۵۷ مطلب توسط «‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌» ثبت شده است

CopyCat

زیاد تا شروع تابستون نمونده...

راستش هرچی بیشتر میگذره این بیشتر میترسونتم که گذر زمان داره سریع تر و سریع تر میشه

یاد پارسال میفتم که برای تموم شدن مدرسه پست گذاشتم و هرجور فکر میکنم نمیفهمم چطور از اون موقع تاحالا یه سال گذشته؟

هنوزم حس میکنم سال تحصیلی تازه شروع شده اما زیاد تا یازدهمی شدنم نمونده

این وسط من نشستم و درحالی تمام وقت و انرژیمو پای داستان پردازیام میذارم که احساس میکنم توی این دنیا آخرین چیزی که مهمه اینه که من داستانمو تموم کنم... اونم وقتی مطمئنم تنها چیزی که براش به دنیا اومدم همین کاره

تنها چیزی که واقعا برام مهمه اینه که داستانامو بنویسم اما انگار همه ی دغدغه هایی که از دنیای واقعی دارم دارن تلاش میکنن کم اهمیت تر جلوش بدن

به این فکر میکنم که چقدر از بزرگ شدن و تغییر کردن میترسم اما اگه دقیق تر بهش فکر کنم، بزرگترین ترسم اینه که قبل از نوشتن داستانام بمیرم

خیلی زیاد پیش اومده که شروع کردم به نوشتن دروازه ی قدرت اما بعد تعداد دفعات خیلی زیادی که انجامش دادم فهمیدم اصلا اینکه توی نوشتن به اندازه ی کافی خوب نیستم به کنار، بعیده هیچوقت بتونم به سبکی برسم که باهاش بتونم شکوهشو نشون بدم. دروازه داستانی نیست که خیلی عمیق و پیچ در پیچ باشه، درعوض دنیاییه که واقعا باشکوعه. فکر نمیکردم اینجوری شده باشه اما شبیه هری پاتره... و هنوز خیلی سوراخ داره اما فهمیدم داستانش اصلا مهم نیست، مهم دنیا و شخصیتاشه... به خاطر همینه که انگیزم برای نوشتنش یک سوم انگیزم برای نوشتن ورژن جدید رویش بهاره

شاید یکی اینجا باشه که رویش بهارو بشناسه؟

میدونید- فکر میکنم خیلیا رو اینجا داشته باشم که دلشون بخواد دروازه ی قدرتو بخونن ولی فکر میکنم احتمال اینکه رویش بهارو بذارم خیلی بیشتره. هنوز حتی نصف داستان پردازیشم تموم نکردم ولی یه قسمت و نصفیشو نوشتم (هفتاد درصد ناراضی ولی قسمت اول هیچی هیچوقت خوب نمیشه)

راستش یادمه قبلا یه روش خیلی عجیب برای شخصیت پردازی داشتم. وقتی داشتم برای شخصیتای موجودم دنبال عکس میگشتم عکسای جذاب از شخصیتایی با چهره های متفاوت میدیدم و تصمیم میگرفتم اونارو توی داستانم راه بدم. چند وقتی بود که توی شخصیت پردازی یکم به بن بست خورده بودم و وقتی به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره برای شخصیتام عکس پیدا کنم دوباره این روشو امتحان کردم. اخیرا وقتی حوصلم سر میره و میخوام یه شخصیت جدید خلق کنم توی پینترست میگردم و عکسا رو نگاه میکنم و آخر سر از هر کدوم از عکسایی که دیدم یه ایده ی خیلی جذاب در آوردم و دارم روش کار میکنم. نمیدونم چقدرش از خودم حساب میشه ولی بیشتر از روش همیشگیم جواب میده++...

به هر حال شخصیت پردازی کردن از هیچی زیادی سخته...

