرمرد سرش را پایین می اندازد و آه غمگینی میکشد. انگار بزرگترین گنجینه اش را به شخص بی مسئولیتی سپرده باشد و گنجینه خراب و گم شده باشد.

_ اما این گل، برعکس گل آفتاب گردونه که با آفتاب حرکت میکنه. آفتابه که با گل آفتاب ساز حرکت میکنه! چون شبیه گل آفتاب گردونه و سرش هم طرف خورشیده مردم فکر میکنن گل آفتاب گردون عادیه و ازش مراقبت نمیکنن. به خاطر همینه که بعضی وقتا روشنایی خیلی کم میشه!

دختر گیج و منگ به دانه ی بزرگ طلایی رنگ خیره میشود و به گل های آفتاب گردانی که تا آن روز دیده فکر میکند. هیچوقت فکر نمیکرد یکی از آنها بتوانند آنقدر اسرار آمیز باشند!

بعد نگاه پرسشگرش را به دو دانه ی دیگر که یکی شبیه فندقی کرم رنگ و ریزه میزه است، و دیگری انگار یک تکه سنگ شکلاتی رنگ باشد، میدوزد تا پیرمرد راز آنها را هم برایش توضیح دهد. اندازه ی آنها با هم فرق دارد، اما هردو از دانه ی خوشبختی بزرگتر و از دانه ی آفتاب ساز کوچک ترند.

پیرمرد با سرخوشی دستش را مشت میکند. دانه ها در مشتش پنهان میشوند و او دوباره دستش را داخل سطل خرابش میبرد و وقتی آن را بیرون می آورد، چیزی در مشتش نیست.

_ دونه ی شادابی و غم!

_ غم؟

دختر سردرگم میپرسد و سرش را کج میکند.

_ فکر میکردم مسئول پخش کردن حسای خوب باشی!

چهره ی پیرمرد ناگهان جدی میشود و دستش را دوباره به دنبال چیز مهمی داخل سطلش میبرد.

_ اشتباه نکن! من مسئول پخش کردن چیزای مهمم؛ برای اینکه شروع سال یه شروع کامل باشه. بگو ببینم، یه شروع کامل به احساسات منفی احتیاج نداره؟

پیرمرد تمام مدت دستش را داخل سطلش به دنبال چیزی حرکت میدهد. دقیقا زمانی که حرفش تمام میشود، دست مشت شده اش را هم بیرون می آورد و دختر دانه های شکلاتی رنگ را میبیند که از بین انگشتان کلفت و چروکیده ی پیرمرد دیده میشوند.

اخم کمرنگی میکند و نگاهش را روی دانه های غم نگه میدارد.

_ یه شروع کامل چه نیازی به غم داره؟

پیرمرد سرش را به تاسف تکان میدهد.

_ فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی!

و دانه ها را در هوا پخش میکند. چند تایی روی زمین می افتند و تعدادی مانند باران بر سر و صورت خودشان فرود می آیند.

_ همه چیز برای کامل بودن به غم احتیاج داره! غم خیلی مهمه؛ اصلا شادابی و خوشبختی بدون غم معنی ای دارن؟ اگه غمی نبود چطور میخواستی دنبال شادی بگردی؟

اما دختر قانع نمیشود. با ریختن دانه ها بر زمین احساس افسرده کننده ای پیدا میکند و ناگهان باران میگیرد.

_ اما دیگه احتیاجی به غم ندارم. بدون غم زندگی خیلی بهتره!

پیرمرد دوباره سرش را با جدیت به چپ و راست تکان میدهد تا حرف دختر را نقض کند. بعد مشت دیگری غم در هوا پخش میکند و باران شدت میگیرد.

_ چرا باید غم باشه؟

_ چون مهمه!

پیرمرد محکم و جدی جواب میدهد.

_ غم خیلی مهمه! حتی از شادی هم مهم تره! غم خیلی خیلی مهمه.

دستش را داخل سطل میبرد و یکی از آن دانه های کوچک شکلاتی رنگ را در می آورد.

دست ظریف و سفید دختر را در دستان رنگ پریده و چروکیده ی خودش میگیرد و دانه را به آرامی در دست دختر میگذارد.

_ فقط بهش نگاه کن!

چشمان پیرمرد به رنگ آبی تیره در می آیند. بعد دانه تکانی میخورد و نور آبی کم سویی از آن خارج میشود. دختر حیرت زده به آن چشم میدوزد.

بعد پیرمرد دستش را داخل سطلش میبرد و چیز کوچکی را با احتیاط و آرام از آن بیرون می آورد. آن را با هر دو دستش میپوشاند تا باران به آن نخورد.

به آرامی به دختر نزدیک تر میشود و بین انگشتانش فاصله ی کمی ایجاد میکند تا دختر دانه ی جدید را ببیند.

