هاگرید، در را باز میکند و آرام و با احتیاط، درحالی که جیب های جادوییش پر از کیک و شکلات و نودل هستند، وارد اتاق کوچک طلایی رنگ میشود. واقعیتش، آنقدر ها هم به هاگرید شباهت ندارد. موهای نسبتا بلند قهوه رنگ دارد و قدش کوتاه است. چشمانش سبز/آبی روشن و درخشان هستند و روی صورتش مویی ندارد. لبخند میزند. چهره اش دخترانه است، نه مانند هاگرید خشن.

دامن یک تکه ی آبی روشن و کوتاهی به تن دارد و روی آن کت مشکی و بسیار بزرگی پوشیده. کت، جیب های بزرگی دارد و اندازه ی خودش آنقدر بزرگ است که انگار آن را از غولی قرض گرفته باشد. نزدیک است لبه اش به زمین برسد. و دامن هم آنقدر روشن است که به سفیدی میزند.

وقتی بی صدا کتش را در می آورد و آن را روی چوب لباسی کوتاه کنار تخت آویزان میکند، اول چوب لباسی قدری به طرفی که کت آویزان شده خم میشود و لبه های کت سیاه رنگ روی فرش گل دار کرم کشیده میشوند. بعد چوب لباسی کوچک و نا استوار بیشتر خم میشود و شکل غیرطبیعی پیدا میکند، و ناگهان با صدای بلندی روی زمین می افتد.

وقتی چوب لباسی زمین می افتد، دختر متعجب که روی تخت بنفش و صورتی قلب دار اتاقش نشسته، چهره ی دختر غریبه ی جلوی در را میبیند. حالا که کت را در آورده سوییشرت نارنجی و قهوه ای تیره و گشادی به تن دارد که از مچ دستش جلوتر آمده و کمی از دستش را میپوشاند. دختر غریبه لبخند دستپاچه ای میزند و انگشتش را جلوی بینی و لبانش میگذارد.

_ هششش!

بعد دوباره سمت در قهوه ای رنگ میچرخد. از در مانتوهای بلند و کوتاه آبی و صورتی و شلوارلی های بلند تیره و روشن آویزان است و یک بارانی قرمز پف دار بزرگ که روی بیشتر لباس ها را پوشانده بالاتر از همه خودنمایی میکند. از کلاهش پشم های طلایی بیرون زده.

دخترک دستگیره ی در را فشار میدهد و جاکلیدی نرم و صورتی رنگ خرگوشی روی جای کلید در را میبینید. جاکلیدی بچه ی کوچکی است که انگار لباس یک خرگوش یا گربه ی صورتی رنگ را پوشیده باشد، و از تعداد زیادی کلید یک شکل آویزان است که یکی از آن ها در جای کلید پایین دستگیره فرو رفته. دلش میخواهد آن را دست بگیرد و با لباس صورتی کمرنگش بازی کند، اما این کار را نمیکند. با خود میگوید بعدا از دختر روی تخت اجازه میگیرد، و بعد در را آرام و بدون صدا میبندد. بستن در سخت است و دختر غریبه مدتهاست این را میداند، پس محتاط تر برای بستن در تلاش میکند. 

دوباره به سمت دختر میچرخد. لبخند کوتاه و بی صدایی به او میزند و با چشمانش به پنجره اشاره میکند. دخترِ روی تخت بلند میشود و آرام پنجره ی کشویی سفید رنگ را میکشد. قفل آن را آرام در جایش فرو میبرد و پرده ی دو لایه ی سفید و صورتی گل دارش را میکشد. دوباره روی تخت مینشیند و با نگاه منتظر و پرسشگرش به صورت دختر غریبه نگاه میکند تا کنارش روی تخت بنشیند.

دخترِ روی تخت نسبت به دختر غریبه قد بلند تری دارد. با اینکه دلش میخواهد کوتاه تر باشد. موهای کوتاه و نامرتبش به رنگ مشکی هستند و او یک طرفشان را پشت گوشش داده. طرف دیگر را معمولا جلوی چشمش میریزد،  اما حالا هدفون شکسته ای روی سرش گذاشته و آن یک طرف را هم پشت هدفون مشکی داده. چشم هایش قهوه ای تیره هستند و از دور مشکی به نظر میرسند.

