the return (because I refuse to choose a Persian name)

روزی رو که برای اولین بار توی بیان پست گذاشتم یادمه. هدفم این نبود که یه وبلاگ جالب و مخاطبای زیادی داشته باشم. راستش یادم نمیاد هدفم از داشتن ″وبلاگ″ چی بود. وارد بیان شدم چون نمی‌خواستم با بسته شدن میهن بلاگ از دوستام جدا شم و کارمو تموم کنم. یادم نمیاد توی میهن بلاگ چکار می‌کردم که نمی‌خواستم کارم تموم شه. یادم نمیاد هدفم از داشتن میهن بلاگ چی بود. فقط یادمه که‌ اونجا بودم، و حتی وقتی که سایت رو بستن می‌خواستم اونجا باشم.

روزای اولی که توی بیان بودم رو یادمه. نمی‌دونستم چکار کنم، خیلی گیج بودم. هنوزم گیجم. من هیچوقت مخاطبای زیادی نداشتم، اما کسانی رو یادمه که داشتن. آدم‌هایی رو یادمه که دنبالشون می‌کردم و فوق‌العاده بودن، و دوست داشتم جزوی از جمعشون باشم اما نمی‌تونستم.

یادمه که بهم خوش می‌گذشت، با وجود سخت بودن پست کردن هر چیزی که نوشته بودم و با وجود اضطراب اجتماعی که هرروز توی کلم می‌کوبید و هنور هم می‌کوبه، بهم خوش می‌گذشت. هدفم از نوشتن توی وبلاگ صرفا این بود که روزی برگردم و خاطرات خودم رو بخونم و این کار برام لذت بخش بود. حتی اگه هیچی پست نمی‌کردم و صرفا پستای دیگران رو می‌خوندم برام لذت بخش بود.

این روزا نمی‌دونم بیان چش شده. درواقع خیلی وقت قبل اینکه این پستو بذارم و به این فکر بیفتم اتفاقایی اینجا میفتاد. من واقعا نمی‌فهمیدم چه اتفاقی میفته. فقط دیدم که از ۱۰ تا وبلاگی که دنبال می‌کردم ۹ تاشون بعد مدتی بیزاری و غم کارشونو کنار گذاشتن. من این کارو نکردم. من آروم آروم فراموش کردم نوشتن چه احساسی داره. من آروم آروم ننوشتم چون دیگه دلیلی برای نوشتن نداشتم. نمی‌تونستم احساساتم رو به شکل کلمات دربیارم. هنوزم نمی‌تونم.

امروز دارم برای کلاس رانندگی آماده می‌شم. دانشگاه قبول شدم و هرروز به این فکر می‌کنم که آیا این انتخاب قراره خوشحالم کنه یا واقعا از سر بدبختی انتخابش کردم؟ همون‌طور که یه روز بعد یه بحث طولانی درمورد انتخاب رشته به مامانم گفتم اگه این شغلو انتخاب کنم از سر بدبختی و نداشتن انتخاب بهتره، نه به این دلیل که این بهترین انتخابه.

خیلی نمونده تا بخوام برای ثبت نام از شهرم برم. و خیلی نمونده تا مجبور شم هفته‌ای ۴ ساعت مسافرت کنم، برای اینکه بتونم از ۷ روز هفته ۲ روزش رو توی اتاق خودم باشم. از خوابگاه می‌ترسم. تعجبی نداره. از سفر‌های طولانی متنفرم.

خیلی وقته چیزی ننوشتم. چند ساله پوشه‌ی ″نوشته‌ها″ توی نوت گوشیم به روز رسانی نشده، و پوشه‌ی ″تمرین″ فقط توی زیرپوشه‌ها برای خلاصه کردن داستانام و نوشتن اسم شخصیتا پر می‌شه.