دانه ای آبی رنگ و شفاف. مانند تکه ای از شیشه. شاید هم..‌. مانند الماسی آبی رنگ و کوچک. دانه میدرخشد.

به اندازه ی دانه ی آفتاب ساز بزرگ نیست، اما از دانه های دیگر بزرگتر است.

_ اینو میبینی؟ میدرخشه. رنگش آبی کمرنگه و شفاف و زلاله. قرار بود یه راز باشه..‌. یعنی باید یه راز باشه! منظورم اینه که درموردش به کسی نگو..‌. آه..‌. اگه بفهمن بهت نشونش دادم حسابی باهام دعوا میکنن. ولی مسئولیتش با خودمه پس میتونم تصمیم بگیرم که به کسی نشونش بدم یا نه!

پیرمرد طوری حرف میزد که انگار میخواهد خودش را راضی کند که کارش اشتباه یا خارج از قوانین نیست. بعد یک دستش را از روی دانه برمیدارد و الماس ارزشمند کوچک را به دختر نشان میدهد.

_ این مهم ترین و ارزشمند ترینشونه. حتی از دونه های خوشبختی و غم هم مهم تره. هرچند مورد علاقه ی خودم شادابیه، اما..‌.

دانه را با احتیاط کف دست دختر، کنار دانه ی غم میگذارد. دانه ها حرکت آرامی میکنند و به هم نزدیک میشود، اما نه به شکل جادویی یا چیز دیگری شبیه این. انگار فقط باد آنها را کمی حرکت داده.

پیرمرد با عجله یک دانه ی فندق مانند و کرم رنگ از داخل سلطش برمیدارد و به طرف دختر برمیگردد.

_ نگاه کن!

دانه ی غم را برمیدارد و آن را کنار دانه ی شادابی میگذارد. دانه ها با نور کم فروغی به هم نزدیک میشوند، به هم میچسبند، با هم ترکیب میشوند، و جرینگ! برای یک ثانیه، نور کور کننده ای از آنها ساطع میشود و زمانی که نور از بین میرود، به جای آنها یکی از آن دانه های الماس مانند بین دستان چروکیده ی پیرمرد نشسته.

پیرمرد شمرده شمرده میگوید.

_ این دانه ی آرامشه.

دختر میفهمد که شدت باران کم شده و حالا دارد بند می آید. یکی از گل های آفتاب گردان، یا شاید هم یک گل آفتاب ساز، سرش را به طرفی میگیرد و ابر ها درست در همان نقطه، از جلوی خورشید کنار میروند.

آسمان به روشنی قبل نیست، اما پر از آرامش است.

_ خب..‌. اینا چه ربطی به دونه ی غم داره؟...

پیرمرد الماس کوچک را از دستان دختر میقاپد و به سرعت به سمت سطلش میرود تا آن را سر جایش، داخل سطل بگذارد.

_ همین دیگه! باید باهوش تر باشی! اگه غم نباشه بقیه ی دونه ها ناکاملن!

دختر میخواهد پافشاری کند و بگوید که دانه های دیگر نیازی به غم ندارند، اما ساکت میشود و چیزی نمیگوید. پیرمرد صاحب دانه ها است. پس حتما او بهتر درمورد اینکه دانه ها به غم نیاز دارند یا نه میداند.

هرچند هنوز هم به نظر میرسید دانه های دیگر بدون غم کامل تر و زیباتر باشند.

_ ببین دختر جون..‌.

پیرمرد سطلش را برمیدارد و دوباره مشغول پاشیدن دانه ها میشود. دانه های خوشبختی و شادابی را میپاشد.

_ اصلا بیا اینجوری فکر کنیم..‌. اگه همش حسای مثبت باشه و هیچ احساس منفی نداشته باشیم مسخره و حوصله سر بر نمیشه؟ مثل اینه که توی یه داستان هیچ شخصیت منفی ای وجود نداشته باشه!

دختر لحظه ای به فکر فرو میرود.

_ ولی همه ی داستانا به شخصیتای منفی نیاز ندارن..‌.

_ دارن دختر جون، دارن! اصلا ببین..‌. فرض کن داری از یه کوه میری بالا. اگه دامنه ی کوه هم مثل خودش بلند باشه کیف میده؟

دخترک دوباره فکر میکند و لحظه ای بعد، با تکان دادن سرش جواب منفی میدهد.

_ باید دامنه های کوه که پایینن باشن که بالا بودن قله به چشم بیاد و آدم دلش بخواد ازش بالا بره!

دختر سرش را آرام به نشانه ی موافقت تکان میدهد.

_ پس بیا فکر کنیم غم دامنه ی کوهه!

_ نه..‌. اگه غم دامنه ی کوه باشه موقع پایین اومدن هم دوباره به غم میرسیم.

