کافه‌چی، روی صندلی پشت میز نشسته، تکیه داده و درحالی که به کتاب در دستش نگاه میکند، لبخند عجیبی روی لب دارد. اگر کسی او را ببیند، میگوید که او بی مسئولیت است، اما اگر کسی او را بشناسد میداند که کافه چی غمگین است. خیلی غمگین.

هیچکس توی کافه نیست.

کافه‌چی کافه را به آبی و خاکستری، یعنی رنگ های مورد علاقه اش رنگ کرده، اما هنوز هم کافه را بنفش میبیند. تولد کافه‌چی نزدیک است، اما او تاریخ های مهم را فراموش کرده. کافه‌چی بهترین و تنها دوستش که تولدهایش را با او جشن میگرفت از دست داده.

کافه‌چی تنهاست. تنها و خسته. خسته از دست خودش. از کارهایی که هیچوقت انجام نداده. از نشستن و خیره شدن به صفحه ی کتاب یا به دیوار آبی رنگ کافه اش که دیگر بنفش نیست. از بحث کردن با خودش خسته است. از انجام ندادن کارهایی که باید انجام میداد. از تنها بودن و فکر کردن، و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن.

کافه‌چی هر روز برگه های جدید برمیدارد و نوشته های جدید مینویسد و تمامشان را زیر نوشته های قبلی پنهان میکنه. چون کافه‌چی میترسد. میترسد و میخواهد بهتر باشد. میترسد و میخواهد با مردم باشد، درحالی که خودش هم میداند که نمیتواند این ها را باهم انجام دهد.

کافه‌چی منتظر است. نمیداند منتظر چه چیز، اما منتظر است. شاید منتظر است تا انقلابی پیش بیاید. شاید منتظر است تا فرشته ای به کمکش برود. شاید منتظر است تا دوست قدیمیش به او پیامی بدهد و بگوید به خاطر کاری که کرده متاسف است و میخواهد باز با هم دوست باشند. شاید منتظر است که شجاعت کافی برای انجام کارهایش را پیدا کند؛ و شاید هم فقط منتظر است که کسی در کافه اش را باز کند و از او بخواهد چیزی برایش ببرد. شاید میخواهد به کسی یک لیوان شکلات داغ با بیسکوویت و ماشمالو و یک برش از کلماتش بدهد. شاید میخواهد برای کسی که نمیشناسد شیرینی مورد علاقه اش را درست کند و با یک لیوان حرف آن را برایش سرو کند. شاید فقط میخواهد با کسی حرف بزند.

اما کافه‌چی میترسد، و تاریخ های مهم را فراموش میکند. و همه فراموشش میکنند.

و کافه‌چی درحالی که آهنگ های بنفشش را گوش میکند، همه ی میز ها و صندلی ها و زمین و سقف را به رنگ آبی رنگ میکند، تا دوباره فراموش نکند که آن کافه دیگر بنفش نیست.

حتی اگه این اصلا مهم نباشد.

هی هی! الان دقیقا یه سال و شیش روز از روزی که اولین پستو توی این وبلاگ گذاشتم میگذرهD:

حقیقتا چیز خاصی ندارم در این مورد بگم... خیلی وقته اینجام ولی با هیچکس رابطه ی خاصی برقرار نکردم و برای وبلاگم بازدید کننده ی خاصی پیدا نکردم و کلا آنچنان با بیان خاطره نساختم

یه جورایی تنها دلیلی که اینجا میمونم اینه که از وبلاگ خودم حس خوبی میگیرم و دلم میخواد یه مدت بعد اینکه یه پستو نوشتم خودم بخونمش

ولی با این حال دلم میخواد بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنم و اینکه نمیتونم تقصیر خودمه... یخورده احساس تنهایی میکنم ولی همینکه وبلاگمو باز میکنم و میدونم هیچکس جز خودم توش نیست و بهش اهمیت نمیده حس عجیبی بهم دست میده که نصف بیشترش مثبته:′) چون اینجا فقط متعلق به خودمه و این حداقل یکم خوبه:′)

حالا که وبلاگم یه سال و شیش روزش شده بیاید یه چالش انجام بدیم

اوکی... توقع ندارم کسی انجامش بده ولی خواهش میکنم، واقعا خواهش میکنم اگه این پستو میخونید انجامش بدید:′)

چالش دو بخشه ولی اگه فقط یه بخششو انجام بدید هم اوکیه. اصلا همین که یه نفر چالشو انجام بده خودش لطف خیلی بزرگیه++

1- یه چالش که یه سال پیش بهش جواب دادیدو پیدا کنید (اصلا مهم نیست که تاریخش دقیق باشه فقط به یه سال نزدیک باشه) و از اول جواب بدید و جواباتونو با جوابای سال قبل مقایسه کنید. فقط حتما بار دوم که جواب میدیدو با آدرس جوابای اولتون پست کنید

2- یه متن بنویسید از اینکه فکر میکنید توی یه تاریخ از چند سال آینده که براتون خاصه چه کار میکنید و چجوری فکر میکنید و وضعیتتون چجوریه و پستش کنید. خود متنو یه جا نگه دارید که مطمئن باشید تا اون روز طوریش نمیشه اینجوری توی اون تاریخ میتونید بخونیدش و خودتونو با اونی که اونجا نوشتید مقایسه کنید

پ.ن: ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. میدونم از پستای خیلی طولانی خوشتون نمیاد چون خودمم خوشم نمیاد:|~

پ.ن²: حس میکنم مثل یه امتحان چالشمو توضیح دادم:|

پ.ن³: و کافه‌چی قصه ی ما جونش بالا میاد تا یه پستو منتشر کنه

بعدا نوشت: به اینکه بقیه انقدر با وبلاگاشون و نوشتن تو و بیرونش راحتن حسودیم میشه