A Café

کافه‌چی، روی صندلی پشت میز نشسته، تکیه داده و درحالی که به کتاب در دستش نگاه میکند، لبخند عجیبی روی لب دارد. اگر کسی او را ببیند، میگوید که او بی مسئولیت است، اما اگر کسی او را بشناسد میداند که کافه چی غمگین است. خیلی غمگین.

هیچکس توی کافه نیست.

کافه‌چی کافه را به آبی و خاکستری، یعنی رنگ های مورد علاقه اش رنگ کرده، اما هنوز هم کافه را بنفش میبیند. تولد کافه‌چی نزدیک است، اما او تاریخ های مهم را فراموش کرده. کافه‌چی بهترین و تنها دوستش که تولدهایش را با او جشن میگرفت از دست داده.

کافه‌چی تنهاست. تنها و خسته. خسته از دست خودش. از کارهایی که هیچوقت انجام نداده. از نشستن و خیره شدن به صفحه ی کتاب یا به دیوار آبی رنگ کافه اش که دیگر بنفش نیست. از بحث کردن با خودش خسته است. از انجام ندادن کارهایی که باید انجام میداد. از تنها بودن و فکر کردن، و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن.

کافه‌چی هر روز برگه های جدید برمیدارد و نوشته های جدید مینویسد و تمامشان را زیر نوشته های قبلی پنهان میکنه. چون کافه‌چی میترسد. میترسد و میخواهد بهتر باشد. میترسد و میخواهد با مردم باشد، درحالی که خودش هم میداند که نمیتواند این ها را باهم انجام دهد.

کافه‌چی منتظر است. نمیداند منتظر چه چیز، اما منتظر است. شاید منتظر است تا انقلابی پیش بیاید. شاید منتظر است تا فرشته ای به کمکش برود. شاید منتظر است تا دوست قدیمیش به او پیامی بدهد و بگوید به خاطر کاری که کرده متاسف است و میخواهد باز با هم دوست باشند. شاید منتظر است که شجاعت کافی برای انجام کارهایش را پیدا کند؛ و شاید هم فقط منتظر است که کسی در کافه اش را باز کند و از او بخواهد چیزی برایش ببرد. شاید میخواهد به کسی یک لیوان شکلات داغ با بیسکوویت و ماشمالو و یک برش از کلماتش بدهد. شاید میخواهد برای کسی که نمیشناسد شیرینی مورد علاقه اش را درست کند و با یک لیوان حرف آن را برایش سرو کند. شاید فقط میخواهد با کسی حرف بزند.

اما کافه‌چی میترسد، و تاریخ های مهم را فراموش میکند. و همه فراموشش میکنند.

و کافه‌چی درحالی که آهنگ های بنفشش را گوش میکند، همه ی میز ها و صندلی ها و زمین و سقف را به رنگ آبی رنگ میکند، تا دوباره فراموش نکند که آن کافه دیگر بنفش نیست.

حتی اگه این اصلا مهم نباشد.

هی هی! الان دقیقا یه سال و شیش روز از روزی که اولین پستو توی این وبلاگ گذاشتم میگذرهD:

حقیقتا چیز خاصی ندارم در این مورد بگم... خیلی وقته اینجام ولی با هیچکس رابطه ی خاصی برقرار نکردم و برای وبلاگم بازدید کننده ی خاصی پیدا نکردم و کلا آنچنان با بیان خاطره نساختم

یه جورایی تنها دلیلی که اینجا میمونم اینه که از وبلاگ خودم حس خوبی میگیرم و دلم میخواد یه مدت بعد اینکه یه پستو نوشتم خودم بخونمش

ولی با این حال دلم میخواد بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنم و اینکه نمیتونم تقصیر خودمه... یخورده احساس تنهایی میکنم ولی همینکه وبلاگمو باز میکنم و میدونم هیچکس جز خودم توش نیست و بهش اهمیت نمیده حس عجیبی بهم دست میده که نصف بیشترش مثبته:′) چون اینجا فقط متعلق به خودمه و این حداقل یکم خوبه:′)

حالا که وبلاگم یه سال و شیش روزش شده بیاید یه چالش انجام بدیم

اوکی... توقع ندارم کسی انجامش بده ولی خواهش میکنم، واقعا خواهش میکنم اگه این پستو میخونید انجامش بدید:′)