نه که ناراحت باشم، نمی‌دونم چه احساسی دارم. دیگه از نوشتن لذت نمی‌برم. شاید خودم رو به شکل دیگه‌ای ابراز می‌کنم. شاید نوشتن رو فراموش کردم چون اخیرا همه چیز رو می‌کشیدم.

دبیرستان هم تموم شده. هیچوقت نتونستم درست توضیح بدم احساسم به دبیرستان چیه. من اونجا مشکلات زیادی رو از دست دادم. اضطراب اجتماعیم نصف شده، چون برای اولین بار توی یک جمع شنیده و پذیرفته شدم. آدم‌ها به ایده‌های عجیبم گوش می‌کردن و می‌گفتن پاین، باهام کارای مسخره انجام می‌دادن و ساعت‌ها بهم گوش می‌کردن درحالی که داشتم داستانم رو تعریف می‌کردم. اونجا تعداد زیادی ″دوست″ پیدا کردم. نه کسایی که هر از گاهی نگاهمون به هم بیفته چون توی یه کلاسیم و به محض تعطیلی همو یادمون بره، ″دوست″. به قول یه دوست قدیمی، ″رفیق″.

گمون کنم اومدم اینجا که بگم من قراره تلاش کنم دوباره حرف بزنم. نه با کس دیگه‌ای، با خودم. چون می‌دونم مخاطبی ندارم و هیچوقت حتی نتونستم برای پیدا کردن مخاطب تلاش کنم، چون فقط بلدم از دور آدمای مورد علاقم رو تحسین کنم و نمی‌تونم با کسی حرف بزنم. اما با خودم حرف می‌زنم. و شاید سال‌ها بعد برگردم، حرف‌های خودم رو بخونم و دوباره حالم بد شه چون ″ew, they were cringe".

پ.ن: از اولین جلسه‌ی کلاس رانندگی برگشتم. وحشتناک بود. خیلی وحشتناک.

پ.ن²: و 2 تا تولد دروازه که فراموش کردم مبارک. click1 click2

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۰۴

    N

    خیلی بی دلیل تقویمو باز کردم و با عدد ۱۱/۲۷ مواجه شدم

    خب امروز سالگردی بود که از دست دادم و راستش توی موقعیتی نیستم که بتونم درموردش حرف بزنم. نه که فکر کنم مخاطبی دارم که دلش بخواد چیزی بشنوه...

    اما باید یه کاری میکردم. روزی که وبلاگم سه سالش شد رو نادیده گرفتم اما روزی که اونا پنج سالشون میشه رو نمیشد نادیده گرفت.

    پس... ممنون؟ لحظات زیادی بودن که شماها تنها امیدم برای زندگی بودید و... فقط بابت اینکه وجود دارید دوستتون دارم و ازتون ممنونم.

    click

     

    بله... جی کی رولینگ توی یه سال هری پاترو نوشت و من بعد پنج سال هنوزم نوشتن این داستانو شروع نکردم:)

     

    + زندم. و اگه کامنتیو نادیده گرفتم چون... خب دیگه′-′

    + کم کم داره یادم میره تنظیمات بیان چجوری کار میکردن

    + وبلاگم اون اولا چه خوشگل بود++ حقیقتا خیلی خوشحالم که عکساش پاک نشدن

  • ۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

    Brain? no thanks.

    And then I think of myself and all my worries

    My strеssors and my hurries

    Maybe the biggеst ones are self imposed

    Or maybe my window goldfinch knows something that I don’t

     

    نمیدونم دارم چکار میکنم و مطمئنم از همه ی جامعه هایی که نصفه نیمه جزوشون حساب میشم عقبم، ولی میتونم به آهنگای تام کاردی و مغز دیوید گیلبرت* گوش کنم و مث اسکلا بالا پایین بپرم، و میتونم شبانه روز به خاطر مرگ شخصیتم ناراحت باشم اما نتونم قاتلشو سرزنش کنم چون اونم بچمه و و من نظریه های ویلنیشو قبول دارم، و میتونم چندین ساعت یه تخمه رو بگیرم جلوی یه کوتوله برزیلی شر که راضیش کنم بشینه روی انگشتم فقط برای اینکه تا تخمه رو ازم گرفت فرار کنه، و میتونم به دوستم فحش بدم و تیکه بندازم و بزنمش و طوری رفتار کنم انگار دشمن خونیمه درحالی که توی همون لحظه دارم فکر میکنم چقدر دوستش دارم، و خببببب.... فکر نکنم اینا خیلیم بد باشن