دلم میخواد درمورد شخصیتام حرف بزنم. حقیقتا از داستانی که نصف بیشترش داستان پردازی نشده دو قسمت نوشتم و یه حس عجیبی دارم. شاید جدی تمومش کنم و اگه تمومش کنم حتما منتشرش میکنم. نمیگم مگر اینکه افتضاح شده باشه چون اگه ببینم داره بد میشه ولش میکنم، پس تموم شدن یعنی خوب شده++

(بخش اولو دوبار تکرار کردم-)

وقتی قسمت اولش تموم شد میخواستم مستقیما بیام اینجا و آپش کنم و زیرش بنویسم این قسمتو خیلی ناگهانی نوشتم و اگه دیدم دارم ادامش میدم بقیشم میذارم... اینکارو نکردم ولی حقیقتا خیلی برای تموم کردنش ذوق دارم. هرچند که حس میکنم آپلود کردن یه داستان دیگه زودتر از دروازه ی قدرت یه جورایی توهین بهش به حساب میاد

و همین الان فهمیدم دروازه یه جورایی کامله و این خیلی قابل تحسینه؟ چون من هیچوقت داستان پردازی هیچ داستانیو کامل تموم نمیکنم. شاید بازم بهش شخصیت اضافه کنم ولی به نظر میرسه دروازه ی قدرت دیگه چیزیو توی دنیاش نداره که نصفه مونده باشه... براش دست بزنید++

 

بالاخره فصل چهارم بانگو رو نگاه کردم. حقیقتا چیز میز درموردش زیاد نوشته بودم ولی تنها چیزی که باید بدونید اینه که از وقتی دیدمش توی ریاضی به مشکل خوردم. هروقت منفی یه سیگما و مثبت دو سیگما رو میشنوم دو تا صورت سیگما سمت راست محور و یدونه سمت چپش تصور میکنم:|

( + ورود سیگمایی که اینهمه تعریف ازش شنیده بودم خیلی پایین تر از انتظاراتم بود. هنوز خیلی بهش امید دارم و احتمالا قراره مانگا رو بخونم که بشناسمش (نه فقط برای سیگما ولی قانع کننده ترین حرفی که باعث شد بخوام شروعش کنم این بود که یه اوتاکوی رندوم تو مدرسه وقتی دید دارم فصل چهار بانگو رو نگاه میکنم گفت سیگما رو تو انیمه خیلی زشت کردن:|) ولی بازم... منتظر چیز خیلی متفاوت تری بودم++)

( ++ درمورد گذشته ی یوسانو هم همینطور. انقدر درموردش حرف شنیده بودم فکر میکردم چیز خیلی گسترده و جذابی باشه اما اونطوری که فکر میکردم نبود. کلا خیلی قابل قبول نبود...)

( +++ در عوض ورود نیکولای و سگای شکاری به قدری شگفت انگیز بود که جای گازش هنوز روی دستمهD: )

(چیه؟ از یه خودآزار که وقتی حالش بده پوست دستشو میکنه توقع نمیره وقتی هیجان زدس دستشو گاز بگیره؟ Grow up y'all🚶)

یه انیمه ی درحال پخش و یه سری انیمه ی خیلیی طولانی هستن که دوست اوتاکوم (آره! یه همکلاسی دارم که اوتاکوعه! هاهاهاهاهاD: چقدر احساس خوشبختی میکنم... یه اکیپ چهارتایی هم تو کلاس یازدهم تجربی هست که اوتاکوعن (استاد احتمالا خیلی ازشون خوشش میاد. ترکیب خیلی جالبی از چهار تا آدم خیلی آروم و مثبتن که شامل یه ENFJ، یه ESTP و یه INXJ میشن و نگاه کردنشون یه جورایی فوق‌العادس) و بهشون میگیم سنپایا ولی به من به چشم یه INFP کیوت مظلوم خجالتی که زیرزیرکی منحرفه نگاه میکنن چون زیادی پاکن و من هوریمیا و گیون و فرندز دوست دارم و واقعا ازشون خجالت میکشم′-′ کلا تو این مدرسه اوتاکو زیاده-) اصرار داره حتما نگاهشون کنم. جالبه بدونید یکی از این انیمه های طولانی وانپیسه و خودش نزدیک قسمت ۱۱۰۰ شده... وقتی بهم میگه بشین وانپیسو ببین میخوام ساعت ها به این حرفش بخندم

این اکیپ سنپایا که گفتمو توی اردوی اینفینیتی شو دیدیم. گروهمون باهاشون یکی بود و اولین چیزی که ازشون توجهمو جلب کرد این بود که یکیشون تیشرتی پوشیده بود که روش عکس لیوای داشت. وقتی به دوستم نشونش دادم داشت از ذوق میمرد... خلاصه اینکه به مرور زمان باهاشون دوست شد؟ اون خیلی درونگراس ولی برعکس من روابط اجتماعیش خیلی خوبن. ولی خب مشکلش اینه که وقتی توی جمعه به همه خوش میگذره جز خودش. دلیل جذاب بودن مدرسه برای نصف بچه های کلاسمون اونه ولی خودش از هرروز مدرسه متنفره

