scars are beautiful

حسم بعد یه گریه ی طولانی اینجوریه که:

سرم داره از درد منفجر میشه و صورتم به خاطر اشک داغ کرده. میرم صورتمو با آب یخ میشورم تا خنک شم و یه جورایی حس میکنم ریست میشم. بعد از این کار یه نفس خیلیی عمیق میکشم (شایدم بیشتر) تا بغض و گریه ی ته مونده توی دلمو خالی کنم. وقتی گریه کردنم تموم میشه حس نمیکنم واقعا گریم تموم میشه. فقط تواناییم توی گریه کردن ته میکشه. هنوزم ناراحتم و حس میکنم نتونستم خودمو خالی کنم، ولی اون نفس عمیقی که میکشم حس آرامش خیلی خاصی بهم میده

زخم کردن دستم همین حسو داره

انگار پوستم داره گریه میکنه و انگار احساساتم از طریق تیغ روی بدن خودم خالی میشه، ولی جای اینکه برگرده تو یه سری احساسات دیگه رو هم آزاد میکنه. احساس میکنم این دیگرانو خیلی از من ناامید میکنه، اما رد زخم که روی دستم مونده واقعا برام چیز قشنگیه

+ مشاور مدرسه فکر میکرد با ناخون اینجوریش کردم و دلیل اینکه آستین سوییشرتمو تا انگشتام کشیدم جلو اینه که جای زخمامو بپوشونم... انقدر گفت ببینمش که وقتی میخواست برگه ی اهدافمو بگیره فکر کردم قراره دوباره دستمو بدم بهش:/

+ از لحاظ روانی به شکل خیلی عجیبی داغون شدم. اینجوری که حالم خوبه ولی هیچوقت خوب نیستم و عادیم ولی یدفعه روانی میشم. و مرحله مرحله میرم جلو. اینجوری که وقتی داغونم بی حوصله میفتم یه جا، وقتی خیلیییی داغونم شروع میکنم رقصیدن و خندیدن، و وقتی خیلیییییی داغونم دوباره برمیگردم به افتادن یه گوشه و تکون نخوردن

+ تیغ زدن تو بیشتر مراحل ناراحتیم هست. خیلی زود بهش معتاد شدم...

+ خبر ۲۷ بهمنو یادتونه؟ کنسل شد. روز اول سفر اینفینیتی شو بود و حالم به شدت خراب بود. بعدشم سرم انقدر شلوغ شد که دیگه وقت نکردم بیام اینجا‌... الانم که کلا ازش پشیمون شدم. ولی خب... اون روز تولد دروازه بود. هیپ هیپ.

+ کامنتا به علت عدم انگیزه و اراده تا اطلاع ثانوی پاسخ داده نمیشن. ولی بیاید همینجا بازم با هم حرف بزنیم که بازم جواب ندم...

 

++ امروز از یه کلاس خیلی خسته کننده و یه ول شدن خیلی مسخره برگشتم خونه و دیدم مهمون داریییییمD: اونم کیییی؟؟؟ دوستای قدیمی بابام که حداقل پنج ساله ندیدیییییییمD: 

++ خیلی وقته دارم سعی میکنم یه پست جالب بنویسم ولی نمیشه. توی یه ماه گذشته حداقل ده تا پست پیشنویس نوشتم. خیلی سخته... نوشتنم هیچوقت تموم نمیشه. همیسه فقط نصفه ول میشه

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    happy mulife day

    دو سال از اولین پستی که توی بیان گذاشتم میگذره

    دو سال، بیست و چهار ماه، دو تا تولد، یه بارلاس، چهار تا داستان، یه مدرسه ی جدید، بالای ششصد تا آهنگ، پنجاه تا انیمه، یه چیفوری، یه بیکی، یه کتابخونه پر کتاب... چند تا دوست و هزاران هزار نوشته ی پست شده و نشده

    و بعد همه ی اون چیزایی که گذشتن، من اینجام. با کمترین ترسی که توی دو سال گذشته داشتم. و بالاخره با احساس راحتی (حداقل بیشتر از قبل++) توی وبلاگم

     

    زمانی که او وارد کافه شد، کافه‌چی پشت پیشخوان ننشسته بود. پشت یکی از میزهای دایره وار چوبی نشسته بود با چند دوست. میخندید. حرف میزد. روی میزشان لیوان های خالی بود.