     

    *برایان دیوید گیلبرت خواننده ایه که دفعه ی اول اسمش Brian رو brain خوندم:))

     

    پ.ن: راستشو بخواید به احتمال زیاد دارم دیوونه میشم.

    پ.ن²: میدونم کسی به راستش اهمیت نمیده.

    پ.ن³: نوع حرف زدن همکلاسیام داره روم تاثیر میذاره. و دیگه اونقدرا از انیمه دیدن و کتاب خوندن خوشم نمیاد. و... ترسناکه.

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۹ مهر ۰۲

    Kitty

    Hey Kitty, What If I End Up Asking Myself "What Now?"

     

  • ۳
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۸ مهر ۰۲

    Guber

    این گوبره.

    گوبر یائویی شیپ میکنه.

    گوبر چیپس میخوره.

    گوبر هودی میپوشه.

    گوبر با ایواچان حرف میزنه.

    گوبر درمورد نقاشیا نظر میده.

    گوبر کتاب دوست داره.

    گوبر نقاشی میکشه.

    گوبر فوبیای شروع شدن مدارسو داره.

    گوبر عاشق انیمس ولی انیمه نمیبینه.

    چرا؟ خب چون گوبر خیلییی تنبله💫

     

    ولی گوبر ساعت هشت شب میخوابه با اینکه مانامی تا ساعت پنج صبح بیداره...

    پ.ن: ولی گوبر اول خیلی خوشگل تر بود🥺

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    i have to be a great villain

    این حجم از ایده های جدید برای داستان پردازی یه روز دیوونم میکنه...

    + اگه امتحانای خرداد زودتر دیوونم نکرد:/

     

    پ.ن:‌‌ عجیبه که از یه مانهوا اینجا عکس بذارم، ولی دلم میخواست به بقیه بگم که این شخص، وانگ یی، بدون شک جذاب ترین ENTP ایه که تو عمرم دیدم

    پ.ن²: فقط اومدم که برم و بعد امتحانا (شاید با پست MBbs2؟) برگردم

  • ۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

    CopyCat

    زیاد تا شروع تابستون نمونده...

    راستش هرچی بیشتر میگذره این بیشتر میترسونتم که گذر زمان داره سریع تر و سریع تر میشه

    یاد پارسال میفتم که برای تموم شدن مدرسه پست گذاشتم و هرجور فکر میکنم نمیفهمم چطور از اون موقع تاحالا یه سال گذشته؟

    هنوزم حس میکنم سال تحصیلی تازه شروع شده اما زیاد تا یازدهمی شدنم نمونده

    این وسط من نشستم و درحالی تمام وقت و انرژیمو پای داستان پردازیام میذارم که احساس میکنم توی این دنیا آخرین چیزی که مهمه اینه که من داستانمو تموم کنم... اونم وقتی مطمئنم تنها چیزی که براش به دنیا اومدم همین کاره

    تنها چیزی که واقعا برام مهمه اینه که داستانامو بنویسم اما انگار همه ی دغدغه هایی که از دنیای واقعی دارم دارن تلاش میکنن کم اهمیت تر جلوش بدن

    به این فکر میکنم که چقدر از بزرگ شدن و تغییر کردن میترسم اما اگه دقیق تر بهش فکر کنم، بزرگترین ترسم اینه که قبل از نوشتن داستانام بمیرم