خلاصه اینکه یه روز دیدم داره خیلی زیاد با یکی از این سنپایا (بهش بگم سنپای صورتی؟) درمورد ناروتو حرف میزنه و این سنپایه خیلی جذابه و حرف زدنش... اونم خیلی جذابه؟ من نتونستم خوب باهاش ارتباط برقرار کنم ولی خیلی کیوت بود. یه روز بود که حالش بد بود و من بین تختامون نشستم و گفتم اگه کسی میاد اونو بازی کنیم ولی کسی نیومد. اون بی حوصله از روی تختش آویزون شد گفت دست بده بازی کنیم. خیلی غر میزد ولی کیوت بود... اگه میبردمش دعوام میکرد میگفت من ازت بزرگترم و اگه منو میبرد بهم پز میداد. آخرشم میگفت چقدر بهت زور میگم... تایپمو پرسید و گفت من معمولا با INFP ها کنار نمیام ولی تاحالا با تو حال کردم ببینم بعدشم حال میکنم یا نه. تعجب کردم چون ENFJ ها اصولا با ماها خوبن- برای اولین بار توی زندگیم جلوی یکی که کم میشناختمش از خودم تعریف کردم و گفتم من کیوتم باهام حال میکنی:))

ظاهرا اون موقع خیلی خوشش نیومده بود (خندید ولی گفت از خودت تعریف میکنی؟) ولی از اون موقع سه هزار بار بهم گفته چقدر کیوتی:|~

اولین باری که گفتم سنپای صداتون کنیم گفت بهم بگید کایچو. گفتم کایچو نیستی گفت ولی میخوام بهم بگید کایچو... خلاصه که خیلی کیوته و من بهش میگم سنپای کایچو😂

اون یکی سنپای INXJ عم که تیشرت لیوای میپوشید... خودش میگه فکر میکنه INTJ باشه و من انقدر نمیشناسمش که نظر بدم، ولی اولین باری که باهاش حرف زدم حس کردم خیلی INFJ عه. بهم گفت چرا همیشه ماسک میزنی؟ و کلی درموردش حرف زد و مجبورم کرد یه لحظه ماسکمو دربیارم که صورتمو ببینه و بعد اینکه کلی گفت چقدر خوشگلی که اصولا وقتی کسی توی همچین موقعیتی بهم میگتش قبول نمیکنم، وقتی سنپای ESTP اومد گفت ببین این چقدر خوشگله ولی همیشه ماسک میزنه:′)

از اون موقع به بعد سنپایا همیشه درمورد ماسک زدنم حرف میزنن ولی نه اینجوری که چقدر بد که همش ماسک میزنه... اینجوری که چقدر کیوته همش خجالت میکشه ماسکشو نمیده پایین:′)

با سنپای شماره ی چهار زیاد حرف نزدم و نمیدونم تایپش چیه. فقط اسمشو میدونم و اینکه همیشه پیش سنپایای دیگس. حقیقتا همشونو خیلیییی دوست دارم. مثل اکیپای انیمه ای میمونن. وقتی میبینمشون قشنگ عکس اکیپ چهارتایی هوریمیا میاد تو ذهنم که بعضی وقتا با آدمای دیگه هم قاتی میشدن ولی همیشه خودشون بودن

باید بعدا خیلی درمورد اینفینیتی شو حرف بزنم... وقتی میگم بهترین دوران زندگیم وقتی بود که اونجا گذروندم احتمالا بقیه نمیفهمن... وقتی به شاد ترین لحظه ی زندگیم فکر میکنی وقتی میاد جلوی چشمم که داشتیم توی تخت پایین فیلم ترسناک نگاه میکردیم، یکی بازوی راستمو چسبیده بود و فشار میداد که نترسه و ما هم داشتیم فیلمو مسخره میکردیم. تخت پشتیمونم داشتن فیلم ترسناک نگاه میکردن و وسط فیلم یکی میومد توی صورتامون جیغ میزد... و از اون طرف مسئول گروهمون هر چند دقیقه میومد جلوی تختا میگفت بچه ها بگیرید بخوابید:)) حاضر بودم هرکاری کنم که تموم نشه ولی شد... و با اینکه ممکنه تکرار شه احتمالا دیگه اونجوری نمیشه