چالش دو بخشه ولی اگه فقط یه بخششو انجام بدید هم اوکیه. اصلا همین که یه نفر چالشو انجام بده خودش لطف خیلی بزرگیه++

1- یه چالش که یه سال پیش بهش جواب دادیدو پیدا کنید (اصلا مهم نیست که تاریخش دقیق باشه فقط به یه سال نزدیک باشه) و از اول جواب بدید و جواباتونو با جوابای سال قبل مقایسه کنید. فقط حتما بار دوم که جواب میدیدو با آدرس جوابای اولتون پست کنید

2- یه متن بنویسید از اینکه فکر میکنید توی یه تاریخ از چند سال آینده که براتون خاصه چه کار میکنید و چجوری فکر میکنید و وضعیتتون چجوریه و پستش کنید. خود متنو یه جا نگه دارید که مطمئن باشید تا اون روز طوریش نمیشه اینجوری توی اون تاریخ میتونید بخونیدش و خودتونو با اونی که اونجا نوشتید مقایسه کنید

پ.ن: ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. میدونم از پستای خیلی طولانی خوشتون نمیاد چون خودمم خوشم نمیاد:|~

پ.ن²: حس میکنم مثل یه امتحان چالشمو توضیح دادم:|

پ.ن³: و کافه‌چی قصه ی ما جونش بالا میاد تا یه پستو منتشر کنه

بعدا نوشت: به اینکه بقیه انقدر با وبلاگاشون و نوشتن تو و بیرونش راحتن حسودیم میشه

  • ۶
  • نظرات [ ۳۹ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۰۰

    Listen

    بعضی از حرفارو باید بلند بزنیم که معنی پیدا کنن. باید داد بزنیم و بکوبیمشون توی صورت بقیه تا مطمئن شیم همه میفهمن. نه اینکه درک کنن یا متوجه شن، فقط بفهمن. بفهمن که تو خسته ای، تنهایی یا ناامید شدی. چون نیاز داری که اونو داد بزنی و نیاز داری که جز خودت به یه نفر دیگه بفهمونیش.

    ولی بعضی از حرفا رو هرچقدرم بلند داد بزنی و توی صورت هر چند نفر هم که بکوبیش فایده نداره. با اینکه میخوای انجامش بدی و با اینکه فکر میکنی تاثیر داره. هرچقدرم داد بزنی حست تغییری نمیکنه.

    فقط میخواستم بگم که من خستم. خیلی خسته. حتی اگه هیچ کاری نکرده باشم به خودم این حقو میدم که خسته باشم و گریه کنم. و میخواستم بگم که میخوام انصراف بدم. میخوام بخوابم. میخوام هیچ وقت از خواب بیدار نشم. حتی اگه به این معنیه که میذارم اونا برای همیشه بمیرن. حتی به این اهمیت نمیدم. و میخواستم بگم سرم درد میکنه. هیچی نمیفهمم و سرم درد میکنه. از خوندن متنفرم و از معلما متنفرم و از اینکه هرچقدرم کار میکنم هیچی تموم نمیشه متنفرم و متنفرم و متنفرم و سرم درد میکنه. و میخوام بخوابم و هیچوقت از خواب بیدار نشم چون توی خواب هیچ وظیفه ای ندارم اما تا وقتی بیدار باشم مجبورم مدام کاراییو انجام بدم که ازشون متنفرم. و الان از همه چیز متنفرم.

    پ.ن: ببخشید انرژی منفی میدم... فکر کنم دیگه همه جا از انرژی منفی پر شده... هرچند حتی مطمئن نیستم اصلا کسی اینارو میخونه...

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

    Manamy?

    _ اینجا اصلا جای خوبی برای قرار گذاشتن نیست.

    دختر روی نیمکت با بی تفاوتی نگاهش میکند.

    _ اینطوری فکر میکنی؟ اما من همه ی قرارامو اینجا میذارم.

    نگاهش میکند و با دلخوری میگوید:

    _ به خاطر اینه که جای دیگه ای رو بلد نیستی. سردمه M! بریم خونه!

    دختر زبانش را بیرون میدهد و دوباره به جلو خیره میشود.

    _ تقصیر خودته.

    _ معذرت میخوام.

