_ تاحالا به ازدواج فکر کردی؟
کی که گوشه ی تخت نشسته بود، درحالی که به پسر خواب آلود روی تخت نگاه میکرد ازش پرسید.
_ نه. نمیخوام هم بهش فکر کنم. من هنوز حتی به برادرم چیزی درموردش نگفتم.
_ ....هنوز دوستش داری؟
کی لبخند همیشگیشو روی لبش نشوند و سوال دومش رو پرسید. با اینکه جوابش رو میدونست.
_ اون برادرمه.
بهش نگاه کرد و جواب داد. کی فهمید که تونسته خواب رو تقریبا از سرش بپرونه.
_ اما اگه اون دوستت نداشته باشه چی؟
_ اینطوری نیست.
_ اما ممکنه اینطوری باشه.
جی گوشیش رو از زیر بالش بیرون کشید و عصبی، پشتش رو به کی و روش رو به دیوار کرد .از این فکر اعصابش خورد میشد. میدونست که کی داره درست میگه. نمیخواست که اینو بدونه.
نمیخواست که کی درست بگه.
_ من برادرشم!
با صدای بلندی گفت و بازی رو توی گوشیش باز کرد.
کی بدون هیچ خجالتی به صفحه ی گوشیش خیره شده بود.
_ اگه عصبی باشی بازی کردن بدترش میکنه.
_ عصبی نیستم!
اما عصبی بود. کی میدونست. اونم میدونست که کی میدونه. هردوشون میدونستن. اما بازم راستش رو نگفت.
_ بدتر نمیشه.
با لحن آروم تری گفت و کی دوباره لبخند زد.
_ اون... برادرم... همیشه مثل یه ابرقهرمان بود. نمیدونم چرا، با اینکه فقط دو سال ازم بزرگتر بود. اما همیشه یه جورایی احساس میکردم ازش دورم، و احساس میکردم اون همه چیزو میدونه. و اون واقعا همه چیزو میدونست. میدونست که من شبا توی خواب اونو میبینم. به خاطر همین ازم متنفر بود.
مکثی کرد و برای چند لحظه بیشتر روی بازیش تمرکز کرد. وقتی که قسمت سخت تر رو رد کرد حرفشو ادامه داد.
_ ...اما ابرقهرمانی که ازم متنفره چیز خوبی نیست.
_ اون ازت متنفر نیست. فقط میترسه.
جی چیزی نگفت. مکث کرد تا وقتی که بازیش تموم بشه. و بعد از سی ثانیه که بازی تموم شد و اون باخت، سرش رو برگردوند تا به کی نگاه کنه. کی بالای سرش بود. اون دراز کشیده بود و کی نشسته بود.
چهری جی تقریبا مثل همیشه بود و احساسی نشون نمیداد. اما کمی غمگین به نظر میرسید.
_ من یه هیولام، کی؟
کی مکث کرد. کمی طول کشید تا بتونه جواب درستی بده.
_ ....اون یه هیولاس. اونا از اینکه مثل اون بشی میترسن؛ نه از تو.
_ اون یه هیولا نیست. اون یه آدمه. خودتم میدونی کی. و اون دوست منه. اولین دوستم.
کی جدی به حرف هاش گوش میکرد و به صورتش خیره شده بود. یه جورایی امیدوار بود اولین دوست جی خودش باشه، اما میدونست که اینجوری نیست. اولین دوستش اون بود. و کی اعتراضی نداشت، چون باید همینطوری میبود.
_ ...اما به خاطر اینکه برادرم از دستم عصبانی نباشه ازش فاصله گرفتم. به خاطر همین حالا اون داره ازم متنفر میشه. و برادرم هنوز عصبانیه.
_ میدونم. متاسفم.
_ تو نباید متاسف باشی...
جی مکثی کرد و سرش رو به طرف دیگه ای گرفت. انگار دنبال کسی میگشت که میتونست توی این ماجرای پیچیده تقصیر ها رو گردنش بندازه.
_ برادرت باید متاسف باشه.
جی دوباره بهش نگاه کرد و کی دوباره لبخند زد.
_ میدونی، انگار رابطه ی تو و برادرت هیچوقت قرار نیست عوض بشه. الان چند ساله که اینجوری باهات رفتار میکنه؟ بیست سال؟ چون پدر و مادرت اونو از تو ترسونده بودن. پدر و مادرت، و پدر و مادراشون، و همه ی اجدادتون، همه یه کابوس بزرگ داشتن، و تو اون کابوس بودی. همه ی اونا حتی قبل از اینکه تو به دنیا بیای از وجودت میترسیدن. چون فکر میکردن که هرکسی مثل تو باشه، تبدیل میشه به اون. فکر میکردن قراره اعتبارشونو جلوی سلطنت و مردمی که به سختی بعد این سالها بهشون اعتماد کرده بودن از بین ببری.
_ اما من اون کارو نکردم.
_ به خاطر همین میگم. برادرت ازت متنفر نیست، جی.
جی مکث کرد. خیلی زیاد.
_ ...اون.....
و دوباره ساکت شد و مدت طولانی توی فکر فرو رفت. تا وقتی که کی جملش رو کامل کنه.
_ اون الان فقط فکر میکنه تو از دستش عصبانی باشی.
و هردوشون تا مدت طولانی ساکت شدن.
پ.ن: احیانا کِی و جِی نخوندید که اسماشونو؟ اونا دقیقا ki و ji بودن′-′
پ.ن²: آیا میدانستید که بیست و هفت بهمن تولد دو سالگی دروازه ی قدرت بود؟ همون روز براش یه متن نوشتم و تصمیم گرفتم اون روز تولدش باشه اما وقتی به مرحله ی پست شدن رسید مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که خوب نیست و پاکش کردم:/
پ.ن³: چرا حس میکنم متنایی که همینجوری مینویسم و همون موقع که نوشتم پست میکنم پسندتون نمیشه؟=|
پ.ن⁴: دیشب کتابخونمو مرتب کردم! چقدر کتابام کمن! ولی چقدر قشنگن! چقدر کتابخونم خوشگل شد! ولی خیلی خلوت شد! دیگه پر از کتاب درسی و زیردستی و کاغذ و مداد و خودکارو آشغال نیست! عاشقش شدم!
پ.ن⁵: از این خوابا دیدم که بعدش تا چند وقت دنبال آدمای توش میگردم اما پیداشون نمیکنم... چون وجود ندارن🤦...