خلاصه اینکه... آره؟ نمیدونم″-″

چند وقته خیلی تلاش کردم خودمو مثل وقتی که توی میهن بودم یا همین چند سال پیش همینجام به اشتراک بذارم، اما وقتی زوریش میکنم خیلی عجیب میشه... نمیدونم به چه بهونه ای باید درمورد اتفاقایی که اخیرا توی زندگیم افتاده حرف بزنم و جالب بنویسمشون

حقیقتا به جز اینکه میخواستم اینارو باهاتون به اشتراک بذارم میخواستم بعدا بتونم آثار این دوره ای که توشمو توی وبلاگ خودم ببینم. توی این دوره موهامو رنگ کردم (به زور مامانمو راضی کردم پایین موهامو آبی کنم. شاید چهار ساعت توی آرایشگاه بودیم. پایین موهامو دوبار رنگ کرد ولی چون موهام خیلی مقاومن جای آبی آجری شد:/ از اول دکلره کرد و آبی نفتی و آبی پاستیلی و بنفش بهش زد، ولی آخرش طلایی شد...) برای بار نمیدونم چندم بانگو رو ریواچ کردم... سرومپو از اول دیدم و مانگاشو خوندم (نمیدونم اصلا کسی سرومپو میشناسه یا نه ولی خواهشا ببینیدش. اصلا معروف و پرطرفدار نیست ولی واقعا ارزششو داره) تازه داس مرگو تموم کردم... و یه عالمه شخصیت جدید دارم؟ تونستم جذاب ترین ENFJ ها رو به داستانام اضافه کنم (ویلنام ENFJ ان. خیلی این ترکیبو دوست دارم. یه آدم شرور با یه تایپ مهربون...) و نوشتن رویش بهارو شروع کردم... خلاصه اینکه آره. پست پیشنویس MBbs2 که نوشتم بیشتر این چیزا رو نشون میده (راستی اگه کسی یادشه و براش جالبه ورژن جدیدشو بخونه بگه پستش کنم++) ولی بازم نیاز داشتم یه همچین پستیو بنویسم

پ.ن: تازگیا عکسای پستای قدیمیم دارن پاک میشن. میترسم جدیدا هم بعد یه مدت همینجوری شدن. از وقتی مجبور شدم آپلود کننده ی عکسمو عوض کنم اینجوری شده... عکسا رو بعد یه سال پاک میکنه. و متاسفانه دوست ندارم از باکس بیان استفاده کنم. یه جورایی... سخته.

پ.ن²: امروز مردی که توی داروخونه کار میکرد یک ساعت تمام درمورد این باهام حرف زد که آره، رشته ای که میخوای بری هم خوبه، اونو هم میتونی ادامه بدی، ولی پزشکی بهتره پزشکی بخون:))

پ.ن³: مامانم موافقت کرده که بازم برام طوطی بگیره. اصرار داره که آبی باشه و میگه جز کوتوله ی برزیلی قبول نمیکنه (چون خیلی بیکیو دوست داشت میخواد کاپی‌کتشو بیاره😂) ولی میخوام راضیش کنم دو تا جوجه ی نر بگیرم که تازه دون خور شدن... میخوام خیلی به من وابسته نشن و مطمئن شم که افسردگی نمیگیرن، و نر باشن که منو ایگنور نکنن و خدای نکرده بچه دار نشن- اگه مثل دفعه ی قبل اتاقمو کوچیک تر و تاریک تر نکنه واقعا تصور جذابیه

پ.ن⁴: باورم نمیشه این پستو تموم کردم... حداقل ده تا ورژن پیش نویسش اینجا هست...

پ.ن⁵: یادم نمیاد قبلا چطور اینجور پستا رو منتشر میکردم. زیادی سخته. یعنی قبلنا همیشه انقدر شفاف بودم یا پستای روزمرم دوره ای بودن؟

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

    smiles?

    شاید عجیب باشه، ولی وقتی دقیق فکر میکنم حتی یادم نمیاد سال ۱۴۰۱ کی و کجا شروع شد... چجوری شروع شد و کدوم روزا توش جا شدن

    یادمه که تولد امسالم چی شد و چکار کردم ولی یادم نیست شروع سال کجا بودم و به چیا فکر میکردم

    شاید به خاطر اینه که تولد هرسالم با سال قبل فرق میکنه ولی عید هرسال یه کار مشخصو تکرار میکنیم...