    بازوی دختر را محکم میچسبد. با اینکه قدش کمی بلند تر از اوست، طوری خودش را جمع کرده که دختر روی نیمکت بزرگتر به نظر میرسد. با اینکه سن حقیقی اش باید از او بیشتر باشد، دختر اینطور فکر نمیکند. فضای بینشان کمی سرد شده. مانند هوای زمستانی و تاریک شهر.

    _ همه چیز خوب پیش نمیره. شاید حتی منو یادت نمیاد. میدونم، معذرت میخوام. چاره ی دیگه ای نداشتم!

    به دختر نگاه میکند و او با بیخیالی دستش را در بسته ی چیپسش میکند.

    _ نگران نباش. من منتظر میمونم. برای کائوری چان و برای بقیه. میتونی هرچقدر که خواستی طولش بدی.

    قلب او به درد می آید. میداند که دختر روی نیمکت دلخور است. از اینکه به او فکر نمیکند. از اینکه او را بدون خانه ای روی نیمکتش رها کرده. خودش هم از خودش دلخور است. اما چه کار میتواند بکند؟ ذهن خودش را نمیتواند کنترل کند. آدم ها می آیند و میروند و او کنترلی رویشان ندارد. همه هرکاری که دلشان میخواهد انجام میدهند و ذهن او شلوغ میشود و دختر همان طور بی صدا آنجا روی نیمکتش مینشیند و چیپس میخورد. به جمعیت نگاه میکند و منتظر است. منتظر اینکه برگردد. منتظر اینکه او دوباره به یادش بیفتد. شاید حالا خوشحال باشد. او نمیفهمد. شاید خودش بیشتر از خودش دلخور باشد تا دختر روی نیمکت از او.

    _ متاسفم.

    گفتن این تنها چیزی است که از پسش بر می آید.

     

    جوری که آروم آروم داره همه چیزو درمورد مانامی یادم میره و جوری که خود مانامی داره از ذهنم محو میشه احساس اینو داره که خود اصلیم داره قطره قطره ازم کنده میشه و توی اقیانوس گم میشه...

    پ.ن: و هیچ چیز دردناک تر از این نیست که دقیقا وقتی فکر کردم دیگه به اسم مانامی روی خودم‌ عادت کردم یه نفر مانامی صدام کنه و نفهمم درمورد کی داره حرف میزنه

    پ.ن²: آره، باورش سخته ولی من ساختمون نارنجی رو بوسیدم کذاشتم کنار‌ و الان دارم یه داستان دیگه شروع میکنم:))

    پ.ن³: وقتی نوشتن یه پست کوفتی مثل اینو سه روز طول میدی روشن کردن ستاره توی زمان مناسب کار سختیه

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

    Bye Bye~

    پشت میزم نشستم، به صندلی نرم دایره ایم که دیگه از پوسته پوسته شدن گذشته و داره پورد میشه تکیه دادم، کتاب کار زبان، کتاب ریاضی و کلی خودکار و ماژیک و دفتر و جامدادی روی میزم پخش کردم. آهنگ Blue moon دونگهه رو گوش میکنم و پستای دیگرانو میخونم که درمورد اذیت شدنشون توی این روزا غر میزنن

    آخرین پستو میخونم و یه جورایی از تموم شدنش ناامید میشم. با خودم فکر میکنم حتی منم این روزا خیلی به خودم فشار میارم، اما چشمم به میزم میخوره که با هدف درس خوندن روش نشستم و کتابامو روش مرتب کردم اما به جاش دارم پست میخونم. اندفعه فکر میکنم با این وضعیت واقعا هم نمیشه گفت دارم به خودم فشار میارم. فکر میکنم مسئله ی مثبت درمورد دیگران اینه که اذیت میشن چون سرشون شلوغه و برای انجام دادن کاراشون بهشون فشار میاد، درحالی که من به خودم فشار میارم، شبا از استرس نمیخوابم، روزا بی حوصلم و مدام خودمو سرزنش میکنم، اما واقعا کار خاصی انجام نمیدم

    فقط میشینم پشت میزم و وقتی حوصلم از درس خوندن سر میره روی برگه های کوچیک چرک نویسم نقاشی میکشم