    خیلی زیاد پیش اومده که شروع کردم به نوشتن دروازه ی قدرت اما بعد تعداد دفعات خیلی زیادی که انجامش دادم فهمیدم اصلا اینکه توی نوشتن به اندازه ی کافی خوب نیستم به کنار، بعیده هیچوقت بتونم به سبکی برسم که باهاش بتونم شکوهشو نشون بدم. دروازه داستانی نیست که خیلی عمیق و پیچ در پیچ باشه، درعوض دنیاییه که واقعا باشکوعه. فکر نمیکردم اینجوری شده باشه اما شبیه هری پاتره... و هنوز خیلی سوراخ داره اما فهمیدم داستانش اصلا مهم نیست، مهم دنیا و شخصیتاشه... به خاطر همینه که انگیزم برای نوشتنش یک سوم انگیزم برای نوشتن ورژن جدید رویش بهاره

    شاید یکی اینجا باشه که رویش بهارو بشناسه؟

    میدونید- فکر میکنم خیلیا رو اینجا داشته باشم که دلشون بخواد دروازه ی قدرتو بخونن ولی فکر میکنم احتمال اینکه رویش بهارو بذارم خیلی بیشتره. هنوز حتی نصف داستان پردازیشم تموم نکردم ولی یه قسمت و نصفیشو نوشتم (هفتاد درصد ناراضی ولی قسمت اول هیچی هیچوقت خوب نمیشه)

    راستش یادمه قبلا یه روش خیلی عجیب برای شخصیت پردازی داشتم. وقتی داشتم برای شخصیتای موجودم دنبال عکس میگشتم عکسای جذاب از شخصیتایی با چهره های متفاوت میدیدم و تصمیم میگرفتم اونارو توی داستانم راه بدم. چند وقتی بود که توی شخصیت پردازی یکم به بن بست خورده بودم و وقتی به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره برای شخصیتام عکس پیدا کنم دوباره این روشو امتحان کردم. اخیرا وقتی حوصلم سر میره و میخوام یه شخصیت جدید خلق کنم توی پینترست میگردم و عکسا رو نگاه میکنم و آخر سر از هر کدوم از عکسایی که دیدم یه ایده ی خیلی جذاب در آوردم و دارم روش کار میکنم. نمیدونم چقدرش از خودم حساب میشه ولی بیشتر از روش همیشگیم جواب میده++...

    به هر حال شخصیت پردازی کردن از هیچی زیادی سخته...

    دلم میخواد درمورد شخصیتام حرف بزنم. حقیقتا از داستانی که نصف بیشترش داستان پردازی نشده دو قسمت نوشتم و یه حس عجیبی دارم. شاید جدی تمومش کنم و اگه تمومش کنم حتما منتشرش میکنم. نمیگم مگر اینکه افتضاح شده باشه چون اگه ببینم داره بد میشه ولش میکنم، پس تموم شدن یعنی خوب شده++

    (بخش اولو دوبار تکرار کردم-)

    وقتی قسمت اولش تموم شد میخواستم مستقیما بیام اینجا و آپش کنم و زیرش بنویسم این قسمتو خیلی ناگهانی نوشتم و اگه دیدم دارم ادامش میدم بقیشم میذارم... اینکارو نکردم ولی حقیقتا خیلی برای تموم کردنش ذوق دارم. هرچند که حس میکنم آپلود کردن یه داستان دیگه زودتر از دروازه ی قدرت یه جورایی توهین بهش به حساب میاد

    و همین الان فهمیدم دروازه یه جورایی کامله و این خیلی قابل تحسینه؟ چون من هیچوقت داستان پردازی هیچ داستانیو کامل تموم نمیکنم. شاید بازم بهش شخصیت اضافه کنم ولی به نظر میرسه دروازه ی قدرت دیگه چیزیو توی دنیاش نداره که نصفه مونده باشه... براش دست بزنید++

     