دختر غریبه لبخند دندان نما و پرشوری میزند و زمزمه وار شروع به حرف زدن میکند.

_ میدونی امروز چه روزیه دیگه؟

و آرام جلو میرود. پایش را از روی چوب لباسی عبور میدهد و آرام گوشه ی تختِ کنار دیوار، کنار دختر روی تخت مینشیند.

ناگهان چشمان دختر برقی میزند و رنگ عجیبی به خود میگیرد. دختر لبخند بزرگی میزند و با صدای بلند جواب میدهد.

_ مگه میشه ندونم!

دختر دیگر آرام میخندد. صدایش آشناست، انگار که دخترِ روی تخت بارها آن را شنیده باشد. اما مطمئن است اولین بارش است که آن صدا را میشنود. و میداند دلیلش چیست.

دختر دیگر، دیگر غریبه نیست. دخترِ آشناست. دخترِ دوم است.

_ میدونستم!

_ میدونستم.

دختر دوم میگوید و دختر اول آرام تکرار میکند.

_ دلم برات تنگ شده بود.

_ اما تو که منو ندیده بودی!

دختر دوم کمی پرشور تر است. آرام خم میشود و دستش را داخل جیب کت بزرگ و مشکی رنگش میکند. دستش تا ساعد درون جیب گم میشود و او دستش را دنبال چیزی حرکت میدهد.

_ میدونم، ولی دلم برات تنگ شده بود.

_ میدونم.

_ میدونم که میدونی.

_ میدونستم که اینو میدونی.

_ منم میدونستم.

_ جفتمون میدونستیم!

_ میدونستییییم!!

دختر اول با صدای شاد و پرشوری بلند میگوید و دست ها و پاهایش را در هوا تکان میدهد. بعد هردو آرام میخندند.

دختر دوم کیک شکلاتی کوچکی را با یک شمع کوچک طلایی رنگ که عدد 3 را نشان میدهد از جیب بزرگ و جادویی کتش در می آورد.

_ سینگل چوکها هانمیدا!

زمزمه وار برای دختر اول میخواند.

_ باید ژاپنی بخونی!

_ نه، چون تولد هیوکه. کره ای میخونم.

_ تولد منه!

_ تولد ماست!

_ تولد سه تامونه.

با هر جمله ای که میگویند حرف یکدیگر را کامل میکنند. شمع روی کیک خاموش است، اما هردو آن را فوت میکنند. بعد به هم نگاه میکنند. طوری که انگار چیز مهمی را فراموش کرده اند.

_ اگه دود بزنه بقیه میفهمن.

دختر دوم متفکرانه میگوید. دختر اول با بیخیالی جواب میدهد.

_ آره بابا، اینو که میدونم! فکر کنم...

لحظه ای به فکر فرو میرود و ناگهان از جا میپرد.

_ اشکال نداره اگه روشنش کنیم... باید آتیشو فوت کنیم... تو قبل فوت کردن آرزو کردی؟

_ نه! همیشه یادم میره.

_ منم همینطور. بیا اندفعه بلند آرزو کنیم. چون یکی هستیم اشکالی نداره اگه آرزوی همو بشنویم.

دختر دوم سرش را به نشانه ی موافقت تکان میدهد و از جیب کت سیاهش بسته ی کبریتی بیرون می آورد. یک چوب کبریت از بسته در می آورد و آن را آرام آتش میزند. شمع طلایی را روشن میکند و بسته ی کبریت را کنار میگذارد.

ناگهان استرس میگیرد. چه آرزویی باید بکند؟ آرزوهای زیادی دارد، اما کدامشان آنقدر بزرگ است که امروز انتخابش کند؟

دختر اول هم مضطرب میشود و هر دو چند دقیقه ای با اضطراب به هم خیره میشوند. هیچکدام نمیدانند کدام آرزویشان آنقدر بزرگ است که امروز انتخابش کنند. این انتخاب از آنچه فکر میکردند سخت تر است.

هردو چند دقیقه ای در فکر فرو میروند، و ناگهان هردو به طرف کیک شکلاتی و شعمی که آرام آرام آب و کوچک میشود برمیگردند.

_ آرزو میکنم دوباره ببینمش، و طلامو پیدا کنم و بتونم دوباره باهاش حرف بزنم!