    ″مانگام کی میاد؟″

    برمیگردم و به عروسک جدیدی که تازگی به انجمنم ااضافه کردم نگاه میکنم. کاملا این حسو داره که یه آدم دیگه روی تختم خوابیده. میرم و بغلش میکنم، جوری که انگار دارم یه سگ کوچولوی مهربون و نرمالو رو بغل میکنم. میارم و روی پای خودم میشونمش

    به انیمه ای که جدیدا تموم کردم فکر میکنم و اینکه چقدر دلم میخواست بیشتر ادامه داشته باشه. به پایانش فکر میکنم و اینکه چقدر بی معنی بود. به این فکر میکنم که چه شخصیت اصلی مودی داشت و اینکه چقدر همه ی شخصیتاش برعکس چیزی که فکر میکردم کراش بودن و اینکه بعد از اینکه مدتها دنبال یه انیمه طنز و مود مثل اون گشتم وقتی بالاخره پیداش کرده بودم و کلی از پیدا کردنش خوشحال بودم خیلی سریع تموم شد

    قبل از اینکه بفهمم آهنگو جلو زده بودم و انقدر عوض شده بود که دیگه توی آلبوم دی اند ای نبود، اما برعکس وقتای دیگه اهمیتی نمیدم

    میرم یه عکس جالب برای پستم پیدا کنم اما میبینم آخرین چیزایی که توی برد پینترستم سیو کردم همشون برچسبای بولت ژورنال و عکسای ادیت شده از شخصیتای مانگای توکیو ریونجرزن. یه جورایی خودمو سرزنش میکنم و فکر میکنم شاید باید چیزای جدید برای سیو کردن پیدا کنم، اما حوصلشو ندارم. اینجوری فقط پینترستمو شلوغ میکنم

    آهنگ میره روی California Love و من یکم آروم میشم. منتظر این آهنگ بودم. یادم میفته وقتی میشنیدم دونگهه میگه Not today, but today یا We gonna go, but where we go? خندم میگرفت درحالی که جمله ی دوم رو فقط اشتباه میشنیدم

    انگشتام به هم ساییده میشن و چسب زخمام رو روشون حس میکنم. دستم رو میارم بالا و بعد از برانداز کردنشون از اینکه دیروز موقع به شارژ زدن گوشیم زخمیشون کردم احساس خوشحالی میکنم. نمیدونم بار چندمه این کارو میکنم و فکر میکنم شاید یکم عجیب باشه که همچین حسی دارم اما بالاخره من این حسو دارم و از ته دلم فکر میکنم که این به هیچ کس ربط نداره و یکم احساس آرامش میکنم، چون این فکر درمورد دوتا چسب زخم کیوت روی دوتا انگشت کنار همم، دقیقا ویژگی اون منیه که یه سال پیش به خاطر کیوتی بیش از حد لقب خرگوش کوچولو و ماهی و دونگهه ی دو رو میگرفت و حالا تقریبا همه ی اثراتش توی وجودم از بین رفتن

    یادم میاد که چقدر از اینکه انقدر عوض شم میترسیدم و احساس میکنم یه چیزی توی سینم خالی شده

    آهنگ میره روی اندینگ انیمه ی میروکو چان

    ″خسته شدم.″

    درحالی بهش فکر میکنم که هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری انجام ندادم و به کتابای زبان و ریاضی روی میزم نگاه میکنم

    ″باید انجامشون بدم. نوشتن هم خسته کنندس.″

    مغزم پر از چیزای عجیب و غریب میشه. ″کائوری چان″ ″پیام دبیر علوم″ ″دستبندی که پوسته ی سیاه روی مهره هاشو کندم″ ″میروکو چان″ ″Be″ ″میس وانا دای″ ″دلم براش تنگ شده(منظورم آهنگه:|)″ ″پیج پینترستم که باید باز میکردم″ ″چیفویو″ ″تکلیفای انجام نشده ی زبان″ ″خستم″

    ″خستم″

    ″نوشتن هم خسته کنندس... نوشتن یه پست توی یه روز تقریبا برام غیرممکنه″

    اینو میگم و پستو میبندم چون میدونم بیشتر از این نمیتونم و نباید چرت و پرت بنویسم

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۶ آبان ۰۰

    •IKFL•

    دلم دوستای بیشتر میخواد.