    بالاخره فصل چهارم بانگو رو نگاه کردم. حقیقتا چیز میز درموردش زیاد نوشته بودم ولی تنها چیزی که باید بدونید اینه که از وقتی دیدمش توی ریاضی به مشکل خوردم. هروقت منفی یه سیگما و مثبت دو سیگما رو میشنوم دو تا صورت سیگما سمت راست محور و یدونه سمت چپش تصور میکنم:|

    ( + ورود سیگمایی که اینهمه تعریف ازش شنیده بودم خیلی پایین تر از انتظاراتم بود. هنوز خیلی بهش امید دارم و احتمالا قراره مانگا رو بخونم که بشناسمش (نه فقط برای سیگما ولی قانع کننده ترین حرفی که باعث شد بخوام شروعش کنم این بود که یه اوتاکوی رندوم تو مدرسه وقتی دید دارم فصل چهار بانگو رو نگاه میکنم گفت سیگما رو تو انیمه خیلی زشت کردن:|) ولی بازم... منتظر چیز خیلی متفاوت تری بودم++)

    ( ++ درمورد گذشته ی یوسانو هم همینطور. انقدر درموردش حرف شنیده بودم فکر میکردم چیز خیلی گسترده و جذابی باشه اما اونطوری که فکر میکردم نبود. کلا خیلی قابل قبول نبود...)

    ( +++ در عوض ورود نیکولای و سگای شکاری به قدری شگفت انگیز بود که جای گازش هنوز روی دستمهD: )

    (چیه؟ از یه خودآزار که وقتی حالش بده پوست دستشو میکنه توقع نمیره وقتی هیجان زدس دستشو گاز بگیره؟ Grow up y'all🚶)

    یه انیمه ی درحال پخش و یه سری انیمه ی خیلیی طولانی هستن که دوست اوتاکوم (آره! یه همکلاسی دارم که اوتاکوعه! هاهاهاهاهاD: چقدر احساس خوشبختی میکنم... یه اکیپ چهارتایی هم تو کلاس یازدهم تجربی هست که اوتاکوعن (استاد احتمالا خیلی ازشون خوشش میاد. ترکیب خیلی جالبی از چهار تا آدم خیلی آروم و مثبتن که شامل یه ENFJ، یه ESTP و یه INXJ میشن و نگاه کردنشون یه جورایی فوق‌العادس) و بهشون میگیم سنپایا ولی به من به چشم یه INFP کیوت مظلوم خجالتی که زیرزیرکی منحرفه نگاه میکنن چون زیادی پاکن و من هوریمیا و گیون و فرندز دوست دارم و واقعا ازشون خجالت میکشم′-′ کلا تو این مدرسه اوتاکو زیاده-) اصرار داره حتما نگاهشون کنم. جالبه بدونید یکی از این انیمه های طولانی وانپیسه و خودش نزدیک قسمت ۱۱۰۰ شده... وقتی بهم میگه بشین وانپیسو ببین میخوام ساعت ها به این حرفش بخندم

    این اکیپ سنپایا که گفتمو توی اردوی اینفینیتی شو دیدیم. گروهمون باهاشون یکی بود و اولین چیزی که ازشون توجهمو جلب کرد این بود که یکیشون تیشرتی پوشیده بود که روش عکس لیوای داشت. وقتی به دوستم نشونش دادم داشت از ذوق میمرد... خلاصه اینکه به مرور زمان باهاشون دوست شد؟ اون خیلی درونگراس ولی برعکس من روابط اجتماعیش خیلی خوبن. ولی خب مشکلش اینه که وقتی توی جمعه به همه خوش میگذره جز خودش. دلیل جذاب بودن مدرسه برای نصف بچه های کلاسمون اونه ولی خودش از هرروز مدرسه متنفره