_ اما توی قصه ی ما کسی از کوه پایین نمیره. همه فقط بالا میرن.

مثال خودش را کامل میکند و با لبخندی، پخش کردن دانه ها را ادامه میدهد. دختر میبیند که پیرمرد چند دانه ی غم را، اشتباهی یا قایمکی بین دانه های دیگر بیرون میریزد.

چند دقیقه ای ساکت میشود و پیرمرد را، که دانه ها را روی خاک پخش میکند، دنبال میکند. بعد آرام سوالی میپرسد.

_ پس دونه های آرامش و چه کار میکنی؟...‌

پیرمرد از جا میپرد.

_ دونه های آرامش؟ توقع نداری که اون الماسای کوچیکِ با ارزشو مثل بقیه ی دونه ها روی زمین بپاشم؟!

دختر پرسشگرانه نگاهش میکند و پیرمرد توضیح میدهد.

_ دونه های آرامش، خودشون به وجود میان. با ترکیب دونه ی غم و شادابی. نه توی خاک و روی زمین و حتی توی آسمون و بین قطره های بارون. دونه های آرامش توی قلب آدما به وجود میان.

پیرمرد لبخند گرم و شیرینی به رنگ آبی میزند. چشمانش به آبی آرامش تغییر رنگ میدهند و با لبخندش، گل های شادابی و خوشبختی جوانه میزنند.

پرنده ی کوچکی روی شانه اش مینشیند و با صدای آوازش خبری را به گوشش میرساند. چشمان پیرمرد به رنگ نارنجی در می آیند؛ از جا میپرد و دستش را در سطلش فرو میکند. اینبار مشتی دانه ی آفتاب ساز روی خاک میریزد و با عجله حرکت میکند.

_ سال جدید داره شروع میشه! باید عجله کنم!

پرنده از روی شانه اش پر میزند و دور میشود.

پیرمرد بعد از پخش کردن یک مشت دیگر از دانه های آفتاب ساز روی زمین، یک دانه ی آبی رنگ و درشت آرامش از سطلش بیرون می آورد و به سمت دختر میرود.

_ این هدیه ی من به تو، برای سال نو!

میگذارد دختر چند لحظه به دانه ی درخشان آبی رنگ خیره شود، و بعد آن را در سینه اش فرو میبرد. دانه بدون هیچ دردی از پوست و استخوان دختر عبور میکند و وارد قلبش میشود، و دختر از آرامشی که وجودش را گرفته لبخند عمیقی میزند.

پیرمرد هم جواب لبخندش را با لبخند آرامی میدهد و بعد از پاشیدن مشتی دیگر از دانه های مختلفِ داخل سطلش، دستش را به خداحافظی برای دختر تکان میدهد و از آنجا دور میشود.

 

 

عید شما رو یاد چی میندازه؟ منظورم اینه... چه کاریه که هر سال این موقعا دارید انجام میدید؟ یا مثلا امروز این که عید نزدیکه یا سال جدید شروع میشه باعث میشه چه احساسی داشته باشید و به چه اتفاقاتی که توی سالای قبلی افتاده فکر کنید؟

اولین چیزی که من یادش میفتم عید پارساله

پارسال خیلی بهم خوش گذشت... خیلی! با اینکه کار خاصیم نکردیم

سال تحویل ساعت هفت و ربع بود و سال موش هم بود

یادمه یه ظرف آب (بدون ماهی!) گذاشته بودیم وسط سفره هفت سینمون و توش گلای پلاستیکی که از تل من کنده بودیم (!) انداختیم که روی آب وایسه... و یادمه من اصرار داشتم که کفش سنگای رنگیمو بریزیم ولی مامانم میگفت اونا به سفرمون نمیان

من یه موش از خمیر درست کرده بودم که هنوزم دارمش... (هرچند تیکه تیکش کردم:|) مامانم میگفت خیلی کیوت شده ولی خودم دوسش نداشتم

اونم جلوی سفرمون بود-.-

شب به زور مامانمو راضی کردم بذاره بعد از نماز صبح بیدار بمونم که به لحظه ی سال تحویل برسم... و یادمه بعد از نماز صبح تا ساعت هفت صبح داشتم نردبان اکسو نگاه میکردم

اون موقع توی ویسگون پست میذاشتیم... همه اونجا کلی پست گذاشتن

یه جورایی انگار تو ویسگون با هم جشن گرفته بودیم

اون روز خیلی برام روشنه...

..~***~..

خب راستش، یه انیمیشن هست که وقتی خیلی بچه بودم، وقتی داشتیم سفره ی هفت سینو برای عید میچیدیم تلوزیون پخش میکرد که من عاشقش شدم!