    + اعتراف کردنش حتی برای خودم سخته، جوری که هنوز ازش مطمئن نیستم، ولی میتونم بگم آره، واقعا احساس تنهایی میکنم. جدا احساس تنهایی میکنم، جوری که میتونم دوبار توی تست تنهایی ای سنج بدترین نمره رو بگیرم.

    ++ این یه درخواست عاجزانه برای دوستی نیست. فقط یه اعترافه.

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • پنجشنبه ۱۳ آبان ۰۰

    Kaory-chan

    کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. وقتی که پدر و مادرش با هم مشکل پیدا کردن و تصمیم گرفتن شب و روز توی خونه دعوا راه بندازن، وقتی از هم جدا شدن و وقتی هیچکدومشون اونو قبول نکردن... کائوری چان هنوز فقط یه دختربچه ی چهار ساله بود.

    کائوری چان یه دختر کوچولو بود. خیلی کوچولو. درست مثل سنش که کم بود، موهاش کوتاه بودن. کائوری چان خیلی کوچیک بود، وقتی پدر و مادرش هیچکدوم اونو قبول نکردن و نزدیک بود مجبور شه توی یتیم خونه زندگی کنه. اما اون خیلی کوچولو بود و پدر و مادرش کسایی نبودن که اینو فهمیدن، بلکه خالش کسی بود که فهمیدش.

    کائوری چان هنوز فقط یه دختر بچه ی چهار ساله بود. اون مجبور شد با خالش شهر قبلیشون رو ترک کنه و پیش خاله و پسرخالش زندگی کنه. اما اون هنوز یه بچه بود، و درست مثل خودش پسرخالش هم هنوز یه بچه بود. و پسربچه های هفت ساله دخترهای چهار ساله ای که مادرشون ناگهانی به خونه میاره رو به عنوان خواهر کوچیک ترشون قبول نمیکنن.

    کائوری چان هنوز یه بچه بود. وقتی پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم اونو قبول نکردن. وقتی مجبور شد با خالش شهرش رو ترک کنه و وقتی کسی که قرار بود برادر بزرگترش باشه گفت ازش متنفره و هیچوقت اونو به عنوان خواهر کوچیکش قبول نمیکنه.

    کائوری چان فقط یه بچه بود، و چندین ماه طول کشید تا کسی که باید اینو بفهمه.

     

    پ.ن: شاید بهتره یاد بگیرم بعضی وقتا درمورد بچه هام متنای عادی شاد یا آرامش بخش بنویسم. هرجور فکر میکنم چیزای غمگینی که درمورد یکی اینجا میذارم واقعا به شخصیت خودشون نمیخوره. کائوری چان بیاد اینو بخونه میاد میگه داری درمورد کدوم کائوری چان حرف میزنی؟

    پ.ن²: به طور ناگهانی طوری نسبت به دروازه حس بدی پیدا کردم و ازش ناامید شدم که همین الان دلم میخواد همه ی اثراتی که ازش دارمو از زمین و زمان محو کنم. عجیبه؟

    پ.ن³: دیگه حتی با نیمی حرف نمیزنم... دیگه بهش نمیگم بچه ی ارشدم... تو یه چشم به هم زدن با شین و کائوری چان از اون صمیمی تر شدم... دیگه حتی به عنوان تنها ISTJ که درکش میکنم که هم بهش نگاه نمیکنم، فقط حس میکنم یکی از اون شخصیت اصلیای کلیشه ای بی احساسه...

    پ.ن⁴: مطمئنم نیمی الان کلی احساس تنهایی میکنه:′)

  • ۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰

    what am i realy doing?

    کتابای درسی قدیمی. دفتر های کوچیک و بزرگ متفاوت که چند صفحه از هرکدوم پر از نوشته های کوتاه و بلند و نقاشیه. دفترهای نقاشی سیمی با جلد های بچگونه و نقاشی های خاطره انگیز. دفترهای سیمی که قرار بود برای مدرسه باشه اما کی میفهمه اگه دفتر انشای قدیمیش رو پر کنه از اطلاعات مختلف درمورد تاریخ روزای مهم و نقاشی های عجیب درمورد داستانای قدیمی؟

    جامدادی. جامدادی های پلاستیکی و پارچه ای. مداد رنگی. ماژیک و خودکار. توی جامدادی جعبه ای قدیمی یه تیکه کاغذ از انشای بچگونه ی دختری نوشته شده که رویای نویسنده شدن داره. کاغذهای پوستی و روغنیِ بی استفاده زیر پوشه های قدیمی پر و خالی له شدن.