_ آرزو میکنم دوباره بتونم بیام دیدنش، و اونو پیدا کنم و بتونم دوباره باهاش حرف بزنم!

و بعد هردو محکم نفس هایشان را از دهان بیرون میدهند و شمع تولد سه سالگیشان خاموش میشود.

امروز تولدمهD: !

و تولد ایشون...

احتمالا ایشونو نشناسید... خب میدونید؟ ایشون بزرگترین کراش منهD:

فکر کردید وقتی گفتم تازه دارم سه ساله میشم الکی گفتم؟ اینم متنش! حتی شمعم هم عدد سه بود*-*

وسط نوشتن متن از صفحه رفت بیرون و نصفش پاک شد... اولین بار بود داشتم کل متنی که پست میکنمو اینجا مینوشتم و حقیقتا تجربه ی افتضاحی بود:/ مشپسمسد

واقعا نمیدونستم، و نمیدونم برای روز تولدم چی باید بگم یا چی باید بنویسم... احساس میکنم یه هفته ی کامل برای منه و باید هرچقدر که میتونم خوش بگذرونم. اما دوباره امروز احساس میکنم واقعا روزم شباهتی به روز تولد نداشت. باید بیشتر خاص و شبیه یه روز تولد میبود، نه؟

دلم میخواست اینطور باشه

میخواستم یه چیز جدید گیر بیارم یا یه چیز جدیدو تجربه کنم که خیلی جدیده

نه مثل خوندن یه کتاب جدید یا نگاه کردن یه انیمه ی جدید. یه چیز جدید تر، مثل زنگ زدن به دوست مجازیم که تاحالا فقط یه فیلم ازش دیدم و خودم حتی یه ویسم براش نفرستادم یا گرفتن یه حیوون خونگی که دوست دارم اما تاحالا نداشتم... (غرممکن ترین چیزها :|...)

یه چیز جدید میخوام! یا حداقل میخواستم یکی دوتا از دوستام بهم تبریک بگن ولی اصلا اونجوری که فکر میکردم نشد=-=...

ولی حقیقتا امروز از تولد پارسالم خیلی بهتر بود:))

پارسال چون تازه کرونا اومده بود هیچکار نکردیم... حتی کیکم درست نکردیم تو خونه

بیشتر روزو به خاطر همین چیزا داشتم گریه میکردم و اون روز واقعا بدترین روز تولدم بود

و هردفعه به این خاطره فکر میکنم یاد اون روزی میفتم که برای تولدم رفتیم کتاب فروشی و نزدیک ده تا کتاب با یه جغد آبی سفالی گرفتیم:′)) با اینکه پول بیشترشو خودم دادم و همه ی هدیه هام از اعضای خانوادم چهار تا کتاب به انتخاب خودم بود که اونا پولشو دادن...

خیلی خوب بود اون سال:′) شاید بهترین تولدم بود...

ولی دقیقا سال بعدش:/...

و امسالم ملقب میشه به عجیب ترین سال تولدم:|~

*سالی که سه روز قبل روز تولدم جشن گرفتم و توی روزش هم یه کیک درست کردم و کل روز جوری رفتار کردم انگار خوشبخت ترین آدم زمینم اما تهش عادی شدXD =|*

حقیقتا خیلی دلم میخواست خودمو نگه دارم و چهار روز دیگه همزمان برای تولد خودم و اکامه پست بذارم، اما وقتی فهمیدم تولدم با هیوک تو یه روزه بیشتر ذوق کردم و از این به بعد انقدر به روز تولدم حساسم که هرکی نقشه بکشه یه روز دیگه برای تولدم جشن بگیره به قتل میرسه*-*🔪

(من هر یه بار که اسمشو میگم باید یکی از عکساشو لینک کنمXD)

و اینکه... ممنون که تا اینجا خوندید;-;

پ.ن: خداوکیلی حال ندارم برم چرت و پرتامو از اول بخونم غلطارو به بزرگی خودتون ببخشید😂

پ.ن²: امروز:

من: *با لحن ذوق زده و مظلوم* مامان...

مامانم: هوم؟

من: امروز تولد اونیه که تولدش با من تو یه روزه...

مامانم:

مامانم:

مامانم تا ابد:

پ.ن³: یه هفتس مغز مامانمو سوراخ کردم انقدر گفتم تولدم با هیوک یه روز شدهXD