    خلاصه اینکه یه روز دیدم داره خیلی زیاد با یکی از این سنپایا (بهش بگم سنپای صورتی؟) درمورد ناروتو حرف میزنه و این سنپایه خیلی جذابه و حرف زدنش... اونم خیلی جذابه؟ من نتونستم خوب باهاش ارتباط برقرار کنم ولی خیلی کیوت بود. یه روز بود که حالش بد بود و من بین تختامون نشستم و گفتم اگه کسی میاد اونو بازی کنیم ولی کسی نیومد. اون بی حوصله از روی تختش آویزون شد گفت دست بده بازی کنیم. خیلی غر میزد ولی کیوت بود... اگه میبردمش دعوام میکرد میگفت من ازت بزرگترم و اگه منو میبرد بهم پز میداد. آخرشم میگفت چقدر بهت زور میگم... تایپمو پرسید و گفت من معمولا با INFP ها کنار نمیام ولی تاحالا با تو حال کردم ببینم بعدشم حال میکنم یا نه. تعجب کردم چون ENFJ ها اصولا با ماها خوبن- برای اولین بار توی زندگیم جلوی یکی که کم میشناختمش از خودم تعریف کردم و گفتم من کیوتم باهام حال میکنی:))

    ظاهرا اون موقع خیلی خوشش نیومده بود (خندید ولی گفت از خودت تعریف میکنی؟) ولی از اون موقع سه هزار بار بهم گفته چقدر کیوتی:|~

    اولین باری که گفتم سنپای صداتون کنیم گفت بهم بگید کایچو. گفتم کایچو نیستی گفت ولی میخوام بهم بگید کایچو... خلاصه که خیلی کیوته و من بهش میگم سنپای کایچو😂

    اون یکی سنپای INXJ عم که تیشرت لیوای میپوشید... خودش میگه فکر میکنه INTJ باشه و من انقدر نمیشناسمش که نظر بدم، ولی اولین باری که باهاش حرف زدم حس کردم خیلی INFJ عه. بهم گفت چرا همیشه ماسک میزنی؟ و کلی درموردش حرف زد و مجبورم کرد یه لحظه ماسکمو دربیارم که صورتمو ببینه و بعد اینکه کلی گفت چقدر خوشگلی که اصولا وقتی کسی توی همچین موقعیتی بهم میگتش قبول نمیکنم، وقتی سنپای ESTP اومد گفت ببین این چقدر خوشگله ولی همیشه ماسک میزنه:′)

    از اون موقع به بعد سنپایا همیشه درمورد ماسک زدنم حرف میزنن ولی نه اینجوری که چقدر بد که همش ماسک میزنه... اینجوری که چقدر کیوته همش خجالت میکشه ماسکشو نمیده پایین:′)

    با سنپای شماره ی چهار زیاد حرف نزدم و نمیدونم تایپش چیه. فقط اسمشو میدونم و اینکه همیشه پیش سنپایای دیگس. حقیقتا همشونو خیلیییی دوست دارم. مثل اکیپای انیمه ای میمونن. وقتی میبینمشون قشنگ عکس اکیپ چهارتایی هوریمیا میاد تو ذهنم که بعضی وقتا با آدمای دیگه هم قاتی میشدن ولی همیشه خودشون بودن

    باید بعدا خیلی درمورد اینفینیتی شو حرف بزنم... وقتی میگم بهترین دوران زندگیم وقتی بود که اونجا گذروندم احتمالا بقیه نمیفهمن... وقتی به شاد ترین لحظه ی زندگیم فکر میکنی وقتی میاد جلوی چشمم که داشتیم توی تخت پایین فیلم ترسناک نگاه میکردیم، یکی بازوی راستمو چسبیده بود و فشار میداد که نترسه و ما هم داشتیم فیلمو مسخره میکردیم. تخت پشتیمونم داشتن فیلم ترسناک نگاه میکردن و وسط فیلم یکی میومد توی صورتامون جیغ میزد... و از اون طرف مسئول گروهمون هر چند دقیقه میومد جلوی تختا میگفت بچه ها بگیرید بخوابید:)) حاضر بودم هرکاری کنم که تموم نشه ولی شد... و با اینکه ممکنه تکرار شه احتمالا دیگه اونجوری نمیشه