    ولی هنوزم، عید سال ۱۴۰۰ روز تکرار نشدنی ای برام بود

    پس چطور سال ۱۴۰۱ و یادم نمیاد؟...

     

    نمیدونم باید به چه ترتیبی بنویسم پس هر لبخند بزرگ و به یاد موندنی که زدم و اول اومد توی ذهنمو مینویسم

     

    - دوباره دیدن خانم نارنجی توی کتاب فروشی مورد علاقم.

    - وقتی مامانم به خانم نارنجی گفت آنشرلی...

    - ویس خانم ویوی و اینکه گفت دلش برامون تنگ شده و ما رو توی خوابگاه تصور میکنه...

    - اینفینیتی شو و هر اتفاق کوچیک و بزرگی که توش افتاد.

    - هردفعه که سنپای یدفعه ظاهر شد و چند کلمه باهام حرف زد.

    - ظهور آکامهXD

    - بیکی... خریدنش، غذا خوردن کیوتش، پرواز کردنش... و اینکه هرجا میبردنش یدفعه پر میزد که بشینه روی شونه ی من:′)

    - ایران. (اسم پتوسمه)

    - گرفتن بهترین هدیه ی زندگیم.

    - واکنش مامانم به هدیه ی روز مادرش.

    - بغلای محکم دخترخالم وقتی تازه منو میدید...

    - آهنگ خوندن بچه ها توی حیاط وقتی همه دایره ای دور هم نشسته بودن.

    - سنپایای مدرسم که هروقت میبینمشون لبخند میزنم.

     

    بیشتر چیزایی که نوشتم توی چند ماه اخیر اتفاق افتادن چون وقتی بیشتر از اینا میرم عقب اصلا نمیتونم مطمئن باشم که اتفاقایی که افتادن برای کین...

    گذر زمان توی مغزم اصلا معنی نداره:))

     

    + احتمالا باید این پستو زودتر میذاشتم ولی خب... من همیشه دیر میکنم:/

     

  • ۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    scars are beautiful

    حسم بعد یه گریه ی طولانی اینجوریه که:

    سرم داره از درد منفجر میشه و صورتم به خاطر اشک داغ کرده. میرم صورتمو با آب یخ میشورم تا خنک شم و یه جورایی حس میکنم ریست میشم. بعد از این کار یه نفس خیلیی عمیق میکشم (شایدم بیشتر) تا بغض و گریه ی ته مونده توی دلمو خالی کنم. وقتی گریه کردنم تموم میشه حس نمیکنم واقعا گریم تموم میشه. فقط تواناییم توی گریه کردن ته میکشه. هنوزم ناراحتم و حس میکنم نتونستم خودمو خالی کنم، ولی اون نفس عمیقی که میکشم حس آرامش خیلی خاصی بهم میده

    زخم کردن دستم همین حسو داره

    انگار پوستم داره گریه میکنه و انگار احساساتم از طریق تیغ روی بدن خودم خالی میشه، ولی جای اینکه برگرده تو یه سری احساسات دیگه رو هم آزاد میکنه. احساس میکنم این دیگرانو خیلی از من ناامید میکنه، اما رد زخم که روی دستم مونده واقعا برام چیز قشنگیه

    + مشاور مدرسه فکر میکرد با ناخون اینجوریش کردم و دلیل اینکه آستین سوییشرتمو تا انگشتام کشیدم جلو اینه که جای زخمامو بپوشونم... انقدر گفت ببینمش که وقتی میخواست برگه ی اهدافمو بگیره فکر کردم قراره دوباره دستمو بدم بهش:/

    + از لحاظ روانی به شکل خیلی عجیبی داغون شدم. اینجوری که حالم خوبه ولی هیچوقت خوب نیستم و عادیم ولی یدفعه روانی میشم. و مرحله مرحله میرم جلو. اینجوری که وقتی داغونم بی حوصله میفتم یه جا، وقتی خیلیییی داغونم شروع میکنم رقصیدن و خندیدن، و وقتی خیلیییییی داغونم دوباره برمیگردم به افتادن یه گوشه و تکون نخوردن

    + تیغ زدن تو بیشتر مراحل ناراحتیم هست. خیلی زود بهش معتاد شدم...