یادمه اون موقع از مامانم پرسیدم بعدا دوباره این کارتونو پخش میکنن؟ مثلا فردا :|

بعد برای خودم سناریو چیدم که مثلا یه انیمیشن و هر سال یه بار پخش میکنن پس سال دیگه دوباره میتونم توی عید اون انیمیشنو ببینم

از اون به بعد هر سال عید یاد اون میفتم:′)

هنوزم خیلی دوسش دارم... فکر کنم امروز یه بار دیگه ببینمش′^′

..~***~..

​​​​​​یه حس عجیبی دارم... دقیقا مثل همونی که پارسال داشتم

انگار قبل از شروع شدن سال جدید باید یه کاری انجام میدادم، اما هیچکاری انجام ندادم!

مثلا باید بیشتر انیمه میدیدم، بیشتر داستان مینوشتم، یه صفحه ی دیگه از دفتر نامه هامو پر میکردم، دستبند میخریدم، کتاب میخوندم، شکلات میخوردم، آهنگ گوش میکردم، پروژمو علامت میزدم... نمیدونم، باید یه کار جدید انجام بدم

یه کار متفاوت تر از کارای بالا

مثلا برای سال جدید ویدیو درست کنم یا چیزای جدید بخرم یا خودمو آماده کنم

چه میدونم، شاید باید برای سال جدید پروژه ی ۱۵ روزه ی جدید بنویسم و یه بار دیگه هیچکدومو انجام ندم!

شاید باید اتاقمو پر از شکلات و آبنبات و بیسکوییت و خلاصه پر از آذوقه کنم که برای سال جدید آماده باشم و گشنه نمونم!

باید یه انیمه ی طنز ۱۲ قسمته ببینم یا باید دکور اتاقمو عوض کنم یا هرچی

نمیدونم... باید یه کاری انجام بدم اما نمیدونم چه کار یا چه زمانی!

فقط میخوام یه کاری انجام بدم... یه کار جدید، یا یه کار قدیمی که به طور فشرده انجام میشه

باید فعال تر بشم و کاری کنم که داستان نویس کلمه ی پایان و آخر امسالم بنویسه... همونطور که چند بار آخر داستان سوفی و آگاتا نوشتش

اما میخوام یه پایان درست باشه، نه مثل پایانای اشتباه اون دوتا

یه پایان درست و کامل. اما فکر نکنم بهش برسم

فکر کنم حتی اگه کار انجام ندم هم داستان نویس پایانمو مینویسه... فقط میخوام قبل نوشته شدنش این احساسو داشته باشم که الانه که پایانو بنویسه! وقتشه، الان باید پایانو بنویسه!

اما این حسو هیچوقت نداشتم

فکر کنم با شکل دادن کلمه ی پایان مشکل دارم...

..~***~..

از ال 1396 که فهمیدم چه سالیه و فهمیدم چهار سال دیگه میرسیم به یه عدد رند خیلی باحال منتظر الان بودم. چهار سال به نظرم انقدر دور میرسید که حتی فکر میکردم اصلا امروزو نمیبینم، اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت:)) فکر کنم جزو اولین دفعاتی باشه که به یکی از چیزایی که خیلی منتظرشون بودم میرسم. اینو حتما تو دفتر نامه هام مینویسم که دفعه های بعدی بازم نگم دفعه های اوله*-*

(حالا که فکر میکنم به برگشت شیومین از سربازی که کلی منتظرش بودم رسیدم. به قسمت جدید نویینگ برادر با سوجو رسیدم. به کامبک دی اند ای و کامبک چند روز پیش سوجو. به آلبوم بکهیون و قسمت آخر فصل چهار هایکیو. به تموم کردن سه فصل اول هایکیو با داداشم. به همه ی تولدام که منتظرشون بودم. به جشن تکلیف خودم و داداشم و خریدن اسکیت و یاد گرفتنش. به باز شدن وبلاگم و فصل چهارم اتک. به تولد اون دوستم که چند روز بعد تولدش باهاش دوست شده بودم و فکر میکردم تولد بعدیش انقدر دوره که هیچوقت نمیتونم بهش تبریک بگم. به راهنمایی حتی... به اون کتونیا که دوسشون داشتم و اون گلایی که با منگنه درست کردم و کلی چیز باحال دیگه. نه، اصلا جزو دفعات اول نیست′-′)

این حرفارو تو پست چالش نوشته بودم اما خواستم تو این پستم بگم که چقدر منتظر بودم امروز برسه و سال ۱۴۰۰ و ببینم^^

•.•.•.•

عیدتون مبارک*-*🎉 

 

پ.ن: اگه کسی به روم بیاره دیروز اشتباهی تو ساعت اشتباهی منتشر شد با تفنگ آب پاشم به قتل میرسونمش

پ.ن²: مشکل ساعتای بعد از ۱۲ چیه؟ میخوام ساعت یک منتشر کنم میزنم یک یهو میبینم یک شب منتشر شده:′|