    تمام دیوار ها پر از کاغذ هایش شده بودند و از زیر بعضی هایشان میشد یکی دو تا را بیرون کشید که پایینشان نوشته شده بود ″پیش نویس″.

    زمانی که او وارد کافه شد، صدای موسیقی قطع شده بود و ترس و غم بیشتر از هر وقتی آنجا جریان داشت، اما جریان داشت. خون در رگ های کافه میتپید و کافه‌چی هنوز زنده بود. دنیا جلو میرفت و زمان در کافه حتی سریع تر حرکت میکرد و این که زندگی جریان داشت کافه‌چی را تحت فشار میگذاشت. شاید کافه اش درحال ریختن بود. شاید مغازه روی سرش خراب میشد. شاید پشت پیشخوان مینشست و درها و‌ پنجره ها را میبست و از خفگی بیهوش میشد. اما در آن لحظه، زندگی جریان داشت، و هرچقدر هم که سرعتش ترسناک بود و وجودش نمیتوانست قوت قلبی باشد، اجبار زیبایی بود. نه چون خودش زیبا بود، بلکه چون کاری میکرد آنها زیبایی ها را به وجود بیاورد.

    و شاید در آینده کافه‌چی گوشه ی پیشخوان مینشست و در تنهایی میپوسید و بدنش هیچ گاه پیدا نمیشد، اما در آن لحظه اهمیتی نداشت. چون زندگی را آنجا احساس میکرد. نه زندگی ای که دیگران احساس میکنند، زندگی خودش را. خاطراتش را. چیزهایی که دیگر وجود ندارند و چیزهایی که هیچگاه وجود نداشتند. ترس ها و غم هایش را. و بخش کوچکی از تمام از دست رفته هایش را در آن کافه احساس میکرد. و آن کافه عشق بود و آرامش بود، و آن کافه زندگی بود.

    دیشب دقیقا ساعت دوازده شب، یعنی اولین لحظه ی روز تولد وبلاگ، یکی از بلند ترین و شجاعانه ترین متنامو نوشنم. امروز صبح بلند شدم دیدم هیچکس نخوندتش و واقعا ضایعس پس پیشنویسش کردم و کلی ویرایش کردم تا شد این😂

    فقط اینکه... دلم میخواست از میولایف تشکر کنم که این دو سال پیشم بود و گذاشت خاطرات و احساساتمو برای خودم ثبت کنم

    و از شما هم همین طور، که بهش بیشتر معنی دادید و هرچقدرم کم همراهمون بودید

    پ.ن: بالاخره امتحانای ترمم تموم شدن:′)))

    پ.ن²: یه خبر جالب بهتون بگم؟ ۲۷ روز صبر کنید. هاهاها

    پ.ن³: ولی برای بعضیا ممکنه واقعا خبر خوبی باشه

    پ.ن⁴: یه عنکبوت توی اتاقمه. دعا کنید زنده بمونم

    پ.ن⁵: در اولین فرصت کامنتا رو جواب میدم و در دومین فرصت یه جمع بندی از بهترین چیزایی که این مدت نوشتم (خیلیییی زیادن) پست میکنم