    + خبر ۲۷ بهمنو یادتونه؟ کنسل شد. روز اول سفر اینفینیتی شو بود و حالم به شدت خراب بود. بعدشم سرم انقدر شلوغ شد که دیگه وقت نکردم بیام اینجا‌... الانم که کلا ازش پشیمون شدم. ولی خب... اون روز تولد دروازه بود. هیپ هیپ.

    + کامنتا به علت عدم انگیزه و اراده تا اطلاع ثانوی پاسخ داده نمیشن. ولی بیاید همینجا بازم با هم حرف بزنیم که بازم جواب ندم...

     

    ++ امروز از یه کلاس خیلی خسته کننده و یه ول شدن خیلی مسخره برگشتم خونه و دیدم مهمون داریییییمD: اونم کیییی؟؟؟ دوستای قدیمی بابام که حداقل پنج ساله ندیدیییییییمD: 

    ++ خیلی وقته دارم سعی میکنم یه پست جالب بنویسم ولی نمیشه. توی یه ماه گذشته حداقل ده تا پست پیشنویس نوشتم. خیلی سخته... نوشتنم هیچوقت تموم نمیشه. همیسه فقط نصفه ول میشه

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    happy mulife day

    دو سال از اولین پستی که توی بیان گذاشتم میگذره

    دو سال، بیست و چهار ماه، دو تا تولد، یه بارلاس، چهار تا داستان، یه مدرسه ی جدید، بالای ششصد تا آهنگ، پنجاه تا انیمه، یه چیفوری، یه بیکی، یه کتابخونه پر کتاب... چند تا دوست و هزاران هزار نوشته ی پست شده و نشده

    و بعد همه ی اون چیزایی که گذشتن، من اینجام. با کمترین ترسی که توی دو سال گذشته داشتم. و بالاخره با احساس راحتی (حداقل بیشتر از قبل++) توی وبلاگم

     

    زمانی که او وارد کافه شد، کافه‌چی پشت پیشخوان ننشسته بود. پشت یکی از میزهای دایره وار چوبی نشسته بود با چند دوست. میخندید. حرف میزد. روی میزشان لیوان های خالی بود.

    تمام دیوار ها پر از کاغذ هایش شده بودند و از زیر بعضی هایشان میشد یکی دو تا را بیرون کشید که پایینشان نوشته شده بود ″پیش نویس″.

    زمانی که او وارد کافه شد، صدای موسیقی قطع شده بود و ترس و غم بیشتر از هر وقتی آنجا جریان داشت، اما جریان داشت. خون در رگ های کافه میتپید و کافه‌چی هنوز زنده بود. دنیا جلو میرفت و زمان در کافه حتی سریع تر حرکت میکرد و این که زندگی جریان داشت کافه‌چی را تحت فشار میگذاشت. شاید کافه اش درحال ریختن بود. شاید مغازه روی سرش خراب میشد. شاید پشت پیشخوان مینشست و درها و‌ پنجره ها را میبست و از خفگی بیهوش میشد. اما در آن لحظه، زندگی جریان داشت، و هرچقدر هم که سرعتش ترسناک بود و وجودش نمیتوانست قوت قلبی باشد، اجبار زیبایی بود. نه چون خودش زیبا بود، بلکه چون کاری میکرد آنها زیبایی ها را به وجود بیاورد.

    و شاید در آینده کافه‌چی گوشه ی پیشخوان مینشست و در تنهایی میپوسید و بدنش هیچ گاه پیدا نمیشد، اما در آن لحظه اهمیتی نداشت. چون زندگی را آنجا احساس میکرد. نه زندگی ای که دیگران احساس میکنند، زندگی خودش را. خاطراتش را. چیزهایی که دیگر وجود ندارند و چیزهایی که هیچگاه وجود نداشتند. ترس ها و غم هایش را. و بخش کوچکی از تمام از دست رفته هایش را در آن کافه احساس میکرد. و آن کافه عشق بود و آرامش بود، و آن کافه زندگی بود.

