خیلی عجیبه...

خیلی عجیبه که وقتی پستای سه ماه پیشمو میخونم، که موقع پست کردنشون انقدر اعتماد به نفس داشتم که تقریبا مطمئن بودم همیشه به نظرم خوب میرسن، احساس میکنم همشون آشغالن و میخوام برم همشونو از روی گوشیم پاک کنم:|...

یعنی قشنگ مطمئنم میتونم برم هر نوشته ای که قبل از ساختمون نارنجی نوشتم و درجا پاک کنم!

+ از روی وبلاگم نه، چون یه روز باید یه جایی بخونمشون که بفهمم چقدر با قبلا فرق کردم=|~

شاید حتی خود ساختمون نارنجی رو هم بتونم پاک کنم=/

ولی مسئله ی عجیب تر اینه که با اینکه فکر میکنم اونا افتضاحن و دیگه نمیخوام بخونمشون، فکر میکنم نمیتونم دیگه چیزی بهتر از اونا هم بنویسم:||

به خاطر همینه چند وقته میترسم چیزی بنویسم#-#

#خود_درگیری_مضمن

یکی از عجیب ترین چیزا درمورد پنل بیان من اینه که یه عالمه پست پیوند شده توش هست و هر روز هم بهشون اضافه میشه، درحالی که توی ستون وبلاگم بخش پیوند روزانه بستس=/

خیلی عجیبه وقتی احساس همیشگی عجیبی که انقدر برات تکرار شده عادی بنظر میرسه، و انقدر بهش عادت کردی که برات مثل یه سرگرمی میمونه، توی یه شب یه دفعه از بین بره

نمیدونم چرا انقدر برام مهمه، چون اون فقط یه احساس عجیبه که زندگی هیچکس بهش بستگی نداره. حتی کسی اسمی روش نذاشته

اما برای من انقدر مهم هست که شب و روز به این فکر کنم که چطور دوباره اون حسو پیدا کنم و مثل قبل باهاش خودمو سرگرم کنم و توی استراحتم برم سراغش...

و خیلی ترسناکه اگه یه روز برسه که دیگه هیچوقت این احساسو پیدا نکنم...

وقتی توی شاد ترین حالت ممکنمم، یه ویدیوی غمگین میبینم، با خودم فکر میکنم چقدر موده، و به مسخره بازی هام از سر شادی بیش از حد ادامه میدم:|~...

من خیلی عجیبم+-+ *نیکو*

از عجیب ترین اتفاقات این روزا اینه که داداشم، همون داداشم که از انیمه متنفر بود و به زور شرط بندی سر مسابقه ی فوتبال و بدمینتون مجبورش میکردم باهام انیمه ببینه، الان به زورِ ″اگه نیای خودم تنهایی میخونم″ منو مجبور میکنه مانگای وان پانچ منو بخونم:||

همون مانگایی که حاظر بودم بمیرم ولی نرم بخونمش... 

درسته که فقط با پنج تا فن آرت سایجنوس (سایجنوس شیپ نمیکنم ولی انقدر بیکار هستم که از بی حوصلگی بشینم فن آرتاشو نگاه کنم...) موضوع اصلی مانگا برام اسپویل شده ولی اصلا نمیخواستم بخونمش:′|

و عجیب تر اینه که هنوزم از انیمه بدش میاد و حاضرنیست باهام چیز دیگه ای ببینه:||| 3/>

و حقیقتا این حجم از سکوت توی بیان هم خیلی عجیبه...

پ.ن: امروز بعد از یه عالمه سال مامانم یاد یه کارتون که تو بچگیم نگاه میکردم افتاد و به زور بعد چند روز فکر کردن اسمشو یادش اومد... وقتی عکسشو نشونم داد نشناختمش ولی وقتی اولین ویدویی که ازش پیدا شدو دیدم میخواستم از ذوق جیغ بکشم! اون یه قسمتو تو بچگیم هزار بار نگاه کرده بودم و همیشه بهش فکر میکردم*^* یه صحنه هایی ازش تو ذهنم پخش میشد... باورم نمیشه پیدا کردیمش*^*

پ.ن²: و بازدیدا همینجوری میرن پایین... و پایین... و پایین تر....

پ.ن³: این گیفا خیلی مودن._.