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    The Hospital

    ایستاده بود. در ساختمانی با دیوار های سفید. با آدم های نگرانی که دورش را گرفته بودند. بدون اینکه چیزی بگوید یا ببیند یا بشنود، با چشم های گشاد به جلو خیره شده بود و سعی داشت اتفاقاتی که افتاده بود را درک کند. نمیفهمید. نمیفهمید بدنی که همین چند لحظه ی پیش دستانش را گرفته بود را کجا برده بودند. نمیفهمید کلماتی که مادرش به زبان آورده بود چه معنایی داشتند. چرا قبل از اینکه برود به او وقت کافی نداده بود تا بداند میتواند همان کلمات را به مادرش بگوید یا نه؟ صدای بوق آزاردهنده ای که در پس سکوت به گوشش میرسید باعث میشد از هرچیزی که در نزدیکیش وجود دارد متنفر باشد. اینکه صداها هنوز در دنیا وجود داشتند آزارش میداد. اینکه آدم ها رهایش نمیکردند آزارش میداد. نمیتوانست به این فکر کند که آنها فقط میخواهند کمکش کنند. آزرده تر از آن بود که بتواند به چیزی جز صدای بوق ممتدی که جلوی شنیده شدن بقیه ی صداها را در سرش میگرفت فکر کند. صداها آزارش میدادند. تمام دنیا آزارش میداد...

    آه بلندی کشید. لرزش این آه بود که باعث شد بفهمد بغض دارد. تلاش کرد تا خودش را به دنیای واقعی برگرداند. نه اینکه به صداها گوش بدهد. فقط میخواست به آنها بفهماند که چقدر از شنیدنشان متنفر است. سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد، تا بتواند روی آن قدم بردارد. بعد دست هانا را از روی شانه اش کنار زد و با صدای گرفته ای گفت:

    - بذار یکم تنها باشم...

    هانا متعجب به او نگاه کرد. فکر میکرد که نیمی در تنهایی روی صندلی های بیمارستان خواهد نشست و چند دقیقه ی دیگر آماده خواهد شد، اما قبل از اینکه به خودش بیاید نیمی درحالی که دیگر صاف نمی ایستاد، با قدم های ضعیف و آرامش از بیمارستان خارج شد.

    + و اینم یه رویی از نیمی که هیچوقت فکر نمیکردیم ببینیم...

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    HNY

    دلم نمیخواست سال ۲۰۲۲ تموم شه

    دلم نمیخواست سال ۲۰۲۳ شروع شه

    دلم نمیخواست و هیچوقت انقدر احساس نمیکردم برای شروع سال جدید آماده نیستم...

    اینجوری قشنگ نیست، ولی سال جدید اینترنشنالتون مبارک:|~

     

    + نمیفهمم چرا اینکه سال ۲۰۲۳ شده انقدر داره میترسونتم... و نمیفهمم چرا این سه سال انقدر زود گذشت... حقیقتا میترسم که سه سال بعدیم به همین سرعت بگذره و دیگه نوجوون نباشم:′|

    ++ بزرگترین ترسم داره به گذشتن زمان تبدیل میشه. و استفادم از این زمانی که داره میگذره واقعا افتضاحه

  • ۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    I don't belong

    من به اینجا تعلق ندارم

    منو از اینجا ببرید

    سعی نکنید جاییو پیدا کنید که بهش تعلق داشته باشم، چون همچین جایی وجود نداره

    فقط از اینجا بیرون ببریدم و توی کهکشان ها رهام کنید

    چون اینجا جای من نیست

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

    Despicable Me

    از این هفته ها متنفرم. از این دنیا متنفرم. از این من متنفرم.

     

    و بزرگترین ترس من این بود که توی یه من جدید ناپدید شم و من قبلیو فراموش کنم. من هیچوقت من قبلیو فراموش نکردم، اما فراموش کردم که چجوری میتونم اون من باشم و جلوی غرق شدنم توی این من جدید و نفرت انگیزو بگیرم.

     

    پ.ن: منِ نفرت انگیز... هیهیD:...

    پ.ن²: عکس نمیذارم چون پینترست فیلتره. به محض اینکه بتونم این فیلترو دور بزنم میام کل پستامو پر عکس میکنم

    پ.ن³: یادمه گفته بودم از اینکه توی پستام غر بزنم بدم میاد چون نمیخوام به بقیه و منی که در آینده این پستو میخونه حس بدی بدم، ولی متاسفانه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم چون نمیتونم بعضی چیزارو با هیچکس به اشتراک نذارم. همونطور که قبلا گفته بودم...