    خلاصه اینکه... آره؟ نمیدونم″-″

    چند وقته خیلی تلاش کردم خودمو مثل وقتی که توی میهن بودم یا همین چند سال پیش همینجام به اشتراک بذارم، اما وقتی زوریش میکنم خیلی عجیب میشه... نمیدونم به چه بهونه ای باید درمورد اتفاقایی که اخیرا توی زندگیم افتاده حرف بزنم و جالب بنویسمشون

    حقیقتا به جز اینکه میخواستم اینارو باهاتون به اشتراک بذارم میخواستم بعدا بتونم آثار این دوره ای که توشمو توی وبلاگ خودم ببینم. توی این دوره موهامو رنگ کردم (به زور مامانمو راضی کردم پایین موهامو آبی کنم. شاید چهار ساعت توی آرایشگاه بودیم. پایین موهامو دوبار رنگ کرد ولی چون موهام خیلی مقاومن جای آبی آجری شد:/ از اول دکلره کرد و آبی نفتی و آبی پاستیلی و بنفش بهش زد، ولی آخرش طلایی شد...) برای بار نمیدونم چندم بانگو رو ریواچ کردم... سرومپو از اول دیدم و مانگاشو خوندم (نمیدونم اصلا کسی سرومپو میشناسه یا نه ولی خواهشا ببینیدش. اصلا معروف و پرطرفدار نیست ولی واقعا ارزششو داره) تازه داس مرگو تموم کردم... و یه عالمه شخصیت جدید دارم؟ تونستم جذاب ترین ENFJ ها رو به داستانام اضافه کنم (ویلنام ENFJ ان. خیلی این ترکیبو دوست دارم. یه آدم شرور با یه تایپ مهربون...) و نوشتن رویش بهارو شروع کردم... خلاصه اینکه آره. پست پیشنویس MBbs2 که نوشتم بیشتر این چیزا رو نشون میده (راستی اگه کسی یادشه و براش جالبه ورژن جدیدشو بخونه بگه پستش کنم++) ولی بازم نیاز داشتم یه همچین پستیو بنویسم

    پ.ن: تازگیا عکسای پستای قدیمیم دارن پاک میشن. میترسم جدیدا هم بعد یه مدت همینجوری شدن. از وقتی مجبور شدم آپلود کننده ی عکسمو عوض کنم اینجوری شده... عکسا رو بعد یه سال پاک میکنه. و متاسفانه دوست ندارم از باکس بیان استفاده کنم. یه جورایی... سخته.

    پ.ن²: امروز مردی که توی داروخونه کار میکرد یک ساعت تمام درمورد این باهام حرف زد که آره، رشته ای که میخوای بری هم خوبه، اونو هم میتونی ادامه بدی، ولی پزشکی بهتره پزشکی بخون:))

    پ.ن³: مامانم موافقت کرده که بازم برام طوطی بگیره. اصرار داره که آبی باشه و میگه جز کوتوله ی برزیلی قبول نمیکنه (چون خیلی بیکیو دوست داشت میخواد کاپی‌کتشو بیاره😂) ولی میخوام راضیش کنم دو تا جوجه ی نر بگیرم که تازه دون خور شدن... میخوام خیلی به من وابسته نشن و مطمئن شم که افسردگی نمیگیرن، و نر باشن که منو ایگنور نکنن و خدای نکرده بچه دار نشن- اگه مثل دفعه ی قبل اتاقمو کوچیک تر و تاریک تر نکنه واقعا تصور جذابیه

    پ.ن⁴: باورم نمیشه این پستو تموم کردم... حداقل ده تا ورژن پیش نویسش اینجا هست...

    پ.ن⁵: یادم نمیاد قبلا چطور اینجور پستا رو منتشر میکردم. زیادی سخته. یعنی قبلنا همیشه انقدر شفاف بودم یا پستای روزمرم دوره ای بودن؟

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲
    Welcome to the purple cafe