    پوشه ها. یکی برای کارای درس هنره. یکی برای تکالیف علوم. یکی برای سال ششمه و یکی برای سال هفتم. یکی برای دوران مدرسس و یکی نگه داشته شده که اگه یه روز از دختر پرسیدن واقعا تکالیفت رو انجام دادی بتونه اونارو نشون بده. به هرحال اونا دیگه زیادی قدیمی شدن، اما مادرش اصرار داره که نگهشون داره.

    دفتر سررسیدی که نشونه گذاری شده. اگه نشونه رو باز کنی به صفحه ای میرسی که داره یه داستان تعریف میکنه. درمورد یه گروه موسیقی کره ای به اسم LGL که هیچوقت وجود نداشته.

    از بین سررسید قرمز رنگ برگه های نارنجی رنگ دفتری بیرون زده که هر روز اونو با خودش به مدرسه میبره. یا میبرد. دلش برای هرچی تنگ نشده باشه، برای کشوندن اون دفتر دنبال خودش و نوشتن هر چیزی که به ذهنش میرسه توی اون تنگ شده.

    تبلت. یه تبلت قدیمی با قاب صورتی که مدتهاست کار نمیکنه. پدر منتظره که اطلاعات تبلت به گوشی جدید انتقال داده بشه، اما دختر برای انتقال دادنشون زیادی تنبله. تبلت رو گوشه ی کمدش گذاشته تا روزی که از شدت بی حوصلگی به فکر انتقال اطلاعاتش به گوشی بیفته.

    کتاب بچگونه ی انگلیسی که سالها قبل برای خریدنش به مادرش اصرار کرده بود، فقط چون دوستش یکی مثل اونو داشت.

    کیف سیاه رنگی که مادر بزرگش براش خریده.

    دو دفترچه ی کوچیک و طرح داری که به تازگی برای خودش خریده اما زیادی تنبل و محتاطه که چیزی توشون بنویسه. براشون برنامه داره.

    چراغ خواب قدیمیش که به شکل یه خرگوشه و روز تولدش اونو از همکلاسیش هدیه گرفته. هنوز اسمی براش نذاشته.

    اول دفترنقاشی قدیمیش یه متن بچگونه و خنده داره. سعی کرده نوشته ها رو توی یه خط صاف بنویسه اما همه چیز زیادی شبیه به یه سرسره مخصوص کلماته. دختر گفته که میخواد خاطراتش رو به شکل نقاشی توی اون دفترنقاشی ثبت کنه اما بعد چند روز دفترنقاشیش تموم میشه چون زیادی قدیمیه و برگه های زیادی رو از دست داده.

    یه پوشه از نقاشی های قدیمی که از انیمه های تلوزیونی کشیده. ″اون موقع هم انیمه دوست داشتم؟″

    یه پوشه ی قدیمی دیگه که هربار اونو میبینه به خاطر خراب شدنش حسرت میخوره. توی بچگیش همیشه چیزای قشنگی که داشته رو خراب میکرده.

    یه دفتر جدید که هنوز بسته بندیش رو باز نکرده. به خاطر این جدید به نظر میرسه اما دفتر رو حدود یه سال پیش خریده.

    دفترنقاشیش... دفتر نقاشی قدیمیش که خالی گذاشته بود. همونی که به تازگی شروع به تمرین توش کرده و با ورق زدنش به این فکر میکنه که چقدر پیشرفت کرده.

    با خوندن متنای توی دفترهاش و با نگاه کردن به هرچیزی که قبلا داشته.

    و با خودش فکر میکنه که نمیتونه تفاوت بین مرتب کردن کمد و تجدید خاطرات قشنگی که بین دفترها و دفترنقاشی های قدیمیش قایم شدن رو بفهمه.

     

     

     

    پ.ن: مطمِئنم توی این مورد تنها نیستم... کلا مرتب کردن کمد فقط یه اسمه، اصلش فقط تجدید خاطرات و ور رفتن با وسایلیه که اون پشتا ولشون کردیم و یادمون رفته وجود دارن:)

  • ۵
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • ‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
    Welcome to the purple cafe