     

    و میگم و میفهمن، اما هیچوقت واقعا نمیفهمن

     

    پ.ن⁴: میخواستم قالبمو عوض کنم اما فهمیدم که عاشق قالب Blue & Gray و Purple Cafe ام و احتمالا هیچوقت ولشون نمیکنم

     

    دیگه عروسکامو گوش نمیکنم، و دیگه آهنگامو بغل نمیکنم

    و دیگه شبامو به سیاهی ستاره و تماشای طلوع آفتاب سپری نمیکنم

     

    دو سال پیش، بهش اینو گفتم:

    «دیشب مثل همیشه نبودم... انرژی نداشتم... دلم نمیخواست آهنگای تند گوش کنم... آهنگای آرومم دلم نمیخواست گوش کنم... هر لحظه احتمال دیوونه شدنم وجود نداشت... یهو بخاطر یه چیز الکی نمیزدم زیر خنده که بندم نیاد... همش به ریل بودن ایونهه فکر نمیکردم... خیلی وحشتناکه این وضعیت...»

    الان سال دومیه که داره با این وضعیت تموم میشه و هنوزم دقیقا به همون اندازه وحشتناکه و نفسمو بند میاره...

     

    کاش شب و روزم به فکر کردن به کسایی که حتی یه لحظه هم به یادشون نمیفتم سپری نمیشد

     

    نمیدونم چیو نمیدونم

     

    پ.ن⁵: اگه نوشته هام خیلی به هم ریختن به خاطر اینه که مغزم به هم ریختس، و هرکاری میکنم مرتب نمیشه که توی یه پست درست و حسابی جا کنمش

     

    و منی که حاظرم تمام دنیامو بدم تا دوباره پیش تو و توی سیزده سالگیم زندگی کنم

     

    و منی که بعد از از دست دادن عزیزانم عشقی که بهشون داشتم رو درک میکنم

     

    و منی که خستم و از چهارشنبه ها متنفرم و دیگه نمیخوام هیچ معلمیو ببینم و سوالیو بشنوم که جوابشو بلد نیستم

     

    پ.ن⁶: دلم برای بعضی ها تنگ شده. دلم میخواد به بعضی ها نزدیک شم. یه روز این علاقه های یک طرفه به کسایی که بهم اهمیتی نمیدن مغزمو منفجر میکنه

    پ.ن⁷: حس میکنم خواهر بزرگترم توی زندگی قبلی الان همکلاسیمه. حسم نسبت بهش طوریه که انگار خیلی بیشتر از چیزی که میشناسمش باهاش وقت گذروندم و احساس امنیت بهش دارم. احساس امنیت دوست دارم...

    پ.ن⁸: بای بای:|~

  • ۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم، ولی بعد اینکه فقط مینویسم، یا مینویسم و مینویسم، حتی اگه بنویسم و بنویسم و بنویسم، همیشه آخرش پشیمون میشم و همه ی این نوشته هارو پاک میکنم

    + فکر نکنم کامنتارو جواب بدم. حداقل فعلا

    + با یه INTJ همکلاسی شدم. روش کراش زدم ولی نمیتونم باهاش حرف بزنم. برای یه اضطراب اجتماعی INFP اصلا موضوع جدیدی نیست ولی هنوزم رومخه... (و همیشه فکر میکردم از INTJ ها میترسم یا بدم میاد ولی این بشر خیلی سافته:))

    + ببخشید بعد این همه مدت مزاحمتون شدم. میخواستم فعالیتایی که میخواستمو شروع کنم ولی خودتون میدونید اوضاع چجوریه... فقط خیلی نیاز داشتم یه چیزی، هرچقدرم کوتاه، بنویسم

    + و قالبم خراب شد:/ نه حوصله دارم درستش کنم نه حوصله دارم عوضش کنم. اصلا یادم نمیاد عکسای هدرش چیا بودن...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
    Welcome to the purple cafe