    دیشب دقیقا ساعت دوازده شب، یعنی اولین لحظه ی روز تولد وبلاگ، یکی از بلند ترین و شجاعانه ترین متنامو نوشنم. امروز صبح بلند شدم دیدم هیچکس نخوندتش و واقعا ضایعس پس پیشنویسش کردم و کلی ویرایش کردم تا شد این😂

    فقط اینکه... دلم میخواست از میولایف تشکر کنم که این دو سال پیشم بود و گذاشت خاطرات و احساساتمو برای خودم ثبت کنم

    و از شما هم همین طور، که بهش بیشتر معنی دادید و هرچقدرم کم همراهمون بودید

    پ.ن: بالاخره امتحانای ترمم تموم شدن:′)))

    پ.ن²: یه خبر جالب بهتون بگم؟ ۲۷ روز صبر کنید. هاهاها

    پ.ن³: ولی برای بعضیا ممکنه واقعا خبر خوبی باشه

    پ.ن⁴: یه عنکبوت توی اتاقمه. دعا کنید زنده بمونم

    پ.ن⁵: در اولین فرصت کامنتا رو جواب میدم و در دومین فرصت یه جمع بندی از بهترین چیزایی که این مدت نوشتم (خیلیییی زیادن) پست میکنم

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    The Hospital

    ایستاده بود. در ساختمانی با دیوار های سفید. با آدم های نگرانی که دورش را گرفته بودند. بدون اینکه چیزی بگوید یا ببیند یا بشنود، با چشم های گشاد به جلو خیره شده بود و سعی داشت اتفاقاتی که افتاده بود را درک کند. نمیفهمید. نمیفهمید بدنی که همین چند لحظه ی پیش دستانش را گرفته بود را کجا برده بودند. نمیفهمید کلماتی که مادرش به زبان آورده بود چه معنایی داشتند. چرا قبل از اینکه برود به او وقت کافی نداده بود تا بداند میتواند همان کلمات را به مادرش بگوید یا نه؟ صدای بوق آزاردهنده ای که در پس سکوت به گوشش میرسید باعث میشد از هرچیزی که در نزدیکیش وجود دارد متنفر باشد. اینکه صداها هنوز در دنیا وجود داشتند آزارش میداد. اینکه آدم ها رهایش نمیکردند آزارش میداد. نمیتوانست به این فکر کند که آنها فقط میخواهند کمکش کنند. آزرده تر از آن بود که بتواند به چیزی جز صدای بوق ممتدی که جلوی شنیده شدن بقیه ی صداها را در سرش میگرفت فکر کند. صداها آزارش میدادند. تمام دنیا آزارش میداد...

    آه بلندی کشید. لرزش این آه بود که باعث شد بفهمد بغض دارد. تلاش کرد تا خودش را به دنیای واقعی برگرداند. نه اینکه به صداها گوش بدهد. فقط میخواست به آنها بفهماند که چقدر از شنیدنشان متنفر است. سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد، تا بتواند روی آن قدم بردارد. بعد دست هانا را از روی شانه اش کنار زد و با صدای گرفته ای گفت:

    - بذار یکم تنها باشم...

    هانا متعجب به او نگاه کرد. فکر میکرد که نیمی در تنهایی روی صندلی های بیمارستان خواهد نشست و چند دقیقه ی دیگر آماده خواهد شد، اما قبل از اینکه به خودش بیاید نیمی درحالی که دیگر صاف نمی ایستاد، با قدم های ضعیف و آرامش از بیمارستان خارج شد.

    + و اینم یه رویی از نیمی که هیچوقت فکر نمیکردیم ببینیم...

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    HNY

    دلم نمیخواست سال ۲۰۲۲ تموم شه

    دلم نمیخواست سال ۲۰۲۳ شروع شه

    دلم نمیخواست و هیچوقت انقدر احساس نمیکردم برای شروع سال جدید آماده نیستم...

    اینجوری قشنگ نیست، ولی سال جدید اینترنشنالتون مبارک:|~

     

    + نمیفهمم چرا اینکه سال ۲۰۲۳ شده انقدر داره میترسونتم... و نمیفهمم چرا این سه سال انقدر زود گذشت... حقیقتا میترسم که سه سال بعدیم به همین سرعت بگذره و دیگه نوجوون نباشم:′|

    ++ بزرگترین ترسم داره به گذشتن زمان تبدیل میشه. و استفادم از این زمانی که داره میگذره واقعا افتضاحه

  • ۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    I don't belong

    من به اینجا تعلق ندارم

    منو از اینجا ببرید

    سعی نکنید جاییو پیدا کنید که بهش تعلق داشته باشم، چون همچین جایی وجود نداره

    فقط از اینجا بیرون ببریدم و توی کهکشان ها رهام کنید

    چون اینجا جای من نیست

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
    Welcome to the purple cafe